وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی


حال و هوایِ جمع کردنِ دروس سال دهمی که گذشت به شرحِ تصویره.

یکی از چیزهایی که درمورد تفاوت سلایق آزمون‌طوریِ خودم و بقیه فهمیدم که موجبِ ترجیح دادنِ یه موسسه به دیگری هست، زمانِ آزمون دادنه. وقتی با بچه‌ها حرف می‌زنیم، متوجه می‌شم اغلب ترجیح می‌دن که زود به زود آزمون بدن. بخاطر همین گاج یا قلم‌چی رو انتخاب می‌کنن اما من و یکی دیگه از هم‌کلاسیا همچین نظری نداریم. شخصا زورم میاد هر دو هفته (قلمچی) یا سه هفته (گاج) یه بار برم آزمون بدم؛ ماهی یه بار (گزینه دو، سنجش) برام آسون‌تره و جمع کردنش هم اونقدر که بقیه می‌گن سخت نمیاد بنظرم.

یه قضیه دیگه هم هست که روش اختلافِ نظر داریم و اون پشتیبانه. البته یه سری موسسات مثل گزینه دو مشاور دارن، نه پشتیبان.

درهرصورت اصلا نمی‌خوام پشتیبان یا مشاور یا هرنوع آدمی که از یه موسسه‌ای بیاد و بخواد پیگیرِ درس‌هام باشه رو کنارم داشته باشم! اصلا! اون سالی که قلم‌چی می‌رفتم، اینقدر با پشتیبان داشتن مشکل داشتم و بدم میومد گزارش کار بدم و تحت‌نظر باشم که به پشتیبانم نامه نوشتم* و ازش خواستم یه‌جورایی دیگه پیگیریم نکنه... البته بنظرم کار درستی نبود. اون بنده‌خدا هم خیلی از کارش لذت نمی‌بره لابد و حقوق خاصی هم در برابرش نمی‌گیره اما اگه بخوام دروغ نگفته باشم، همچنان حق خودم می‌دونستم که نظرم رو به پشتیبان داشتن بیان کنم و درصورتی که نمی‌خوامش، مجبور به تحملش نباشم.

یادمه یه روز تو پیاده‌رو این پشتیبان رو دیده بودم همون موقع‌ها. البته بدون مقنعه و مانتویی که به عنوان پشتیبان می‌پوشید یکمی سخت بود تشخیصش اما بالاخره شناختمش. یادمه سلام کردم. یادم نیست جوابمو داده بود یا نه.

فکر می‌کنم یکی از دلایلی که از هر نوع پشتیبان یا شخصی که بخواد پیگیریم بشه بدم میاد‌، اینه که خانواده‌م واقعا اونقدرا سرِ درس بهم گیری نمی‌دن و جز یه‌سری دوره‌های کوتاه که خودم واقعا شورِ درس نخوندن رو در میاوردم و بهم "تذکر می‌دادن" یا "یادآوردی میکردن" که درسامو بخونم، مانورِ خاصی رو خوندن و نخوندنم ندادن و خودم بودم که می‌خوندم. البته قطعا اگه نتایج خوبی بدست نمیاوردم اونا هم وارد عمل می‌شدن که مثلا تاکید کنن روی درسم اما چون زیاد پیش نیومده، تقریبا خیلی وقت‌ها احساس نمی‌کنم که نگاهِ اونا روی درسم هست.

بیشتر خودمم که بهشون می‌گم چی شده و چی نشده. مثلا امتحانی که هفته‌ی قبل داده بودم رو یهو یادم میاد و نمره‌م رو می‌گم. کارنامه ماهانه‌م رو می‌بینن و کارنامه اصلی، نه خیلی فراتر.

بخاطر همین ورودِ یه شخصِ غریبه به امورِ درسیم و چک شدن توسط اون خیلی برام آزاردهنده‌ست.


* رمز این پست "رمز" هست. بعضی از پست‌های دیگه‌ی اون وب هم همین رمز رو دارن.

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۲:۴۵
فاطمه .ح
دخترهای چادری تو محیط آموزشی‌ای مثل مدرسه تا جاییکه من همیشه دیدم چادرشونو برمی‌دارن؛ حتی اگه دبیر مرد باشه. در حقیقت هیچ‌وقت بنظرم چیز عجیبی نبوده و روش دقت نکردم. امسال یه نمونه‌ی جدیدی تو کلاسمون داریم که اینطور رفتار نمی‌کنه و تو کلاس ریاضی که دبیرش آقاست هم چادر می‌ذاره. می‌تونم بگم حسِ جالبی بود وقتی این صحنه رو دیدم. قبلا ندیده بودم و کاملأ نو بود. تو کلاسمون دو سه تا چادری دیگه هم هستن که تو کلاس چادر نمی‌ذارن، بخاطر همین این اختلاف رفتار برام بامزه بنظر رسید.

اصلا کاری به بدی و خوبیش و قضاوت و ... ندارم. صرفا برام جالب بود و یه صحنه‌ی نو در سال‌های تحصیلم.
۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۷
فاطمه .ح

این چیزی که سرم رو درد میاره، مسئولیتِ نانوشته‌ای هست که میاد رو دوشم. یه دوستم بهم آهنگ می‌ده باید بهش گوش بدم؛ یکی یه عکسی می‌ده که نظر بدم؛ یکی سایتی معرفی می‌کنه که استفاده کنم؛ یکی عینِ خودم اپ‌های مهمی که برای خودش تاثیرگذار بوده رو برام تخلیل و تفسیر می‌کنه... و من همزمان باید به همه‌ی اینا برسم! 

رویه‌ی من در این زمینه اینه که یا به هیچ‌کدوم نمی‌رسم یا همه رو تا نصفه‌ونیمه شروع می‌کنم. 

در ضمن بحث قدرت "نه" گفتن نیست. اتفاقا مشکل اصلی‌تر اینه که من همه‌ی محتواهای پیشنهادی رو می‌خوام و دوست دارم که بررسی‌شون کنم اما نتیجه‌شون معمولا اینه که چهارتاشون انجام می‌شه، دو تاشون نصفه می‌مونه و بعضی‌شون هم تا یکی دو ماه یا در موارد محدودی تا چندین سال تکمیل نمی‌شه!

دلیلِ این‌ها هم همون دلیلیه که باعث می‌شه اکثر ماها هر سال اهداف مشابهی با سال‌های قبلمون داشته باشیم. هر سال می‌خوای بیشتر کتاب بخونی، بیشتر بنویسی، بیشتر ورزش کنی، وزن کم/زیاد کنی، صبح‌ها زود بیدار بشی و... . ولی چرا یه  سال حداقل یکیشون رو حل نمیکنی که سال بعد بازم همون هدفِ زندگیت نباشه؟!

اونم کم‌رنگ بودنِ اراده‌ست! اراده که چی بگم، بیشتر "عدم پیوستگی"ه.

حالا یه دوستی هم بود که یه برنامه‌ی می‌شه بگم تقریبا عالی‌ای درمورد ایجاد این پیوستگی و اراده بهم معرفی کرد که فکر کنم عمرش به سه سال هم می‌رسه! شایدم دوسال! یادم نیست. این برنامه در کنار از بین این مشکل، مشکلات کلی رو هم سامان می‎بخشه. مثل همون خواب و سلامت و ... .

این برنامه رو شاید 3-4 بار و هر بار از اول شروع کردم و هربار به دلایل متعدد متوقف شد. البته هر بار دلیل پررنگ همون نبودِ پیوستگی بود!

برنامه رو هم معرفی نمی‌کنم! نمی‌خوام شما هم تو همچین دورِ باطلی بیوفتین:)) البته قاعدتا اگه کسی بخواد دریغ نمی‌کنم؛ واسه عدم آشفتگی ذهن خودتون تو پست نمی‌نویسم :))

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۷ ، ۱۹:۴۶
فاطمه .ح
اغلبِ اوقات حس می‌کنم ذهنم خالیه. می‌تونم ساعت‌ها به چیزی فکر نکنم. یا گمونم چیزی وجود نداره که تو ذهنم سنگینی کنه. منظورم سوایِ موقعیت‌هایی هست که یه مشکلی برام پیش اومده و درگیرم؛ موقعیت‌های عادی رو می‌گم؛ مثل الان. یه لیستی مرکب از کارهای مفید، غیرمفید، خوندنی و نوشتنی تو ذهنمه و هیچ‌کدومشون سنگینی نمی‌کنه. استرس نداره. آزاردهنده نیست. یه جور آرامش یا حتی شاید شما بگین بی‌خیالیِ خاصی دارم. زندگی به روزمره‌ترین شکلِ ممکن می‌گذره و من ازش لذت می‌برم. هیچ هیجانی -با کمی اغراق- زیرِ پوستم در جریان نیست و این نه تنها ناراحتم نمی‌کنه بلکه خوشاینده.
تو این لحظه حس نمی‌کنم از زندگی چیزِ خاصی بخوام. دلم می‌خواد جریان غالبا آرومِش ادامه پیدا کنه، فراز و نشیب داشته باشه و بالاخره یه‌جایی بایسته. رویاهای بزرگی ندارم حقیقتاً و حتی احساسِ اینکه نیازی به رویای بزرگ داشته باشم رو در خودم نمی‌بینم. دراز کشیدن درحالتی که الان هستم، با دمایِ مناسب هوا که تو هال در جریانه، با موسیقی‌ای که ربطی به حالِ الانم نداره و با انگشت‌هایی که تایپ می‌کنن همونقدر حسِ خوبی داره که وقتی می‌رم بیرون تو طبیعت. حس نمی‌کنم بیرون و درون مرز خاصی برام داشته باشن یا تغییر عجیبی در زندگیم ایجاد کنن. اتفاقای مهم زندگیم تو دو عضو مهم بدنم میوفته. یکی قلب. یکی مغز. الان هر دو آرومه.
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۷ ، ۱۹:۳۶
فاطمه .ح
دومین روز کلاسای تابستونی بود. نوشتن هفت‌ونیم تو مدرسه باشین و من 8 بیدار شدم. همینکه بیدار شدم بجایِ اینکه به مدرسه داشتن یا نداشتن فکر کنم، به دیشب فکر کردم که چجوری گذشت. چجوری خوابیدم. اینکه خوب گذشت یا نه. حافظه‌م زیاد درموردش کار نمی‌کرد، فکر کنم یه‌جایی وسط مکالمه باید خوابم برده باشه که امیدوار بودم اشتباه کنم. 
ساعت رو که نگاه کردم، تعجب کردم از این همه دیر بیدار شدن و عجیب‌تر اینکه کسی منو بیدار نکرده. در کمال آرامش رفتیم مدرسه. معاون تو اتاقک شیشه‌ایِ طبقه‌یِ سوم به کارِ یکی از اولیا رسیدگی می‌کرد و وقتی نزدیک شدم و از کنار اتاقک رد می‌شدم، با خنده گفت: فاطمه! الان؟ خواب بودی؟ گفتم: آره ببخشید خوابیده بودم. گفت: باشه، برو.
البته من داشتم می‌رفتم و فکر نمی‌کردم نیاز باشه اون بگه برو. در زدم و رفتم تو. کلاسِ فلسفه بود. با یکی از دبیرهای مورد علاقه‌م. مورد علاقه از این جهت که دوستانه برخورد می‌کنه؛ درس می‌ده؛ حرف می‌زنه و در کنارش جدی امتحان می‌گیره. هر جلسه می‌پرسه و سخت‌گیریِ مناسبی داره. البته پارسال فلسفه که نه، منطق داشتیم با ایشون. امسال این درس رو نداریم.
گفت: خوب شد به جای ما خوابیدی.
آبمیوه دستم بود. صبحانه نخوردم و احتمال افتادن فشارم زیاد بود بخاطر همین قبل اومدن آبمیوه آناناسم رو وا کرده بودم.
درمورد فیلوسوفیا، فلسفه، سوفیست، ارسطو و چیزای شبیه به این رو تخته پراکنده نوشته بود. قبلا درس اول رو پیش‌خوانی کرده بودم و باعث شد گیج و منگ نباشم درموردِ بخشایی که توضیح داده.
کلِ کلاس واسم یه جوری بود. کلِ امروز یه جوری بود. یه جورِ ناراحتِ کسلِ خسته‌کننده‌ای. یه جوری که فکرم رو هیچ موضوعی از امروز به مدت طولانی گیر نمی‌کرد. یه جوری که وقتی دبیر می‌گفت بچه‌ها اینجا کلاس فلسفه‌ست و اگه بخواین حرف بزنین راحتین، برام مهم نبود که اینو می‌گه. هرچند اون لحظه هم ستودمش ولی همچنان می‌دونستم که این چیزا همه به شرطِ نگرفتن وقتِ کلاسه.
نمی‌دونم. کتاب یه سری سوال مطرح می‌شد. زندگی اجباریه یا اختیاری؟ اخلاق مطلقه یا نسبی؟ ملاک خوبی و بدی چیه؟ از کجا آمده‌ام و آمدنم بهر چه بوده و این حرفا. کتاب می‌گفت آدمایی که دنبالِ جوابِ این سوالا می‌رن فعالن. دبیرمون می‌گفت تو کتاب نظام قدیم می‌گفتن این آدما دنبال فطرت ثانی‌ان. کتاب می‌گفت آدمایی که بیخیال جواب سوالا می‌شن، دنبالش نمی‌رن و به روزمره می‌پردازن آدمای منفعلن. اونایی که دنبال فطرت اول‌ان.
نمی‌دونم! تو کلاس همه می‌گن که بهتره فعال باشیم. دنبال جوابا باشیم و الخ. اما بین خودمون بمونه، دنبال اکثرِ جوابا نرفتن راحت‌تر نیست؟ حالِ خوشی نداره؟ نمی‌گم دنبال هیچ‌کدومشون. می‌گم اکثرشون جواب ندارن و حتی اگه بخوایم بهترین جواب رو هم انتخاب کنیم براشون، انتخاب کردنش سخته.
اما خب الان این عقیده می‌چربه که دنبال جواب بودن عاقلانه‌تره یا ... . درسته. بهتره. عاقلانه‌تره. فیلسوفانه‌ست. اما دلم می‌خواست تو کلاس بگم زیاد حسِ عاقل بودن ندارم. حسِ فیلسوف بودن ندارم. حسِ دیدنِ سؤال‌های جدید ندارم واقعا. نمی‌دونم رویه‌م درسته یا نه. اما من تو این نقطه از زندگیم تصمیم گرفتم دنبال جوابِ یه‌‌سری سؤال‌ها نباشم. به اخلاقی بودن یا نبودنِ کنش‌هام فکر می‌کنم، به درستی و غلطی و به‌اینکه کنشم در این لحظه رو بقیه چه تاثیری می‌ذاره. اما دیگه برام مهم نیست واسه چی اینجام، واسه چی می‌میرم، دنبالِ چی‌ام. 
می‌تونه کوته‌بینانه باشه. بقیه می‌تونن منو کوته‌بین ببینن. من ترجیح می‌دم تو این ندانم‌گراییِ خودم که به خیلی از این سؤالات تعمیمش می‌دم بمونم. 
از زنگ عربی حرف نمی‌زنم. پستم قرار نبود درسی بشه. با عربی حال می‌کنم اما تو کلاسِ درس چندان جذاب نیست!
زنگای تفریح سرمو می‌ذاشتم رو صندلی و یه غمی بود. یه کسلیِ خاصی. یه نگرانیِ خاصی. خوشبختانه یا شوربختانه از اون دسته‌ای نیست که دلیلشو ندونم. دلیلشو می‌دونم. دلیلشو می‌شناسم. 
نمی‎‌دونم والا، روز خوبی نبود.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۶
فاطمه .ح