خواب دیدم یک سری آدم که حس میکردم فامیلمان باشند به خانهمان آمدند. البته کل فضای خواب اصلا شبیه خانه خودمان نبود. با اینحال این حس را میداد که ما از آنها پذیرایی میکنیم. نمیدانم آنها چه کار کردند و چه رفتاری داشتند که من یکهو شروع کردم به جروبحث باهاشان و صدایم را بردم بالا. خلاصه یک سره داشتم ازشان انتقاد و توهین میکردم و داد میزدم.
یکهو صحنهی خوابم عوض شد و همراه یکی از همکلاسیهای قدیمی در خیابانی بودیم. از یک جایی (نمیدانم تلویزیون بود یا رادیو بود یا چی... یکجور منبع خبری بود) فهمیدیم که بخاطر اعتراضات سیاهپوستان (آن هم در ایران؟!) الان در وضعیت جنگیم. خلاصه من و فاطمه به سمت خانوادههایمان میدوییدیم و جمعیتی هم جلوی ما مشغول فرار بودند. عجیبترین تصویر خوابم، سیاهپوستانی بودند که به ضرب گلوله روی پیادهرو تک و توک افتاده بودند. یک کار خیلی چندشآور و مریضگونه میکردند که واقعا مرا تا سد حد مرگ میترساند. گویی تماما عریان باشند، باسنشان را میتوانستم کامل ببینم. دستشان را به محل دفع میبردند و مدفوعشان را به پیادهرو میمالیدند... نمیدانم چرا این صحنه اینقدر مرا به وحشت میانداخت. انگار از این میهراسیدم که نزدیک یکیشان شوم و او نجسات خود را به ما بمالد. با تمام قوا میدوییدیم. آخر سر نمیدانم چطور اتاقی را دیدم که مادرم در آن بود. به آنجا رفتم. اینجا فقط خانمها جمع شده بودند و خبری از دو برادر و پدرم نبود. آنها در مهمانی بودند ولی در بخش جنگ اثری ازشان نمیدیدم. در این اتاق هر کسی تلاش میکرد صندلی مناسب برای خودش پیدا کند و بنشیند. انگار یک لزوم بود که حتما روی صندلی پلاستیکی بنشینی نه روی زمین. اگر دو تایی صندلی برمیداشتی مقاومت صندلی بیشتر میشد و اکثر زنها میخواستند این کار را کنند. من نمیدانم از کجا یک کوله پر از پول هم داشتم که هی به مادرم اطمینان میدادم این را دارم و هیچی نمیشود (اثرات مشکلات اقتصادی خلاصه)
مادرم یکی از دو صندلیاش را درآورد تا به خانمی بدهد که با بچهاش آمدهبود و یک گیر و گوری در صندلیاش داشت. آن وسط من مثل این به وحشتافتادهها بهش میگفتم نیاز نیست در این شرایط بذل و بخشش کند. حال آنکه او مثل تمام دقایق زندگی معمولیاش هر چه دستش میرسید میبخشید به بقیه. به شدت و مثل سگ ترسیده بودم و این از همهچیز برایم عجیبتر بود. آخر سر با صدای گوشخراش تلفن مادرم از خواب بیدار شدم.