وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام. نوع برنامه‌ریزی‌های من هنوز نو پا هستند و احتمال خیلی زیاد، تغییرات ریزودرشتی خواهند داشت. با توجه به اینکه تقریباً در حال آزمون‌وخطا و مطالعه هستم این پست بیشتر حکمِ ثبت تجربیات را دارد. سعی می‌کنم اگر تغییری در برنامه‌ها ایجاد کردم، اینجا هم ثبت کنم.

روزِ اولی که تصمیم گرفتم این برنامه‌ها را بریزم، جمعه بود. برای همین حالا همهٔ هفته‌های برنامه‌هایم از جمعه شروع می‌شوند

این برنامه اولیه فعلاً چهار بخش دارد:

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۳
فاطمه .ح

Shape of you - ed sheeran


آهنگ جالبیه، امروز موقع امتحان عربی در ذهنم پخش میشد. 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۴
فاطمه .ح

بعدازاینکه با جملهٔ ("فکر نکنم دیگه دانش‌آموزی مثل شما قسمت من بشه") خر ذوق کننده‌ای که دبیر ادبیاتم در تلگرام گفت، کمی خیالِ سرتر بودن از هم‌سن‌وسال‌هایم به سرم زد و ناگهان احساس ناراحتی شدیدی به من دست داد. یک‌جور حس سردرگمیِ بی‌دلیل در خودم احساس کردم. حسی که شاید کمی به حرف پنج‌شنبه‌شب مستر شین که گفت باید قبل از هجده‌سالگی مقصد را بفهمم یا حتی  نامهٔ آخر کتابِ "درخت زیبای من" مربوط باشد. حسی که از ساعت هفت و نیم غروب تا الآن اجازه نداده کارهایم را تمام و کمال انجام دهم. حالا جلوی بیشتر از نصفی از آن‌ها ضربدر خورده، کاملاً بی‌دلیل، اتفاقی و غیرقابل‌توجیه.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۷
فاطمه .ح

از ساعت 6 که رسماً زمان فکر کردن به پست و آپدیت کردن وبلاگ شروع شد، چیز خاصی به ذهنم نرسید. یک‌ساعتی که هر شنبه و چهارشنبه به آپدیت کردن وبلاگ اختصاص می‌دهم بدون نتیجه دقیقی گذشت و نوبت‌کار با فتوشاپ روزانه‌ای که حدوداً یک ساعت ونیم-دو ساعت است رسید. آن را یک ربع زودتر جمع کردم و بازهم به موضوع نوشته‌ام اندیشیدم. اولش نوشتم وقتی از این عینک‌هایی که مخصوص محافظت کردن از چشم موقع پشت سیستم نشستن است می‌زنم، حس می‌کنم که جلوی فکر کردنم را می‌گیرد. برای همین وقتی یک مشکلی پیش می‌آید، عینک را مثل عینک آفتابی می‌زنم بالا و چند ثانیه عمیق به صفحه نگاه می‌کنم! بعد راه‌حل به ذهنم می‌رسد و وقتی می‌خواهم عینک را بگذارم روی چشم‌هایم، لای موهایم گیر می‌کند و اعصابم خرد می‌شود. اما ازآنجایی‌که این موضوع زیاد کش نمی‌آید، آن را با یک پیشنهاد آهنگ ترکیب کردم و بازهم نتیجه خوبی به دست نیامد. و بالاخره یک ربع گذشت و من نوشته‌هایم را پاک کردم.

حالا یک ربع از زمانی که باید به شام و آزادم اختصاص بدهم می‌گذرد و تنها مشوق من برای نوشتن این پست، حس 'برنامه داشتن'ی است که برای مدتی کوتاه احساسش می‌کنم. این حس که میدانم فردا همین ساعت چه‌کاره‌ام، یا اینکه هفتهٔ بعد همین روز وظایف اصلیِ روزانه‌ام چیست، حالم را بهتر می‌کند. نه اینکه این حس خیلی پررنگ باشد، نه. تقریباً می‌توانم بگویم که تازه در حال جان گرفتن است. هفتهٔ اول -طبق برنامه هفتگی- تقریباً یک یا دو کار را انجام می‌دادم که معمولاً هم -طبق برنامه روزانه- در زمان تعیین‌شده‌اش نبود. هفتهٔ دوم تعداد کارها بیشتر شد اما مشکل بی‌نظمی در ترتیب کارهایم هنوز وجود داشت و حتی تا اوایل این هفته هم ادامه پیدا کرد (هفته‌های برنامه‌های من از جمعه شروع می‌شوند، چون روزی که شروع کردم این برنامه‌ها را بچینم تصمیم گرفتم بی‌خود و بی‌جهت منتظر شنبه نمانم.) اما از پریروز اجبار خودم به پایبند بودن به برنامه‌ها کمی از نتایجش را نشان داد و می‌شود گفت آن نتیجهٔ کوچک و این حس برنامه داشتن کمابیش ادامه دارد و مهم‌ترین کار این روزهای من بعد از مطالعه دروس امتحانی، تنظیم زمان بدن و ذهن خودم با این برنامه‌ها و در حقیقت با "انجام دهنده" بودن است.

 

به قول آقای Steve Chandler :

Do it badly; do it slowly; do it fearfully; do it any way you have to, but do it.

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۲
فاطمه .ح