دیشب با خودم گفتم نکنه چون مادرم نیست، دیر بیدارشم و غذامو درست نکنمو کلا از برنامه ها عقب بیوفتم؟
بنابراین حوالیِ ساعت 12 خوابیدم و 5 صبح به طور خودجوش بیدارشدم!!! درحالی که برای بیست دقیقه به شش زنگ گذاشته بودم :))
رفتم وسایل غذا و فلان و بسیار رو اماده کردم و تا ساعتِ 6 اینا درست شد:/ البته کلا سه تا ساندویچ درست کردم تا اگه کسی اونجا بود که نمیخواست غذاشون رو بخوره، من یکی از اینا رو بهش بدم. نبود هم مهم نیست، به یکی که قارچ دوست داره میندازمش :))
ولی از اونجایی که مواد یکیشون 45 درصد سوخته، باید حواسم باشه کدوم رو میدم :)))
اومده بودم تلگرام چک کنم که سوخت :|
الان، در حال حاضر، احساس می کنم خسته هستم و خوابم میاد با اینکه مدت خوابم کافی بوده. فکر کنم بخاطر اینه که امشب وسایل الکترونیکی رو بیرون از اتاقم نذاشتم!
خلاصه الان حوصله م سر رفته و نمیدونم چه کنم. اتاقم هم گرم شده احساس خواب داره بیشتر میشه ساعت 7 و نیم هم باید جلوی در مدرسه باشم.
من این مدلی نیستم.
همون مدلی که زرت و زرت حال آدما رو خراب می کنه.
من فقط زیادی محتاطم؛ و این منو ازار میده.
یه همکلاسی دارم که امسال رابطه مون به طرز عجیبی خوب شده. یه چالش تلگرامی فرستاده بود تو گروه. یکی از سوالاش این بود که دوست صمیمیتون کیه. من همیشه شک داشتم؛ اینکه اگه الان یه نفر، فرقی نداره دختر یا پسر، تو یه رابطه ای ما منه، در چه سطحی هستیم. نوشتم : نمیدونم.
اون دختره هم با خنده و شوخی بهم گفت خیلی خری که اسم منو ننوشتی. اون دوست خوبیه. ولی از فیلترهای رو مخِ من رد نشده.
یه روز هم نمیدونم چی شده بود، که داشت میومد منو بغل کنه، من خودمو کشیدم عقب !!!!! اخه موندم واقعا. خب داره بغلت می کنه الاغ :/ اخرشم برای جمع کردنِ قضیه گفتم من از بغل بدم میاد، بوس کن :/
از ابراز علاقه ها می ترسم. از بغل کردن همکلاسیم هراس دارم. یا از حالات هیجانیِ اطرافم. دوست دارم همه چیزو تحت منطقِ چرت و پرتِ خودم بسنجم و انجامش بدم. یه جور لذت و امنیتِ خاطره خاصی میده. دوست دارم همع چیز از فیلتر بگذره. ولی دنیای واقعی اینطوری اتفاق نمی افته و این اعصاب منو خرد کرده :/
شاید بخاطر خاطره ی مزخرف دوران کودکیم باشه البته این چیزا. احساس می کنم رو همه چیز تاثیر گذاشته اون خاطره.
یه جور عجیبی احساس می کنم شخصیت گوهی دارم.
چون عقب تر رو که نگاه می کنم می بینم با بعضی حرفام حالِِ افراد نسبتا زیادی رو خراب کردم. یا عصبی شون کردم. یا هرچی.
بعد حالا جالبه که در جوابِ پست سخاوتی نوشتم میخوام شاد باشم و شاد کنم.
دروغ نگفتم چون همین بوده. چون همون چیزهایی که تو ذهنم مرورشون می کردم تهش می رسید به اینا. اما اینقدر آینده رو مرور می کردم که حال از دستم می رفت. الان هم البته تغییری ایجاد نمیشه. باز شاید یکی دو مورد کمتر انجام بدم. همونم غنیمته؛شاید.
از کلمه ی عذرمیخوام و ببخشید بدم میاد؛
ولی زیاد بکار می برمش.
در حقیقت از این بدم میاد که می تونم به صورت ظاهری اشتباه هایی که کردم رو بپوشونم. خب طرف مقابل می خواد چی بگه؟ بگه نمی بخشم؟ بگه فراموش نمی کنم؟
چندان برام پیش نیومده.
معمولا اون یارو هم به عذرخواهیِ ظاهریِ من، یه جوابِ ظاهری میده که عاری از دلخوریه.
همه چیز به طرز عجیبی مسخره ست :|
و خنده دار :|
و جالب :|
و اشک درآور :|
و چرت و پرت :|
حقیقتش خودم از همه چیز چرت و پرت ترم :|
بدبخت اونایی که با من وقت گران بهاشونو تلف کردن :/ احساس می کنم چرت و پرتیِ من میتونه روشون تاثیر بزاره :))
-__- -__- -__-
از بستن کامنت ها هم بدم میاد.
1. پریشب حالِ مادربزرگم بد شد. البته از قبل هم مریض بود و عود کرد. ولی دقیقا نمیدونم مریضیش چیه.
خلاصه؛ همون روز مادرم رفت خونشون و شب برگشت و از حال و احوالش گفت و مثل اینکه خواهر برادرا قرار گذاشتن که هر شب یکی دو نفر پیشِ پدر و مادرشون بمونن.
مادرِ من هم از ساعت 10 دیشب رفت خونشون و من الان نزدیک به یک روزه که مادرم رو ندیدم. البته اون صبح زود اومد ناهار و شامِ امروزو تهیه کرد و دوباره رفت ولی خب من خواب بودم :/
امروز هم بردنش بیمارستان. مادرم اونجاست فکر کنم.
نمیدونم چرا دو روز وقفه انداختن برای بردنش به بیمارستان!
ولی درکل، امیدوارم به خیر بگذره و تموم شه.
2. برنامه ی امتحانی مون تا هفته ی آینده هر روزش پُره و کم کم دبیرایی که امتحان نگذاشتن دارن برای دو هفته بعد رو پُر میکنن :-/
3. چهارشنبه آزمون مرحله ی اول سمپاد دارم و خب احتمالا خودتون واقف هستید که مدرسه ازمون درصد میخواد! درصدِ بالا! و این خیلی برای مدرسه مون مهمه چون براساس این درصد ها و این ازمون های سمپاد میسنجن که مدرسه چقدر باید نیرویِ جدید برای سال جدید بگیره؛ یعنی تا اونجایی که من میدونم، اگر درصد ها خوب نباشه، تعداده ورودی ها کمتر میشه.
4. دقیق نمیدونم، یه جور نمایشگاهی برای فیزیک قراره در دانشکده رشت اجرا بشه که ازمایش های مختلف فیزیک رو انجام میدن. و کلِ افرادی که از مدرسه ی ما قرار بود برن 16 نفر بودن!
برای همین تصمیم گرفتن از یکسری کلاسهای اول متوسطه نفری چهارنفر به قید قرعه ببرن :)) اسم من جزو اون چهارنفری که از کلاسمون قرار برن نبود، ولی یکی از بچه ها چون جمعه قلم چی داره و برادرش بهش گیر داده که نباید بری و باید برای آزمون بخونی (:|)، نمیخواد بره و از بقیه ی پایه ها هم دو نفر دیگه زیاد اومد. به همین دلیل من و بغل دستیم و یکی از هم کلاسیها امروز صبح زودتر از همه رفتیم پولش رو دادیم و گفتیم که اسم ما رو به جای اونا بنویسن :دی
فکر کنم از ساعت 8 صبح تا 5 بعد از ظهر باشه.
الان مهم ترین دغدغه های من؛
یکی سلامتی مادربزرگ
دیگری آزمون سمپاد و زمین شناسی
و آخری اینِ که رشت ناهار چی میدن؟:|:|