وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

دردمندی

جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۶ ق.ظ

چند وقت پیش کتاب «مرگ ایوان ایلیچ» را خواندم. یک نکته مسخره درمورد خوانش این کتاب از سوی من این بود که پیش از خواندنش، آن را به دو نفر هدیه داده بودم! یک‌جورهایی عجیب یا احمقانه است که کتاب نخوانده را هدیه بدهید، ولی خب کارم از روی حماقت نبود؛ درمورد کتاب مطالبی خوانده بودم. و حالا که خود کتاب را خواندم، از کارم پشیمان نیستم.

این کتاب از مرگ ایوان ایلیچ، شخصیت اصلی کتاب تولستوی، آغاز می‌شود و با مرگ او به پایان می‌رسد. اما این روند مرگ به مرگ، از ابتدا تا انتهای کتاب، بیشتر شبیه روندِ مرگ به زندگی است. زیرا مرگ ایوان ایلیچ، آن جا که به وقوع می‌پیوندد، با یک آگاهی همراه است و این آگاهی را می‌توان به منزله‌ی زندگی حقیقتی دانست. امیدوارم بیش از حد مبهم توضیح نداده باشم، اینجا توضیحات بیشتری درموردش نوشته‌ام

از ماجرای اصلی کتاب که بگذریم، دوست دارم به تکه‌ی خاصی از آن اشاره کنم: ما در جای جای کتاب می‌بینیم که ایوان سعی در تایید نوع زندگی‌اش داشته و همیشه می‌گفته که درست زندگی کرده است. هرچند او نهایتاٌ با کذب این مسئله رو به رو می‌شود و می‌فهمد زندگی‌اش آن‌قدرها درست هم نبوده! او در زندگی نه عشق جانگدازی را تجربه کرد، نه هدف والایی داشت و نه اصلا برای چیزی در زندگی درد جانسوزی را تجربه کرده بود! عدم وجود این ویژگی، زندگی ایوان را بسیار بی‌معنا کرد.

حال اگر بخواهیم از فضای کتاب کمی خارج شویم، دوست دارم به این توجه کنید که چه چیزی زندگی بزرگان را معنا دار می‌کرد؟ پاسخ کماکان همان درد جانسوز است! مهم نیست از جنس رابطه‌ی مولانا یا شمس باشد و یا جست‌وجوی بی‌انتهای یک بی‌ایمان برای یافتن خدا؛ آنچه در ذکر این مسائل برای من مهم است، وجود سوال، درد یا نیازی است که انسان برای پاسخ‌گویی به آن، تمام زندگی یا بخش اعظم فکر و ذکر و اعمال خود را معطوف به آن می‌کند. دردی که به زندگی جان می‌بخشد. دردی که اگر وجود نداشته باشد، حس بی‌مصرفی را در ما ایجاد می‌کند.

شاید بتوان گفت تمام افرادی که چنین دردی را به جان خریده‌اند، دوست دارند به نحوی -که شاید ما از آن بی‌خبر باشیم- آن را ثبت کنند. بعضی با شعر و کتاب. برخی کشیدن و طرح زدن. شاید حتی مثل دبیر ادبیاتِ پارسالم که با درد بی‌معنی بودن زندگی و شغلش (که از سر عشق به آن وارد شده بود)، دست و پنجه نرم می‌کرد و خرده ریزه‌های این تراشکاری‌هایی که زندگی بر رویش انجام می‌داد را گهگداری با انتقال تجربه به ما، ثبت می‌کرد.

البته فکر می‌کنم کسی نمی‌تواند به طور مطلق درمورد آن درد در زندگی دیگران قضاوت کند. چون حتی دردهای این چنینی از یک سنی به بعد عوض هم می‌شوند. چیزی که درمورد این دردها برای من بیش از هر چیزی جذاب است، حس بی حد و اندازه‌ای است که افراد دردمند در بروز آن دارند! بعضی‌ها بی‌وقفه می‌نویسند یا می‌نوازند. اسمی در می‌کنند. خیلی‌ها هم نه. خیلی‌ها شاید مثل من در حال حاضر در نبرد با این حس ابرازکننده باشد. حسی که در پی اتفاقات یکی دو هفته‌ی اخیر، یکی از دردهای بزرگ زندگی را بر من مجدد آشکار کرد. حسی که قلقلکم می‌دهد یک داستان بنویسم. یک اثر ادبی خلق کنم. درحالیکه به خودم می‌نگرم و می‌بینم هنوز از گنجینه ادبی یک سر سوزن هم چیزی نخوانده‌ام. از شعرایی که همه ازشان تعریف می‌کنند، دوری می‌کنم و دلم سپید بیشتر می‌طلبد. من که فعلاً فقط خود «درد» را دارم و هنوز آن «راه پر پیچ و خم رفع درد» را که تمام دردمندان طی می‌کنند، یکی دو قدمی بیشتر نرفته‌ام. همان راهی که از لا به لایش سرگذشت عشق‌های بی‌مانند به شکل موسیقی و مجسمه و کتاب بیرون می‌زنند. همان که می‌توانست زندگی ایوان را معنا ببخشد و رنگارنگش کند. یک رنج مداوم که حالا دوست دارد از قلم من بزند بیرون؛ حیف که هیچ ایده‌ای برای بیانش ندارم. و خوب است که فعلاً بسیار وقت دارم برایش بخوانم و زندگی کنم. یا تجربه کنم.

 در کنار تمام این عجزهایی که آدم درون خودش حس می‌کند، صرف همین وجود «درد» و اشتیاق بی‌اندازه برای تبدیل آن به یک اثر بشری، چه نوشته و چه نانوشته، کلِ وجود آدمی را پر از ذوق می‌کند؛ جوری که به دردمندی خودم می‌خندم و از آن شاد می‌شوم.

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۲۸
فاطمه .ح

نظرات  (۹)

حالا سوال پیش میاد که، بدون درد هم میشه بهتر شد؟ یا میشه خوب نوشت؟ هنرمند شد؟ یا اینطوری بگم، تکامل یافت؟
پاسخ:
حتی اگه دردت «تکامل یافتن» هم باشه، دردمندی بنظر من. چون یک نقطه‌ای از زندگیت که بی‌جوابه رو انتخاب کردی و به سمتش می‌ری. بی‌دردِ بی‌درد باشی می‌شی همون ایوان ایلیچ، و بنظرم جوابت منفی می‌شه! اما اگه دردت کوچیک بود، بازم دردمندی، شاید اثر هنریت شاهکار نشه اما یه چیزایی می‌زنه بیرون ازت. شاید حتی دردت رو اشتباهی بفهمی و بعداً درکش کنی. خلاصه گفتم نمی‌شه درمورد درد بقیه قضاوت کرد اما بی‌دردیِ واقعی، فکر نمی‌کنم چیزی از توش در بیاد.
عاره نمیشه قضاوت کرد ولی کاش میشد واقعا یکی رو کاملا درست تربیت و بزرگ کرد، بدون درد، زندگی سالم. خیلی دوست دارم ببینم نتیجه ش چی میشه
پاسخ:
بدون بد، خوب رو حس نمی‌کنی. بدون نادرست هم درست رو حس نمی‌کنی. اونقدر بی‌نقص اتفاقاً دوست ندارم. چون از دنیای واقعیِ اطرافش عقب میوفته. اونجوری مردمو درک نمی‌کنه. چون خودش درد نداره. البته نظرت خیلی جالبه، منم بدم نمیاد ببینمش :)
اونکه عاره، اتفاقا واسه همینه که هیچوقت بدبختی و بدی ریشه کن نمیشه، در تعادله
پاسخ:
شاید😅
به نظرت ، این معنا که میگی در تلاش برای رفع درد اتفاق می گیره ، ارتباطی با اثبات این موضوع که من ( دردمند ) بتونم بر درد غلبه کنم داره ؟ یعنی این شاهکار که بر اثر درد پدید میاد آیا همون تیک موفقیت و فائق شدن بر درد هست و لذتش به اون دلیل حاصل میشه و یا نه ارتباطی نمیبینی ؟ 

یعنی اگر من انسان دردمندی باشم ، در جهت رفع اون درد تلاش کنم ، و موفق نشم اون درد رو از بین ببرم ، آیا به اون معنایی که در بر پیروزی بر اون درد وجود داره خواهم رسید یا نه ؟ 

ضمن اینکه درد تو چیه ؟ با چه معیاری به این دردمندی رسیدی ؟ 
پاسخ:
والا من تجربه چندانی ندارم در این زمینه اما فکر نمی‌کنم اون اثر لزوماً به‌معنای کسب جواب باشه. شاید باشه، شاید هم نه؛ صرفاً درس‌هایی باشه که فرد از دردمندی آموخته.
اینکه به پیروزی می‌رسی یا نه، یه چیز نسبیه چون تعریف من و تو از پیروزی در یک شرایط یکسان فرق داره. من خیلی وقت‌ها همینکه مسیر رو هم کامل طی کنم، بخاطر چیزایی که یاد گرفتم ازش، اونو تا حدی پیروزی می‌دونم، شاید یکی اینجوری ندونه. نمی‌تونم جواب معینی بدم چون به معیارها بستگی داره.

خب دردها می‌تونن زیاد باشن. ولی درد واقعی که حرکت به جونم بندازه یا بی‌قرارم کنه که چیزی از من به جا بمونه، دو تا دردن. یکیش که خصوصیه (و درمورد مسائل عشقیو عاشقی نیست😁) و دیگری هم خداست.
با چه معیاری به دردام رسیدم؟
تقریبا می‌شه گفت دردهام تابعی هستن از میزان اهمیتشون در کل زندگیم، م
وابستگی اعمال و افکارم به جواب اون درد و نیاز (مثلاً روزانه‌ست یا سالی یه بار بهش فکر می‌کنی؟)
 و همینطور میزان گرایشی که از درونم برای ثبت مسیر و خود درد حس می‌کنم.

تعریفی که می کنی به دغدغه مندی هم شباهت داره . به نظرت میشه کاملا از روی دردمندی به دغدغه مندی منتقلش کرد ؟ با ذکر این نکته که من خودم نمیدونم واقعا مرز بین دردمندی و دغدغه مندی کجاست و چیه :)) 
پاسخ:
نمی‌دونم ولی فکر کنم دردمندی بالاتر از دغدغه‌ست:))) حالا منم نمی‌گم صد درصد دردمند شدم که برم به کوی و بیابان واسه دردام و شعر بگم، ولی خب فکر کنم از دغدغه تبدیل شده به درد که حالا دوست داره بزنه بیرون:))
۲۹ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۹ Vincent Valantine
درد بی‌معنی بودن زندگی رو معلمت رو متوجه نشدم.
چطور درد نداشتن توی زندگی ایوان باعث می‌شه زندگیش بی‌معنی بشه و بی‌معنی بودن زندگی معلمت باعث دردمندیش و در پرتو اون معنا دار بودن زندگیش؟
پاسخ:
دردش این بود که رسید به نقطه‌ای که عین ایوان شده بود: شغل نسبتاً خوب داره، دکتری‌ش رو گرفته، حالا دیگه شغلی که عاشقش بود تو این سیستم آموزشی بی‌معناتر از همیشه شده و (شایدم با کمی اغراق من) این، دردشه.

نه، نگفتم بی‌معنا بودن زندگی معلمم باعث دردمندیش شده! چه بسا آدمایی که زندگی‌شون بی‌مصرفه ولی دردی ندارن. دردمندی بنظرم لزوماً با آگاهی همراهه. آگاهی اولین قدمشه، اما آخرین قدمش که نیست. برای همینم من گفتم تازه یکی دو قدم ار این راهو رفتم. چون هنوز راهی نرفتم درواقع:)) به وجودش و به اهمیتش با زندگی استعاری ایوان ایلیچ پی بردم. 
درضمن بی‌معنایی که معنا نمیاره. درد بی‌معناییه که یه بخشی از درد رو با خودش حمل می‌کنه.
امیدوارم با کلمات درست منتقلش کرده باشم.

سوالت درمورد ایوان ایلیچ رو یه جورایی ارجاع می‌دم به ریووی ریووی کتاب که لینکشو گذاشتم. فکر کنم اگه چکیده داستانو بخونی می فهمی چرا زندگیش بی‌معنی بود. نه به وجود خودش نه به هستی تأملی کرد و نه هیچ دغدغه متعالی‌ای یا عشق واقعی ای تو زندکی داشت. این بنظرت زندگی رو بی‌ارزش نمی‌کنه؟
۲۹ تیر ۹۸ ، ۱۴:۰۱ قاسم صفایی نژاد
دو تا کتاب هست در همین مورد که شاید «درد» رو در زندگی فعلی انسان‌ها کاربردی می‌شناسونن.
یکی کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» شهید چمران که دقیقا با عبارت «درد» در اینگونه موارد صحبت می‌کنه. 
یکی هم کتاب «مبارزه پیروز» شهید بهشتی که خیلی خوندنیه. اینجا معرفیش کردم:
پاسخ:
سلام، ممنونم از پیشنهاداتتون🌸
۰۲ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۵ فردریش نیچه
غمخوار بجز درد و وفادار بجز درد
جز درد که دانست که این مرد، چه مردیست؟
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردی است...
پاسخ:
👍
باید اعتراف کنم که خیلی قانع نشدم. 
می‌گی درد معلمت این بود که به نقطه‌ای رسیده که ایوان رسیده یعنی اینکه بی‌دردی باعث نارضایتیش شده و اگه درست متوجه شده باشم الان دردش این شده که یه دردی پیدا کنه :))
=====
البته من خودمم حس می‌کنم دارم مسیرم رو به سمت اون نقطه بی‌دردی پیش می‌برم ولی مشکلی توش نمی‌بینم.
پاسخ:
ببین، ایوان در طول زندگیش به بی‌دردیش آگاه آگاه نشده بود. کل ماجرا هم همینه که زندگیش بی‌مصرف بوده و وقتی به بستر مریضی و مرگ افتاد، تازه داشت با این مسأله دست و پنجه نرم می‌کرد و وقتی که دیگه مرد، به اون اگاهی رسید درواقع. برای همین گفتم ریوو رو بخونی. 
معلم من داره با بی اگاهی زندگی نمی‌کنه، همین باعث می‌شه می‌شه دنبال دردمندی باشه.

می‌شه بی‌دردی رو تعریف کنی؟ احساس می‌کنم درمورد یک موضوع واحد حرف نمی‌زنیم ما. تعبیرت چیه از این اصطلاح تا الان؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">