وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

گربه بودن

جمعه, ۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۳۶ ب.ظ



یکی از سؤال‌هایی که در بچگی می‌پرسیدم -یادم نیست از پدرم یا مادرم- این بود که گربه‌ها حوصله‌شان سر نمی‌رود که هیچ‌کاری نمی‌کنند؟ 

هر وقت که از پنجره به حیاط و باغ‌مان نگاهی می‌انداختم، گربه‌ها را می‌دیدم که روی سطح سیمانی حیاط دراز کشیده‌اند. غالباً استراحت می‌کردند، هر وقت پنجره را بازی می‌کردی هم میو میو می‌کردند که غذایی دریافت کنند و گاهی هم آب می‌نوشیدند و گنجشک‌ها را تحت نظر داشتند. هنوز هم همینطور هستند. هنوز هم با اینکه گربه‌ی اولم (هیچ‌کدام خانگی نیستند) مُرده و نوه‌هایش را برایمان برجا گذاشته، زندگی گربه‌ای همینقدر یکنواخت است.

ساخت آلاچیقی ساده وسط باغ‌مان تقریباً هفته پیش توسط برادرم پایان رسید. در این مدت، من هر روز بعد از ظهر به آن‌جا می‌روم. روز اول یک پشتی، یک موکت کوچک، یک بالشت، دو پارچه بزرگ و یک چیز کوچک تشک مانند هم بردم که به اندازه‌ی یک نفر هر روز آلاچیق را اشغال کنم. روز اولی که رفتم متوجه شدم گربه‌ها زیاد درمورد آلاچیق کنجکاوی نکرده بودند. چون اول با تعجب به آن نگریستند و سپس وقتی پله‌ها را پیدا کردند، خودشان را به کنار من رساندند. 

از آن روز، من تقریباً چندساعت در روز را تمرین گربه بودن می‌کنم. گربه بودن، برخلاف چیزی که پیش‌تر فکر می‌کردم، اصلاً خسته‌کننده نیست. هرچند من با هدف درس خواندن به آن‌جا می‌روم، اما اغلب روزها سرم را روی بالشت می‌گذارم و دراز می‌کشم و ساعت‌ها می‌گذرند. اطراف آلاچیق پر از درخت است. درختانی که موجب می‌شوند همسایه‌های بغلی اشرافی به من نداشته باشند و حالا حضور در باغ راحت‌تر از قبل شده است. 

آسانی گربه بودن را از آن‌جایی فهمیدم که یکی دو ساعت تمام دراز کشیده بودم و به درخت‌های دور و برم نگاه می‌کردم. نسیم را حس می‌کردم. پاهایم را هرجا که نور خورشید می‌رفت، حرکت می‌دادم تا گرمایش تعادلی بین نسیم نسبتاً خنکی که گاهی سردم می‌کرد ایجاد کند. به قولی بعضی‌ها لَش کرده بودم. اجازه دادم رطوبت هوا رخوت را در تنم بپروراند. دست‌هایم را روی گربه می‌کشیدم و نازش می‌کردم. گاهی زیر گلو و گاهی لای شکمش، که زیاد دوست ندارد! 

گربه بودن از آن‌جایی شروع شد که طبیعت خستگی در من ایجاد نکرد. به جای آن، ذهنم خالی می‌شد. تصاویر دور و برم تکراری بود: درخت‌های انجیر و آلبالو و آلوچه و سیب و... میان باغی که گاهی سبزی خوردن و گاهی علف هرز در آن رشد کرده است. این تصویر را هر بهار می‌بینم و اما چرا برایم تکراری نمی‌شود؟ چرا زل می‌زنم به برگ‌های درخت نارنج و زمان می‌گذرد؟ چرا چشم‌هایم بوته‌های توت‌فرنگی را در وزش باد لمس می‌کنند و از این‌کار خسته نمی‌شوند؟

عجیب بود. مثل‌ گربه‌ها شدم. طبیعت خسته‌ام نمی‌کرد. یک هفته‌ است که خسته‌ام نمی‌کند. یک هفته‌ است که برای گربه توپ درست می‌کنم، کلاف می‌برم، بازی می‌کنم، نازش می‌کنم و برایم تکراری نمی‌شود. کتاب را می‌بندم و دلم می‌خواهد بیشتر خودم را در این حال خوب کش بیاورم. بدنم را رها کنم، چشم‌هایم را ببندم. دم غروب به پدرم بگویم برایم پتوی مسافرتی از پنجره بیانداز. مثل گربه گنجشک‌ها را بپایم. جالب است که گوش‌های گربه‌ها حتی حین خواب‌ هم خوب حواسشان جمع است. حتی جالب‌تر این است که چشم‌های خط خطی‌شان را مثل کارآگاه‌ها زوم می‌کنند روی همان نقطه‌ای که مادرم همیشه غذا برای پرندگان می‌گذارد. حس غریبی دارد که از این همه گربه بودن لذت می‌برم.

اتفاقات سخت زندگی یا ذهن‌مشغولی‌های مرتبم به مدد طبیعت به دست فراموشی سپرده می‌شود. با گربه‌ها حرف می‌زنم و می‌بینم حالم گاهی خوب نیست. می‌بینم اتاقم خیلی غم‌انگیز و خسته‌کننده‌ است، می‌فهمم به طبیعت نیاز دارم. این روزها خیلی زیاد به طبیعت نیاز دارم. به صدای پرنده‌ها، به تماشای گربه که از فرط هیجان از درخت بالا می‌رود! به لش‌کردن. به کتاب غیردرسی خواندن و بعد آلوچه چیدن. به انتظار برای رسیدن تابستان و انجیر خوردن. دلم انجیر می‌خواهد. دلم می‌خواهد انجیر بکنم و گربه میو میو کنان فرض کند که غذاست. نصفش کنم و ببرم جلو بینی‌اش. بو بکشد و بی‌اعتنا راهش را بکشد و برود؛ دلم می‌خواهد کمین کنم برای گنجشک‌ها؛ چشمم را بدوزم به درختی که زودتر از وقتش خشکیده و در همین حین همه چیز را فراموش کنم...

نظرات  (۸)

مدتی هست که بشر دل از دامان مادر طبیعت کنده و بزرگ شده.
بزرگ شده، این‌دست کوشش‌ها هم دوباره کودکش نمیکنه.
پاسخ:
اصراری روی کودک شدن نبود. بیشتر شبیه مدیتیشن بود برام.
صحیحه.
دقیقا میفهمم چه حسیه. هم قابل تصوره، هم اینکه احساس میکنم منم قبلا توش بودم. شایدم اینقدر قابل لمس نوشتی.
به هرحال حیف که چنین فضایی در دسترسم نیست در حال حاضر و علاوه بر این دیگه برای ما "خیلی" گرمه! -.-
پاسخ:
خوبه.
شاید بعداً اومدی شمال ☺
ولی کاش شمال بودم بعدا میومدم اصفهان :(
پاسخ:
اصفهان هم خوبیای خودشو داره. حرف زدن با خارجیا مثلاً:)) استفاده کاربردی از زبان! 
درکل محیط شهر و اینا خیلی زیباست و تاریخی و فرهنگیه! هرچند به شدت بهشون رسیدگی نمیشه :(
ولی طبیعت اصلا یه چیز دیگست!
پاسخ:
👌
اگه این عکسه،عکس حیاطتونه،قدر این موقعیت رو بدون.حالا یا مثل گربه بودن یا نبودن. :)
پاسخ:
آره، هست. باشه :))
مقصود من هم البته کاهش سن نبود :)
پاسخ:
درست...
۰۴ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۴ کاوس دیوان
هعیی.. یادش بخیر توی حیاط خونه مادربزرگم گربه های سیاه جفت‌گیری میکردن با هم.
چقدر برای منه 9 ساله منظره خفنی بود.
پاسخ:
😄😄😄
کلا اقا سفر خوبه
سفر خواستید برید ما در خدمتیم ترنسفر کلیه مسیرهای داخلی و خارجی
پاسخ:
بله.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">