زندگی فهم نفهمیدن هاست؟!
چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۶:۳۶ ب.ظ
دومین روز کلاسای تابستونی بود. نوشتن هفتونیم تو مدرسه باشین و من 8 بیدار شدم. همینکه بیدار شدم بجایِ اینکه به مدرسه داشتن یا نداشتن فکر کنم، به دیشب فکر کردم که چجوری گذشت. چجوری خوابیدم. اینکه خوب گذشت یا نه. حافظهم زیاد درموردش کار نمیکرد، فکر کنم یهجایی وسط مکالمه باید خوابم برده باشه که امیدوار بودم اشتباه کنم.
ساعت رو که نگاه کردم، تعجب کردم از این همه دیر بیدار شدن و عجیبتر اینکه کسی منو بیدار نکرده. در کمال آرامش رفتیم مدرسه. معاون تو اتاقک شیشهایِ طبقهیِ سوم به کارِ یکی از اولیا رسیدگی میکرد و وقتی نزدیک شدم و از کنار اتاقک رد میشدم، با خنده گفت: فاطمه! الان؟ خواب بودی؟ گفتم: آره ببخشید خوابیده بودم. گفت: باشه، برو.
البته من داشتم میرفتم و فکر نمیکردم نیاز باشه اون بگه برو. در زدم و رفتم تو. کلاسِ فلسفه بود. با یکی از دبیرهای مورد علاقهم. مورد علاقه از این جهت که دوستانه برخورد میکنه؛ درس میده؛ حرف میزنه و در کنارش جدی امتحان میگیره. هر جلسه میپرسه و سختگیریِ مناسبی داره. البته پارسال فلسفه که نه، منطق داشتیم با ایشون. امسال این درس رو نداریم.
گفت: خوب شد به جای ما خوابیدی.
آبمیوه دستم بود. صبحانه نخوردم و احتمال افتادن فشارم زیاد بود بخاطر همین قبل اومدن آبمیوه آناناسم رو وا کرده بودم.
درمورد فیلوسوفیا، فلسفه، سوفیست، ارسطو و چیزای شبیه به این رو تخته پراکنده نوشته بود. قبلا درس اول رو پیشخوانی کرده بودم و باعث شد گیج و منگ نباشم درموردِ بخشایی که توضیح داده.
کلِ کلاس واسم یه جوری بود. کلِ امروز یه جوری بود. یه جورِ ناراحتِ کسلِ خستهکنندهای. یه جوری که فکرم رو هیچ موضوعی از امروز به مدت طولانی گیر نمیکرد. یه جوری که وقتی دبیر میگفت بچهها اینجا کلاس فلسفهست و اگه بخواین حرف بزنین راحتین، برام مهم نبود که اینو میگه. هرچند اون لحظه هم ستودمش ولی همچنان میدونستم که این چیزا همه به شرطِ نگرفتن وقتِ کلاسه.
نمیدونم. کتاب یه سری سوال مطرح میشد. زندگی اجباریه یا اختیاری؟ اخلاق مطلقه یا نسبی؟ ملاک خوبی و بدی چیه؟ از کجا آمدهام و آمدنم بهر چه بوده و این حرفا. کتاب میگفت آدمایی که دنبالِ جوابِ این سوالا میرن فعالن. دبیرمون میگفت تو کتاب نظام قدیم میگفتن این آدما دنبال فطرت ثانیان. کتاب میگفت آدمایی که بیخیال جواب سوالا میشن، دنبالش نمیرن و به روزمره میپردازن آدمای منفعلن. اونایی که دنبال فطرت اولان.
نمیدونم! تو کلاس همه میگن که بهتره فعال باشیم. دنبال جوابا باشیم و الخ. اما بین خودمون بمونه، دنبال اکثرِ جوابا نرفتن راحتتر نیست؟ حالِ خوشی نداره؟ نمیگم دنبال هیچکدومشون. میگم اکثرشون جواب ندارن و حتی اگه بخوایم بهترین جواب رو هم انتخاب کنیم براشون، انتخاب کردنش سخته.
اما خب الان این عقیده میچربه که دنبال جواب بودن عاقلانهتره یا ... . درسته. بهتره. عاقلانهتره. فیلسوفانهست. اما دلم میخواست تو کلاس بگم زیاد حسِ عاقل بودن ندارم. حسِ فیلسوف بودن ندارم. حسِ دیدنِ سؤالهای جدید ندارم واقعا. نمیدونم رویهم درسته یا نه. اما من تو این نقطه از زندگیم تصمیم گرفتم دنبال جوابِ یهسری سؤالها نباشم. به اخلاقی بودن یا نبودنِ کنشهام فکر میکنم، به درستی و غلطی و بهاینکه کنشم در این لحظه رو بقیه چه تاثیری میذاره. اما دیگه برام مهم نیست واسه چی اینجام، واسه چی میمیرم، دنبالِ چیام.
میتونه کوتهبینانه باشه. بقیه میتونن منو کوتهبین ببینن. من ترجیح میدم تو این ندانمگراییِ خودم که به خیلی از این سؤالات تعمیمش میدم بمونم.
از زنگ عربی حرف نمیزنم. پستم قرار نبود درسی بشه. با عربی حال میکنم اما تو کلاسِ درس چندان جذاب نیست!
زنگای تفریح سرمو میذاشتم رو صندلی و یه غمی بود. یه کسلیِ خاصی. یه نگرانیِ خاصی. خوشبختانه یا شوربختانه از اون دستهای نیست که دلیلشو ندونم. دلیلشو میدونم. دلیلشو میشناسم.
نمیدونم والا، روز خوبی نبود.
۹۷/۰۴/۲۰