امروز مادر نزدیکترین دوستِ مونثم فوت کرد و میتونم بگم اولین بار بود که تو یه شرایط واقعی برای دلداری دادنِ فرد غصهدار قرار گرفتم. درسته که مادرِ خودم هم چندین ماه پیش مادرش رو از دست داد، اما هم براش آماده بود و هم چندان رابطهی نزدیکی نداریم که نیازی به دلداری دادن من داشته باشه و هم اینکه من اصلا بلد نیستم مادر خودمو دلداری بدم. تو یه فاز نیستیم. به هر حال ...
حس میکنم این مراسم باعث میشه یکمی بزرگتر از قبلم بشم. قرار گرفتن تو یه شرایط واقعیِ دوستِ نزدیکِ کسی بودن که داغ دیدهست و الان نیاز داره که حالشو خوب کنی یا لااقل کنارش باشی، وظیفهی مهمی بود که امروز به عهدهم گذاشته شد.
هر چند من تنها نبودم و تقریبا هفت هشت نفر دیگه هم با من شریک بودن توی این دلداری دادن! اما حس میکردم حتی اگه اونها هم کنارش باشن، باز من یه بخشیام که مخصوص خودمم و به اندازهی خودم ازم انتظار بودن رو دارن. قبل از اینکه مادرش فوت بشه، با شنیدن تشکرهاش از خودم که بابت گوش دادن به حرفهاش و حمایت روحی کردنش بود، احساس کردم تونستم این انتظار رو تا حد زیادی برآورده کنم و واقعا رضایت شخصی داشتم که بیاد بهم بگه مثلا با فلان حرفت الان حس خوبی دارم یا همچین چیزی.
یه جور ناراحتی خاصی بهم منتقل میکنه وقتی به این فکر میکنم شبی که ازم تشکر کرد و اون حرفهای خوب رو زد، آخرین شبی بود که مامانش واقعا بود و من میتونستم کمکی کنم. یه جوری هم البته خوشحال میشم. اما بیشتر ناراحت. که با این حس خوب و حسهای خوبِ دیگه خوابیدم و صبح وقتی بیدار شدم چیزهای بدی رقم خورد.
صبح که بیدار شدم، به میم زنگ زدم که بیدارش کنم و تلگرامم رو وا کردم و دیدم همکلاسی قبلیم تو یه گروهی عضوم کرده که اسم گروهش نقطهست و دارن از یه سری مراسمی پرسش و جو میکنن درِش!
ازونجایی که این دوستم با گوشیِ مامانش تلگرام میاد، گمون کردم شاید مامانش منو یه گروهی ادد کرده و خب درجا تصمیم گرفتم که این گروه به من ربطی نداره. برای همین لفت دادم.
بعد که کمی با میم حرف زدم، لیست کانتکتهام رو بالا پایین کردم تا ببینم اگه کسی پیامی داده و ندیدم، حواسم باشه که بعدا جوابشو بدم.
همون موقع بود که به پیویِ دوستم برخوردم که ساعتهای حدود هفت و خرده ای 4 تا پیام داده بود. بازش نکردم. چون یه چیزی اول منو ترسوند. اینکه پروفایلش رو مشکی کرد.
پیامش رو خوندم و حالا هر جور که بود، فهمیدم اون گروه به مراسم های مامانش ربط داشت که بچه ها خودشون زده بودن تا مطلع بشن. بدتر از اون، به دوستی که اددم کرده بود زنگ زدم تا ببینم قضیه چیه و مراسم و اینها کِی هست. فهمیدم همون موقع که زنگ زدم، تقریبا پایان مراسم تدفین بوده. ناراحت شدم که سرِ موقع اونجا نبودم اما خب به هر حال آدم که از شب قبلش نمیدونه همچین چیزی قراره اتفاق بیوفته!
ولی چیزی که این رو برام عین یه زخم کرد، در حقیقت این مسئله بود که بعد از مطلع کردن همکلاسی هام تو گروه تلگرامی، یکیشون گفت چرا خواب موندی و کاش پیشش میبودی موقع تدفین واینها!
هنوزم بهش فکر میکنم یکمی اعصابم خرد میشه. این تقصیر من نبود و قدرت ماورایی هم نداشتم.
به هر صورت، دوستم هفت و خردهای پیام داده بود و من یازده و چهل دقیقه از خواب بیدار شده بودم و تا اینکه خودمو جمع کنم، گریهمو بکنم، پیگیریم رو انجام بدم و به اجبار مادرم ناهارمم بخورم، ساعت شد حدود یک و خردهای. رفتم خونهشون و موقع تسلیت گفتن به باباش دم در، گریهم گرفته بود. باباش گفت که برم بالا پیش بچهها و رفتم.
اونجا یه جورهایی همه خالی شده بودن فکر میکنم. یا جو ساکتشون کرده بود. چون وقتی که رسیدم، تنها کسی که بین بچهها داشت گریه میکرد، من بودم. خودم هم کم کم اون حس آشفتگیم با وجود جمع بهتر شد و تونستم فین فین و اشکها رو بذارم کنار.
هر چند ما رفتیم طبقه اولشون، چون دوستم میخواست از مراسم و دیدن آدمایی که برای تسلیت میان دور باشه و تو اون جو منفی گیر نکنه.
تو اون طبقه، من و دوستم و هفت هشت تا دوستِ دیگه، خیلی هم خندیدیم حتی. خیلی هم گریه کردیم. عصبانی شدیم و ... .
بنظرم دورهمیِ فوقالعادهای. فکر میکنم موثرتر از هر مراسمی که توش بودم، همین مراسم بود. هم حالِ خودت بهتر میشه و هم حالِ اون داغ دیده رو بهتر میکنی. به شرطی که نزدیک باشی و باعث ایجاد رودربایستی نشی و سربار نباشی.
خوشبختانه تجربهی خوب و البته دردناکی بود و هست.
تا همین نیم ساعت پیش خونهشون بودم و فردا هم بعد خواب و صبحانه میرم پیشش. حالِ خودم هم بهتر میشه. وقتی که اونجا نیستم، با فکر کردن بهش گریهم میگیره یا دپرس میشم. اما اینجوری حسِ وطیفهم پُر میشه و میتونم به اون هم کمک کنم.
یه چیز جالب، دردناک، یا هرصفتی که قابل برداشته، این بود که گاهی تو اون جمع حس حسودی میکردم. اگه پیش کسی بیشتر گریه میکرد یا درد و دلش رو بیشتر میگفت یا راحتتر میتونست بغل بشه یا راحتتر شوخی کنه با کسِ دیگهای، این حس حسادت در من ایجاد میشد و تلاش برای اینکه خودم هم بهتر عمل کنم و بیشتر کمکش کنم.
اعترافی که امروز به خودم کردم، این بود که عسل، نزدیکترین دوست مونثی هست که دارم و برام مهمه.