وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

1. من هنوز زنده‌ام.

 

2. در یکی از آخرین روزهای سال 1401 که خوابگاه بودم، بهم‌ریخته‌ترین حالِ ممکن را داشتم. هق‌هق‌کنان اشک می‌ریختم. فقط هم‌صحبتی با نزدیکترین فرد زندگی‌ام توانست جوشش احساسات درونی‌ام را آرام کند. برخی جملات مکرراً بین من و رواندرمانگرم ردوبدل شده‌اند اما آن شب، شنیدن همان جملات در حیاتی‌ترین لحظه، آنچه بود که بارشِ آسمان افکارم را پایان داد. آفتاب درآمد و رنگین‌کمان در دوردست‌ها دیده شد. نیاز داشتم که تکان بخورم. از درازکشیدن‌های متعدد روی تختم در خوابگاه و نشستن‌های طولانی در سالن مطالعه برای داشتن اندکی حریم شخصی خسته شده بودم. حسی ضروری در من، جنبش می‌طلبید. مثل همین امشب که بعد از تشویش شبانۀ افکارم، در هالِ خانه رقصیدم. همچین راه فراری برای من در خوابگاه نیست. آنجا به سکون محکومم، آنجا نمی‌توانم موسیقی را از دست‌هایم به بیرون پرتاب کنم.

 

3. امروز آناکارنینا می‌خواندم؛ هنوز جلد اولم. دور واژه‌هایی که معنی‌شان را یاد ندارم، دایره‌ای می‌کشم. کم نیستند. واژه‌های زیادی را در زبان فارسی نمی‌شناسم و این تا مدت‌ها به چشمم نمی‌آمد. دوست دارم با کتاب‌ها طوری برخورد کنم که انگار قرار است از من آزمون آیلتسی برای زبان فارسی گرفته شود؛ هرچند همان انگلیسی‌اش پدر مرا به تنهایی درآورده است. فقر از سروروی زبان گفتار می‌بارد؛ مخصوصاً از زبان من. نصفِ فعل‌ها یک چیز است: کردن. واژه‌ها به‌گونۀ مسخره‌ای معمولاً سرجایشان می‌مانند؛ انگار هیچ واژه‌ای تعویض‌شدنی نیست. انگار هیچ کیسه‌ای از کلمات ندارم که دست کنم آن داخل و چند جایگزین آبدار به‌جای «انگار» بیرون بکشم. این متن را با چه کلماتی به اتمام برسانم؟ درحال تلاشم که مدام تکرار نکنم اما مرزهای انعطاف‌ناپذیر حافظه‌ام مجال نمی‌دهند، برمی‌گردم به خانۀ اول. 

 

4. باید بنویسم. برای اینکه به خودم اثبات کنم حقیقتاً زنده‌ام و برای اینکه مغزم ارزش این همه اکسیژن اضافی‌ای که می‌گیرد را داشته باشد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۴۹
فاطمه .ح

https://t.me/bozorguneh

 

کانال تلگرام دار شدم. نمی‌دونم دقیقا چی می‌خوام اونجا بنویسم ولی دلم برای ارتباط با مخاطب همیشه تنگ می‌شه و از اشتراک محتوای غیرمتنی هم خوشم میاد. برای همین با اینکه خیلی نمی‌دونم چه خبره، دعوتتون می‌کنم.

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۰۰ ، ۲۰:۴۶
فاطمه .ح

چیزی از من نمی‌گوید، آواز خروس صبح‌دم

گوش، چیزهایی از بیداری صبح‌به‌صبح می‌شنود 

چشم، تکرار باز شدنِ دَر هنگام غروب می‌بیند

ردی از پای عظیم فکر در برف‌ها نیست 

طوفانِ این عمر

هرچه از کوله‌ی افکار اینجا بود را

کرده پنهان انگار

 

و من اینجا نیستم 

و من اینجا نبودم، 

هرگز

 

آواز خروس می‌خوانَد

نیستم...

 او از من هیچ، هیچ نمی‌دانَد

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۰ ، ۰۱:۵۳
فاطمه .ح

دیروز شروع کلاس‌های دانشگاه بود. خوشبختانه برنامه‌ریزی مدیر گروهمان خوب بود و کلاس‌ها را بدون اذیت کردن از شنبه تا دوشنبه جمع کردند. این خانم مدیر گروه، استاد دو تا از درس‌هایمان هم است. در مکالمه با دوستان او را خانم ندانم‌گرا خطاب می‌کنیم. سطح 《من هیچ نمی‌دانم》اش از منظور سقراط فراتر رفته و پرچم سفید را در قله برافراشته... تمام قد تسلیم.

زیاد و راحت می‌گوید نمی‌دانم. این ایرادی ندارد. من اگر دانشجوی روانشناسی‌ام، چه ایرادی دارد که درمورد تاریخ هنر بگویم نمی‌دانم؟ هیچ. وقتی استاد درس تخصصی باشی و سؤال‌های کمی سطح بالاتر از پاورپوینتت را هی بگویی نمی‌دانم خب داستان دیگری ست. آنجا قله توخالی دانایی‌ای که هدف گرفتی با سوزن سوزن کردن‌های دانشجو سوراخ می‌شود و می‌افتد پایین. برای باد کردن اعتماد دانشجو البته می‌توانی به او راحت ۲۰ بدهی ولی خب بیشتر آبروی خودت را برده‌ای. البته من واقعا خوشحالم استادی که آنقدرها درس خاصی نمی‌دهد، لااقل راحت نمره می‌دهد و اذیت نمی‌کند. 

حائز اهمیت است که‌ از نظر من، خانم ندانم‌گرا سگش به استاد روانشناسی دین که ناف نیم‌نمره‌هایش را به حدیث پرسیدن بسته می‌ارزد. خیلی هم می‌ارزد. حالا از آن طرف استاد روش تحقیق که جلسه اول می‌گوید من علاقه‌ای به پژوهش ندارم ولی طبق روش تحقیق انجمن روانشناسی آمریکا درس می‌دهم از این دو تا بهتر است. بله، بله. در ذهنم کمدی سیاهی را ترتیب می‌دهم که ماهیت حضور استاد بی‌علاقه به پژوهش سر کلاس روش تحقیق را از ریشه به ریشخند بگیرد. در ذهنم خندان اما واقعا باید با او مهربان باشم. چون واقعا خوشحالم که دست کم سواد دارد و می‌خواهد از منبع به‌روز دنیا درس بدهد. تا ببینیم چه می‌شود و چقدر طبق ادعایش می‌رود.

کورسوی نور این آش شعله‌قلم‌کار اساتید درب‌وداغان و نیمه‌باسواد، استاد روانسنجی است. ترم قبلی با اون درس مباحث اساسی در روانشناسی داشتیم. مغمومم که آن ترم با بی‌توجهی سر کلاس‌ها رفتم. از این ترم باید از همین نیمچه مخلفات سر سفره گروه روانشناسی‌مان خوب استفاده کنم. حیف است.

باید درس بخوانیم. 

انگار تازه فهمیدم آدم باید واقعا در دانشگاه درس بخواند. نمی‌دانم شاید چون حضور در دانشگاه یک حالت از قبل تعیین شده در سیستم زندگی ماست، کمتر به نفس خودش دقت کرده بودم. فکر می‌کردم دقت کرده‌ام اما درواقع نه‌. وقتی کتاب امکان علی سخاوتی را خواندم که از ۳۰ کار به جای دانشگاه رفتن و مسافرکشی حرف می‌زد، خودم را پیرو علم می‌دانستم. بله، مشخص است که من جزو دسته‌ای‌ام که برای علم می‌رود دانشگاه. 

But really? Hmm... nah.

اولش فکر می‌کنی باسن شفاف‌اندیشی و خودشناسی در کارهایت را پاره‌ کرده‌ای. بااین‌حال فقط به اندازه‌ی زمان آن کار طول می‌کشد که بفهمی دقیقا چه‌کار کردی. می‌روی داخل رابطه و تازه می‌فهمی چه اتفاقی افتاد، گیاهخوار می‌شوی و اهمیت داشتن یا نداشتن آن اصول اخلاقی تازه برایت روشن می‌شود. زندگی می‌کنی و تهش می‌بینی چه شد و چه نشد. تا وارد نشوی نمی‌فهمی دقیقا چه می‌خواستی و تا خارج نشوی هم نمی‌فهمی چه غلطی می‌کردی.

شاید راه‌حلش این باشد که برای خودم زمان چکاپ بگذارم. مثل همین ابتدای ترم سوم که از خودم می‌پرسم حالا واقعا چرا آمدم دانشگاه؟ بعد می‌گویم خب چرا ادامه دهم؟ چرا این جواب‌های خاص به ذهنم خطور می‌کند؟ فعلا در کدام تفکر دست‌وپا بزنم که بعدا از همان بکشم بیرون؟ این یکی امن‌تر بنظر می‌رسد. شیرجه بزنیم در این یکی. از آن‌جا بپریم در آن یکی و سرما بخوریم. تهش فین و فین اشتباهاتمان را از تمام مجاری برون‌ریز خارج کنیم. خوبی‌اش این است که وسط راهی. مثلا ترم سه‌ام و با یک بینش جدید تا ترم شش می‌روم جلو. خوشبختانه دو سه ترم وقت داشتم که سرما بخورم و بفهمم چه غلطی کرده‌ام. اینطوری احتمالا ارشد آسان‌تر می‌شود. چرا ارشد؟ به همان دلیل که کارشناسی. 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۱۰
فاطمه .ح

اگر از من می‌پرسیدی آخرین روزی که بیدار شدی و حس کردی بهترین خواب دنیا را داشتی کی بود، یادم نمی‌آمد‌. یادم نمی‌آمد کی از خواب سیر سیر شدم. یادم نمی‌آمد آخرین بار کی دلم خواست بوی صبح را نفس بکشم و از ته دل حس کنم زندگی چه زیباست.

دیروز اتفاق افتاد. راز این اتفاق هم احتمالا یک هفته‌ی شلوغ و پر از کار بود که باعث شد خواب صبح پنج‌شنبه‌ام هم طولانی شود و هم سیرکننده. البته یادم نرود که همان هفته میزان استفاده از تلگرامم از میانگین روزی ۵ و نیم ساعت به ۳ ساعت و نیم رسید. تصمیم‌ گرفته بودم وقتی به سمت گوشی می‌روم هدف داشته باشم. مثلا قرار است بروم به تعاملات اجتماعی‌ام برسم و چت کنم. یا قرار است بروم پادکست گوش کنم یا اطلاعاتی جست‌وجو کنم که در حیطه دانش است. قرار است بروم یک قسمت سیت کام ببینم (حوصله ندارم برای سیت‌کام‌های کوتاه لپ‌تاپ را روشن کنم) و سرگرمی باشد. این شد که بعد از این هفته بیدار شدم، صبح را بو کشیدم، نسیم را حس کردم. رنگ سبز برگ‌ها را از قاب پنجره در دیده ثبت کردم و حس کردم زندگی چه زیباست. 

راستش بی‌هدف در گوشی بودن باعث می‌شود حس کنم وای فلان کتاب را هنوز نخواندم، فلان مسأله تاریخی را هنوز نمی‌دانم پشتش چیست، فلان چیز را نخریده‌ام و ... . منشا نگرانی هاست. 

باید کاری هم داشت که جای این نگرانی‌ها انجام دهی. فعلا تا دو ماه آینده کاری دارم که درگیرم کند. یکی که تولیدمحتواست و دیگری یک کارآموزی دیجیتال مارکتینگ که اخیرا شروع کرده‌ام. امیدوارم چیزهای جالبی یاد بگیرم. 

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۶
فاطمه .ح