وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

امروز مادر نزدیکترین دوستِ مونثم فوت کرد و میتونم بگم اولین بار بود که تو یه شرایط واقعی برای دلداری دادنِ فرد غصه‌دار قرار گرفتم. درسته که مادرِ خودم هم چندین ماه پیش مادرش رو از دست داد، اما هم براش آماده بود و هم چندان رابطه‌ی نزدیکی نداریم که نیازی به دلداری دادن من داشته باشه و هم اینکه من اصلا بلد نیستم مادر خودمو دلداری بدم. تو یه فاز نیستیم. به هر حال ...

حس میکنم این مراسم باعث میشه یکمی بزرگتر از قبلم بشم. قرار گرفتن تو یه شرایط واقعیِ دوستِ نزدیکِ کسی بودن که داغ دیده‌ست و الان نیاز داره که حالشو خوب کنی یا لااقل کنارش باشی، وظیفه‌ی مهمی بود که امروز به عهده‌م گذاشته شد.

هر چند من تنها نبودم و تقریبا هفت هشت نفر دیگه هم با من شریک بودن توی این دلداری دادن! اما حس میکردم حتی اگه اون‌ها هم کنارش باشن، باز من یه بخشی‌ام که مخصوص خودمم و به اندازه‌ی خودم ازم انتظار بودن رو دارن. قبل از اینکه مادرش فوت بشه، با شنیدن تشکرهاش از خودم که بابت گوش دادن به حرفهاش و حمایت روحی کردنش بود، احساس کردم تونستم این انتظار رو تا حد زیادی برآورده کنم و واقعا رضایت شخصی داشتم که بیاد بهم بگه مثلا با فلان حرفت الان حس خوبی دارم یا همچین چیزی.

یه جور ناراحتی خاصی بهم منتقل میکنه وقتی به این فکر میکنم شبی که ازم تشکر کرد و اون حرفهای خوب رو زد، آخرین شبی بود که مامانش واقعا بود و من میتونستم کمکی کنم. یه جوری هم البته خوشحال میشم. اما بیشتر ناراحت. که با این حس خوب و حسهای خوبِ دیگه خوابیدم و صبح وقتی بیدار شدم چیزهای بدی رقم خورد.

صبح که بیدار شدم، به میم زنگ زدم که بیدارش کنم و تلگرامم رو وا کردم و دیدم همکلاسی قبلیم تو یه گروهی عضوم کرده که اسم گروهش نقطه‌ست و دارن از یه سری مراسمی پرسش و جو میکنن درِش!

ازونجایی که این دوستم با گوشیِ مامانش تلگرام میاد، گمون کردم شاید مامانش منو یه گروهی ادد کرده و خب درجا تصمیم گرفتم که این گروه به من ربطی نداره. برای همین لفت دادم.

بعد که کمی با میم حرف زدم، لیست کانتکت‌هام رو بالا پایین کردم تا ببینم اگه کسی پیامی داده و ندیدم، حواسم باشه که بعدا جوابشو بدم.

همون موقع بود که به پی‌ویِ دوستم برخوردم که ساعت‌های حدود هفت و خرده ای 4 تا پیام داده بود. بازش نکردم. چون یه چیزی اول منو ترسوند. اینکه پروفایلش رو مشکی کرد.

پیامش رو خوندم و حالا هر جور که بود، فهمیدم اون گروه به مراسم های مامانش ربط داشت که بچه ها خودشون زده بودن تا مطلع بشن. بدتر از اون، به دوستی که اددم کرده بود زنگ زدم تا ببینم قضیه چیه و مراسم و اینها کِی هست. فهمیدم همون موقع که زنگ زدم، تقریبا پایان مراسم تدفین بوده. ناراحت شدم که سرِ موقع اونجا نبودم اما خب به هر حال آدم که از شب قبلش نمیدونه همچین چیزی قراره اتفاق بیوفته!

ولی چیزی که این رو برام عین یه زخم کرد، در حقیقت این مسئله بود که بعد از مطلع کردن همکلاسی هام تو گروه تلگرامی، یکیشون گفت چرا خواب موندی و کاش پیشش میبودی موقع تدفین واینها!

هنوزم بهش فکر میکنم یکمی اعصابم خرد میشه. این تقصیر من نبود و قدرت ماورایی هم نداشتم.


به هر صورت، دوستم هفت و خرده‌ای پیام داده بود و من یازده و چهل دقیقه از خواب بیدار شده بودم و تا اینکه خودمو جمع کنم، گریه‌مو بکنم، پیگیری‌م رو انجام بدم و به اجبار مادرم ناهارمم بخورم، ساعت شد حدود یک و خرده‌ای. رفتم خونه‌شون و موقع تسلیت گفتن به باباش دم در، گریه‌م گرفته بود. باباش گفت که برم بالا پیش بچه‌ها و رفتم.

اونجا یه جورهایی همه خالی شده بودن فکر می‌کنم. یا جو ساکتشون کرده بود. چون وقتی که رسیدم، تنها کسی که بین بچه‌ها داشت گریه می‌کرد، من بودم. خودم هم کم کم اون حس آشفتگی‌م با وجود جمع بهتر شد و تونستم فین فین و اشک‌ها رو بذارم کنار.

هر چند ما رفتیم طبقه اولشون، چون دوستم میخواست از مراسم و دیدن آدمایی که برای تسلیت میان دور باشه و تو اون جو منفی گیر نکنه.

تو اون طبقه، من و دوستم و هفت هشت تا دوستِ دیگه، خیلی هم خندیدیم حتی. خیلی هم گریه کردیم. عصبانی شدیم و ... .

بنظرم دورهمیِ فوق‌العاده‌ای. فکر میکنم موثرتر از هر مراسمی که توش بودم، همین مراسم بود. هم حالِ خودت بهتر میشه و هم حالِ اون داغ دیده رو بهتر میکنی. به شرطی که نزدیک باشی و باعث ایجاد رودربایستی نشی و سربار نباشی.

خوشبختانه تجربه‌ی خوب و البته دردناکی بود و هست.

تا همین نیم ساعت پیش خونه‌شون بودم و فردا هم بعد خواب و صبحانه می‌رم پیشش. حالِ خودم هم بهتر می‌شه. وقتی که اونجا نیستم، با فکر کردن بهش گریه‌م میگیره یا دپرس میشم. اما اینجوری حسِ وطیفه‌م پُر می‌شه و میتونم به اون هم کمک کنم.

یه چیز جالب، دردناک، یا هرصفتی که قابل برداشته، این بود که گاهی تو اون جمع حس حسودی میکردم. اگه پیش کسی بیشتر گریه میکرد یا درد و دلش رو بیشتر میگفت یا راحتتر میتونست بغل بشه یا راحتتر شوخی کنه با کسِ دیگه‌ای، این حس حسادت در من ایجاد میشد و تلاش برای اینکه خودم هم بهتر عمل کنم و بیشتر کمکش کنم.

اعترافی که امروز به خودم کردم، این بود که عسل، نزدیکترین دوست مونثی هست که دارم و برام مهمه.

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۵۳
فاطمه .ح

یکی از معدود چیزهایی که سه چهار سال قبل خیلی علاقه به یادگیریش داشتم و علاقه‌م بهش حفظ شده، یادگیریِ زبانِ اشاره‌ست. دقیق نمی‌دونم چرا. نزدیک شدن به ناشنواها (که تابحال یکی هم ندیدم اطرافم؛ منظورم غیر افراد مسنه که به سبب سنشون اینجوری شدن) و تلکم به زبانی که کمتر کسی بلده و جذابیت حرف زدن با دست از دلایلی هستن که الان به ذهنم می‌رسه.

کلا از یادگیریِ زبان خوشم میاد. هر زبانی. 

یادمه اون موقع‌ها هم به بابام می‌گفتم می‌خوام زبان اشاره یاد بگیرم و اون هم بهم می‌گفت خیلی هم خوبه، یادبگیر! و البته کمکی که می‌کرد فراتر از تشویقش به یادگیری نبوده. 

البته نمی‌تونم بگم که علاقه‌ی شدیدی به یادگیریش دارم، اونقدر که روز و شب به دنبال یادگیریش بوده باشم؛ نه. اینطور نبوده اما هر ازگاهی دوباره دوباره درموردش تحقیق می‌کنم. اخیرا یه ویدئو دیدم که الفبای زبان اشاره فارسی رو کامل آموزش می‌داد و کانون ناشنوایان ایران و یه جای دیگه که اسمشو یادم نیست تهیه‌کنندگانش بودن.

خیلی خوب می‌شه اگه تلاششون به یه ویدئو محدود نشه و بتونن محتوای بیشتری براش تهیه کنن. خودم اگه یاد بگیرم، قطعا یکی از کارهایی که می‌کنم ایجاد یه فضا برای به اشتراک گذاشتن آموخته‌هامه چون منابع موجود در اینترنت فوق‌العاده محدوده به فارسی و خب به انگلیسی هم که نمی‌شه زبان اشاره فارسی یاد گرفت. البته تا دلتون بخواد یادگیری ASL (زبان اشاره آمریکایی) تو آسونه و وب‌سایت‌های مختلفی براش موجوده.

مطمئنا یادگیری زبان اشاره از روی کتاب خیلی سخته و اون‌طور که درموردش خوندم، یادگیرنده گاهی دچار مشکل می‌شه با کتاب اما ویدئو راهِ عالی‌ایه برای کسی که به یه کانون یا یه ناشنوا که باهاش تمرین کنه یا بهش آموزش بده دسترسی نداره.

الان منم نه به آدمش دسترسی دارم، نه کانون ناشنوایان (البته این مورد موقع نوشتن متن به ذهنم رسیده پس باید بعد نوشتنِ این روش تحقیق کنم) و نه ویدئوهای مناسبی که محتوای کاملی برای یادگیری رو برام تهیه کرده باشن.

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۰
فاطمه .ح

یک‌جور خاصی دلواپسم که وقوع هر رخدادی برای شخصی که منو دلواپس کرده رو محتمل می‌دونم که تهِ نگران‌کنندگیه. اگه قرار باشه همینجوری در بی‌خبری به‌سر ببرم، رخت‌شویی دلم هم شروع به کار می‌کنه و فردا صبح سرکلاسِ فنون ادبی تمرکز می‌پره و می‌ره. 

بعد از خبر گرفتن از شخص مورد نظر که بی‌نتیجه موند، دراز کشیدم رو تخت و به سقف زل زدم و نفهمیدم که منتظر چی هستم. برای همین دست به تلگرام و بیان و اینستا بردم که یادم بره الان نگرانم ولی درعوضش حسِ نوشتن نگهم داشت و ازم خواست که این دل‌شوره رو با شما به اشتراک بذارم.


در همین حین دل‌شوره این آهنگ رو گوش می‌دم که بیشتر گیجم می‌کنه؛ چون نمی‌فهمم الان با صدای مخملی خواننده آروم بشم یا به رخت‌شویی بپیوندم.


Lonesome town

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۲۲
فاطمه .ح

بازگشت به کتابخونه بعد دو هفته اتفاق افتاد. 

الحق که این دوساعت و خرده‌ایِ تو کتابخونه مفید بود و باعث شد بخشی از برنامه‌م پیش بره. حالا بیشتر از قبل حس می‌کنم که واقعأ باید برای درس خوندن برم کتابخونه. این چند روز که از همه‌چیز بی‌خیال بودم و تازه شروع کردم به دوباره خوندن برای درصدهای بهتر در آزمون آینده.

امروز یه دختری که موهای پسرونه‌ی مشکی‌ای داشت اونجا بود و احساس می‌کردم گه‌گاهی منو نگاه می‌کنه. اولش فکر کردم به‌دلیل صورتمه که دو روز پیش خون‌مردگی‌های ریز و زیادی به صورت لکه‌های کوچیک روش پدیدار شد. در حقیقت با بچه‌ها رفته بودیم بیرون و سوار سالتو شدیم و بخاطرِ گردشِ زیادِ اون و گمونم استرس و هراسی که بهم وارد شد، صورتم اینجوری دون‌دون‌های سرخ زده که در حقیقت خون‌مردگیه. حالا هم منتظرم که از بین برن و اگه نرفتن برم دکتر.

خلاصه نمی‌دونم دختره داشت بخاطرِ همین بهم نگاه می‌کرد یا نه، اما خب یه‌کمی رو مخم بود.

درضمن همینکه اومدم داخلِ سالن، متوجه‌ی حضورِ یکی از هم‌پایه‌ای‌های مدرسه‌مون شدم که امسال از رشته‌ی تجربی به ریاضی تغییر رشته داد. تغییر رشته دادن یه کار خیلی مهمیه بنظرم؛ قبول انتخابِ اشتباهی (شاید بشه گفت) که سال قبل فکر می‌کردی مناسبته؛ درگیر کلاس و فضا و دروس جدید شدن؛ تقریبأ یکسال از سایرین از حال و هوای اون رشته‌ی به‌خصوص دور بودن؛ و دور ریختنِ زمانی که سال قبل به دروسِ دیگه‌ای اختصاص داده شده بود.

درکنار همه‌ی این‌ها هم یه بُرده. به‌دلیلِ رفتن تو راهی که حالا فکر می‌کنی درست‌تره.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۲۰:۱۲
فاطمه .ح
امشب یه جمله‌ای که زیاد شنیدم با این مضمون بود که "هر چی از این مملکت زودتر بری بهتره".
جمله‌ی مورد نظر رو تو جاهای مختلف و با گروه‌ها و دوستانِ مختلف زیاد شنیدم. هر گروهی دلایل خودشو داره و یه بخشِ عظیمی از دلایل هم که مشترک هستن؛ مثل اقتصاد کشور و اوضاعِ کلیِ اینجا. حالا تو این وضعیت که همه دارن به این موضوع فکر می‌کنن، موندم بدون اینکه حتی هنوز بدونم می‌خوام در آینده چی بخونم تو دانشگاه، آیا درسته اصن ذهنمو برای فکر کردن به رفتن یا نرفتن درگیر کنم؟ 
خلاصه امشب فهمیدم خیلی جدیه این مسئله که من هنوز نمی‌دونم می‌خوام تو دانشگاه چی بخونم و چی‌‌کاره بشم! دوست ندارم کامنتی بذارید مبنی بر اینکه دنبال علاقه‌ت برو. فعلأ علاقه‌ی خاصی ندارم و قبلأ هم نداشتم. هر چی داشتم طبق جوگیری بوده. جوگیریِ داروسازی که با آشکار شدنِ علاقه‌م به رشته‌ی انسانی بر باد رفت. علاقه به حقوق که هرجور نگاهش می‌کنم از سرِ علاقه‌ی واقعی نیست و جوگیریه و هنوز معلوم نیست واقعأ این شغل رو می‌خوام یا نه. خلاصه که بحث علاقه رو نکشید وسط. قطعا اگه از چیزی خوشم نیاد نمی‌رم سمتش. ولی الان جدأ نمی‌دونم چیکار کنم. نمی‌دونم می‌خوام روان‌شناس باشم یا وکیل. زبان‌شناسی بخونم یا آموزش انگلیسی. برم یا بمونم. بنویسم یا ننویسم. یه جوریه همه چیز. هنوز نمی‌دونم چی می‌خوام. و بدترین بخشِ ماجرا اینه که وقتی می‌گم "نمی‌دونم" یعنی واقعأ نمی‌دونم! نه اینکه رویای خاصی در سر داشته باشم و نخوام بگم.

یه مدتی بود که استراتژیم رو یافتنِ رشته و شغل مناسب نذاشته بودم. می‌گفتم فعلأ هدفم کنکور باشه و سعی کنم یه رتبه‌ی برتر بشم که از اون لحاظ بتونم انتخاب‌های بیشتر و سطح‌بالاتری داشته باشم. هنوزم که هنوزه این استراتژی بنظرم معقول میاد. اما موقعی که با کسی حرف بزنی و دقیق ندونی چی می‌خوای، یه تلنگری پیش میاد که می‌گه شاید هم استراتژیِ خیلی خوبی نباشه و مهمه که الان بدونی بعد کنکور چی می‌خوای.
نمی‌دونم هنوز؛ فکر کنم با روند سابق اما با جدیت بیشتری قراره پیش برم.
۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۷ ، ۲۲:۱۴
فاطمه .ح