مرور احساسات نه چندان دوست داشتنی
آن موقع که قضیه ی بازیافتِ مدرسه در هوا مانده بود (پست های مربوط به بازیافت مدرسه در آخر مطلب) و منکه از نیافتن محل مناسب برای تحویل زباله های بازیافتی، سرنوشت زباله های قابل بازیافتِ فعلیِ موجود و به ناگاه ناتوان شدنِ پدر همکلاسی که سعی داشت از اعتبار شهردار قبلی بودن استفاده کند (و همه اش بر سر ما این نیت پاک پدر را بکوبد،) تعجب می کردم، نمی توانستم بپذیرم که این ماجرا پایانی نخواهد داشت و من، شکست خورده ام.
تلاش داشتم یکجوری خودم را قانع کنم که هیچ کدام از خوانندگان دنبال ادامه ی ماجرا نیستند و یا حداقل اگر از این مسئله ننویسم اتفاقی نمی افتد و بالاخره از یادشان می رود. اما برای خودم به این راحتی ها نبود و روز به روز صدایی که در سرم نجوا میکرد "تو یک بازنده هستی!" قدرتمندتر می شد. به طور جدی تحت فشار یک جاخوردگی یا سورپرایز شدن از نوع منفی بودم و مدام از خودم می پرسیدم چرا وقتی شین به صورت یک پرسش انکاری میگفت " آیا تلاش ها و اشکهای تو چیزی را تغییر میدهد؟"، حرفش را به عنوان نصیحت قبول نکردم و بیخیال نشدم.
زنگ های تفریح سعی می کردم کمتر به معاون پرورشیِ مدرسه که یک سری کلیاتی از ایده ی من می دانست برخورد کنم و اگر هم برخورد کردم به چشمانش نگاه نکنم چون حس می کردم این بازنده ی درونم می تواند تمام اسرار و احساسات ضد و نقیضم را در یک آن، و در یک نگاه برای او فاش کند. بد تر از همه ی این ها؛ تمام چیزی که خانم همکلاسیِ دختر شهردار قبلی این شهر و شهردار فعلیِ فلان جا توانست بعد از همه ی آن لاف زدن ها انجام دهد و دست آخر منت هم بگذارد، یکی از این سطل زباله های زرد رنگ مستطیلی کوچک بود (هرچند قرار بود پدر ایشان رابط بین ما و شرکتی به نقل همین خانم باشد) که بعد از آن روز گوشه ی کلاسمان جا گرفت و هر روز صبح که وارد کلاس می شدم به من دهن کجی میکرد و گاهی هم بچه های کلاس را یاد حرف های من می انداخت و باعث می شد یکهو کسی از سرنوشت آن ماجرا بپرسد و آن سطل زباله ی بازیافتیِ لعنتی قهقهه زنان به ریش پدرم بخندد.
بگذریم؛ لافکادیو کامنت داده بود و از سرنوشت آن ایده و پیگیری هایش پرسید. احساس کردم دستم رو شده و یا چیزی شبیه به این. درست به خاطر ندارم برای اتمام ماجرا چه نوشتم و چه گفتم. حقیقتا دلم میخواست همه چیز از ذهنم پاک شود و این مسائل دیگر نه برایم معنایی داشته باشند و نه اهمیتی. یکجورهایی هم موفق شدم. تجربه ی بدی که داشتم باعث می شد بدبینانه تر از قبل فکر کنم و احتمالات منفی را خیلی بیشتر از قبل پس زمینه ی افکارم نگه دارم. البته نمی توانم خوابهایی را که آخرشان همیشه به شادی و خوشی تمام می شد و نوید به وقوع پیوستن ایده ی من را می داد، انکار کنم. با این حال این آرزو را غیرقابل دست یابی در سالهای تحصیلی و یا حتی اوایل میانسالی تصور می کردم.
خلاصه؛
گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه تیرماه همین امسال (حدودا 8 ماه تفاوت) مرحله ی دوم جشنواره ی ادبیات خوارزمی اجرا شد. از آن بخش مسابقه که هفتم تا نهم را با هم می سنجیدند بگذریم؛ می رسیم به تصویری که قرار بود بر اساس آن نوشته ای بنویسیم و برای داور ها بخوانیم. وقتی خانم ناظر بعد از توضیحات عکس را از پروژکتور پخش کرد، احساس شور و شوقی توام با ترس داشتم. تصویر دو نیمه بود و سمت راست فضای شهری تمیز با کمک بازیافت و در سمت چپ همان فضا را با آلودگی ها به دلیل عدم بازیافت نشان می داد. به جمعیت زیادی که در سالن حضور داشت نگاه کردم. یکجور میل به رخ کشیدن تجربیات و درگیرشدن با مسائلی در نوشته ام (غیر از نظریه هایی که اگر فلان کار را بکنیم، بهمان اتفاق می افتد) در خودم دیدم. در یک ثانیه نسبت به تمام کلمات پر زرق و برق و جملات ترگل ورگلی که به دنبال نمره گرفتن از داورها هستند حس انزجار پیدا کردم. بخاطر همین دست احساسات در نوشتن وسواس پیدا کرده بودم و با کلی کلنجار رفتن که چه بنویسم، بالاخره شروع کردم. آغاز خوب و تحسین برانگیزی داشتم ولی جمله به جمله میلم برای گفتن چیزی که تمام آن لحظاتِ اشک ریختن در قلبم انباشته شده بود، بیشتر می شد و درست آخر نوشته ام تمام کلمات نوشته شده یا نشده و حتی خود مسابقه زیرسوال بود!
می گفتم اگر قرار باشد فقط بنویسیم و بنویسیم حرکتی صورت نمی گیرد و احتمالا با سرعتی حلزون وار دقیقا بعد از وقتی که همه چیز از دست رفته به خودمان می آییم و مینگریم که فقط در حال نوشتن بودیم. در یکی دو خط تجربه ی خودم را نوشتم که خیال نکنند روی هوا حرف می زنم. از اینکه فضای کافی برای نوشتن نداشتم ناراضی بودم و از اینکه با آن حرفها و لرزش صدا هرگز به مرحله ی بالا نخواهم رفت، مطلع. برای همین ذکر کردم که برنده شدن یا نشدن من در آن مسابقه اهمیتی ندارد و مهم تاثیری است که این نوشته ها باید بر دنیای حقیقی بگذارند؛ اگر بتوانند!
وقتی نوشته ام را برای آن دو نفر می خواندم، خودم را بازنده ای دیدم که خشمگین شده و چاره ای جز داد و فریاد ندارد. وقت برگشت از رشت، در مینی بوس سرم را به شیشه تکیه دادم و شروع کردم به نقد خودم. "فلان جا را زیاده روی کردی" "آن جمله می بایست طرز دیگری شروع می شد" "اگر جای بیشتری داشتی میتوانستی حرف هایت را خیلی واضح تر بیان کنی" و ...
یاد مجری برنامه ی قندپهلو افتادم که گفته بود کار نویسنده/شاعر این است که با ظرافت و بدون داد و بیداد کردن اوضاع حاکم را نقد کند. طوری که به قولی نه سیخ بسوزد نه کباب. یعنی در کنار اینکه برای خودش مشکلی ایجاد نشود، چیزی که ارائه می دهد بهترین نحوه ی عملکرد یک هنرمند باشد.
از همین رو بخاطر اینکه اینقدر بی ملاحظه از اواسط متنم ظرافت را کنار گذاشتم ناراحت بودم. البته از زدن هیچ حرفی احساس پشیمانی نمی کردم ولی نوع ارائه ی آن مرا مایوس می کرد. فهمیدم باید نه آنقدر قلمم را آغشته به حرفهای قشنگ زدن بکنم که از حقیقت شرمنده شوم و نه به حدی واقعیت را ابزار کنم که ظرافت هنرمندانه ام برابر با ظرافت حرف های چاله میدانی شود وگرنه اگر بنابر گفتن حقیقت باشد که بقیه آن را بهتر از من بلدند.
پ.ن : 90 درصد مطالب نوشته شده پیرامون بازیافت زباله : اول دوم سوم چهارم پنجم
پ.ن2 : یک سری پست هایی برای نوشتن دارم که شاید بتوانند کمابیش دلایل بوجود آوردن یک وبلاگ نو را برای شما قابل فهم تر کند. البته از این سریِ پست ها که بگذریم اینها روزنوشت های قدیمی ای هم محسوب می شوند که به دلایل احساسات عجیب دوران خودشان هرگز نوشته نشدند. خودم اسمی برای برچسب این پست ها در ذهن ندارم اما اگر خواننده های گرامی کمکی برسانند بی نهایت ممنون می شوم :-)