سن پایینتر که بودم، دغدغههای مسخرهای داشتم که انتها نداشت. روی خودم کلی کار کردم که دیگر از هر رفتار کوچکی فکرم مشغول نمیشود و عاصی نمیگردانتم. مثلاً قبلاً ها خیلی در برخورد با مردم مشکل داشتم. یک لحظه در دادن پول تاکسیچی تأخیر یا اشتباه میکردم و از اینکه سی ثانیه در سکوت یک همچین معطلیای را بوجود آوردم، سی ساعت خودم را با افکار منفی زجرکش میکردم. کلا با اینکه محیطهای شلوغ و اجتماعی زیادی را در کودکی تجربه کرده بودم اما در مراودات اجتماعی سر به هواترین بودم. البته الآنم هستم اما حالا کمی پختهتر! بعضی وقتا قبل از اینکه جملهای را بگویم، اصلأ فکر نمیکنم و به طور ضبطشدهای در ذهنم برای پخش شدن وجود دارد. مثلاً با کسی که تازه دیدمش، سلام میکنم، حتی اگر درحال خارج شدن از مدرسه باشم! اگر دیدم او در حال خداجافظیست، لااقل پشت بدنش میگویم خدافظ اما اینقدر آن «سلام» لعنتی زود پردازش میشود که اجازه نمیدهد فکر کنم های بهتر است یا بای؟!
بخشی از این درگیریها با گذشت همان زمان نوجوانی، از بین میروند. یکی از دغدغه هایم گه از بین رفته، بحث وزن و قد بوده. از بس که بابت تپل بودن مسخره شده بودم، که تأثیر رسانههت هم برایم دو چندان شده بود و کم کردن عدد وزنم مهم و حیاتی مینمود. اما حالا دیگر همچین دغدغهای ندارم یا اولویتم نیست و ته ذهنم باقی ماندههایش مانده و اصلش از مرکز توجه دور شده. آدم وقتی به گذشته فکر میکند و میبیند مشکلات مسخرهاش حل گشته، اولاً به خودش امیدوار میشود و فکر میکند پس حتماً مشکلات الآنم هم به همین آسانی آسانی حل خواهند شد! ثانیاً به خودش افتخار میکند که آن افکار در هم تنیده و منفی را به دیدگاهی روشن و بازتر تبدیل کرده است. یادش میآید که بچه بود و چقدر از ندادن صدقهای به فقیری ناراحت شد ولی حالا میداند که چرا اینکار را میکند و اینکه چرا درست است.
نامهبهخودم
حالا برای من طی اتفاقی سیر تغییرات رخ داده و رشد شخصیام از سالهای قبل پررنگ تر شد. دیشب، چک کردن جیمیلم، به ایمیلی برخوردم که از طرف گذشته و از طرف خود گذشتهام به من ارسال شد! از سال ۲۰۱۵!
یادم نیست دقیقاً از طریق کدام سایت و وبلاگ بود که با futureme.org آشنا شدم. ته ذهنم یک سری خاطرهی محو دارم از جربان یک چالشِ مرتبط با این موضوع و یادم است که علی سخاوتی -که آن زمان زیاد میخواندمش-، یک پست داشت با همین مضمون نامه به آینده البته نه با معرفیِ این سایت.
خلاصه آن موقع نمیدانستم که الآن اینقدر از دریافت نامه به خودم خوشحال خواهم شد! وگرنه بیشتر مینوشتم! درعوض با بیخیالی از کنارش گذشتم و با لحنی بچگانه سر و تهش را هم آوردم. این هم نامهای که از گذشته به دستم رسید.
در جواب به خودم:
۱. بله راضیام. با گیاهخوار شدن، کمی وزن کم کردم، هر چند که هدفم این نبود و بعد آن وزن را حفظ کردم و الان یک سالی است که کاملاً ثابت ماندهام! از همهچی راضیام و حالا ذهنم دیگر درگیر این مسأله نمیشود.
۲. در جشنواره خوارزمی و در مرحله استانیاش موفق نشدم. فعلا هم ایدهای برای جوان ندارم.
۳. شیمی دوست دارم اما دیگر رشتهی انسانی را انتخاب کردهام و خوسحالم البته که رشتهی هدفِ دانشگاهیام نیازمند یادگیری علوم پایه زیستی (علوم زیستی پایه؟) است؛ روانشناسی.
۴. تقریباً ... چالش ۲۰۱۸ گودریدز بد نبود اما امسال امیدوار ترم. کلی کتاب نصفه دارم و کلی نخوانده. ۱۲ عدد کتاب، چالش امسالم برای گودریدز است.
پیشنهاد
الان اول سال شمسی نیست، اما همچنان زمان خوبیاست که با سایت FutueMe.org به خودتان نامهای بنویسید و در آینده یادی از گذشته کنید. حال خودتان را بپرسید و از پیشرفتهایتان خوشحال شوید. من هم همینکار را همان شب برای یکسال آینده ام کردم.
یکی از مهمترین چیزهای زندگیِ اغلبِ نوجوانها، زمان است.
مثلاً خودم؛ به این فکر میکنم که کجا تلف شده، کجا بیشتر مصرف میشود و کجا زمانی که سپری میکنم به چیزی که دریافت میکنم نمیارزد!
برای زمانم کمابیش در ذهن برنامه دارم و وقتی گاه و بیگاه ایدههای جدیدی برای خلق و تغییر در دنیای کوچکم به ذهن میآیند، یکی از اولین چیزهایی که از خودم میپرسم این است که آیا به وقت (و انرژی) اش میارزد؟
زمان چنان دست و پای مرا در این سوالها و دوراهیها و دلمشغولیها بسته که گاه برایم به منزلهی زندان است!
از سر و تهش که میزنم، چندساعت محدودی بیشتر در دسترس ندارم و هی با خودم فکر میکنم کدام ایده، کدام فکر را بر دیگری مقدم کنم و کدام بازدهی بیشتری دارد و از انجام کدام یکی کمتر پشیمان خواهم شد!
البته امکان این هم هست که شخصِ من کمی حساسیت داشته باشم. آن هم اگر باشد، گمانم به این خاطر است که طبق نظر من، نوجوانی، زمان حرکتهای جدید است.
زمان اینکه یک وقتهایی را بگذاری درمورد شعرنویسی بخوانی، شاید شاعر شدی، یا حتی اطلاعاتت را افزایش دادی که خودش در همین راه کمکت میکند. ببینی فلان هدیهای که دوستت در ارتباط با یکی از علاقمندیهایت خریده (کتابی، ابزاری، چیزی) میتواند نقطه خوبی برای شروع آن مهارت باشد یا نه؟ یک وقتهایی را بگذاری برای حوزههای موردعلاقهات و برخیهاشان را که حتی هنوز چند ساعتی هم بهشان نپرداختی، بالا و پایین کنی و بگویی الان وقت شروع/ادامه کدام یکی است؟
این زندان پراهمیت گاهی آنقدر دغدغهام میشود که با اعصاب خردی رهِ «هر چه بادا باد» پیش میگیرم. هرچند آن ره هم بیشتر از مدت کوتاهی دوام نمیآورد؛ من دوباره به برنامهریزی زمان میپردازم و برای هزارمین بار به زندانی بودن خودم اعتراف میکنم.
فکر کنم یکی از دلایل داشتن چنین دغدغهی استرسآوری که گاه از لحاظ روحی مرا میآزارد، حداقل در نوجوانِ امروزیایِ ایرانیای که من هستم، به عدم انطباق مدرسه با خواستههایم بر میگردد.
اولین وظیفهای که همه برای نوجوان امروز متصوراند، تلاش برای رفتن به یک دانشگاه خوب است. حداقل درمورد کسانی که رشتههای موردعلاقهشان عملی نیستند (قاعدتاً دانشگاه رفتن شما را برنامه نویس نمیکند اما اگر بخواهید حقوقدان هم شوید، کسی بدون مدرک شما را نمیپذیرد)، بنظر یکی از بهترین راههای رسیدن به قلههای بالاتر آن رشته، ورود به دانشگاهی قابل قبول است.
اما راه ورود به دانشگاههای مهم و معتبر در جامعه ما با چنان وحشتی - همان غول بزرگ کنکور- در هم آمیخته که با یک حساب سرانگشتی بخش اعظمی از زمان دانشآموزان را تحت سلطه خودش میگیرد.
اگر هم کنکوری نباشید، تقریباً هشت ساعت در مدرسهاید و بعد، چند ساعت در منزل باید به مرور و آزمونخوانی و تستزنی دروس هشت ساعتِ امروز و روزهای آینده بپردازید.
اما زمان من دقیقاً به کجا میرود؟ نوجوانیام چطور؟ با این اوصاف به من نوجوان حق نمیدهید که گاهی بترسم؟ و از این کمبود، این تصرف ظالمانهی «زمان»ی که مخصوص پرورش خیلی چیزهاست، گاهی شاکی باشم؟
فکر نکنم کسی باشد که بگوید نه.
البته که من هم میدانم غر زدن چیزی را دوا نمیکند. باید یک کارهایی کرد. یک کارهایی نه مثل معجزه، مثل تغییرهای کوچک. آن هم برای کاهش فشار این وحشتها و افزایش آرامشخاطرِ جاری در دنبالهروی از علایق.
و اینها چیست؟
سعی میکنم جوابهای دست و پا شکستهای را که خودم تجربهشان کردهام، پیشنهادات بقیه و گمانهزنیهایم را در مطالب بعدی بنویسم.
پ.ن : شروعِ نوشتنِ دوبارهی من با تاسیس یک کانال پا گرفت و به اینجا سرایت کرد :-)
There's a place where lovers go
To cry their troubles away
And they call it Lonesome town
Where the broken hearts stay (for sometime)
You can buy a dream or two
To last you on through the years
And the only price you pay
Is a heart for the tears
Going down to Lonesome town
Where the broken hearts stay
Going down to Lonesome town
To cry my troubles away
In the town of broken dreams
The streets are filled with regret
Maybe down in Lonesome town
I can learn to forget