دردمندی
چند وقت پیش کتاب «مرگ ایوان ایلیچ» را خواندم. یک نکته مسخره درمورد خوانش این کتاب از سوی من این بود که پیش از خواندنش، آن را به دو نفر هدیه داده بودم! یکجورهایی عجیب یا احمقانه است که کتاب نخوانده را هدیه بدهید، ولی خب کارم از روی حماقت نبود؛ درمورد کتاب مطالبی خوانده بودم. و حالا که خود کتاب را خواندم، از کارم پشیمان نیستم.
این کتاب از مرگ ایوان ایلیچ، شخصیت اصلی کتاب تولستوی، آغاز میشود و با مرگ او به پایان میرسد. اما این روند مرگ به مرگ، از ابتدا تا انتهای کتاب، بیشتر شبیه روندِ مرگ به زندگی است. زیرا مرگ ایوان ایلیچ، آن جا که به وقوع میپیوندد، با یک آگاهی همراه است و این آگاهی را میتوان به منزلهی زندگی حقیقتی دانست. امیدوارم بیش از حد مبهم توضیح نداده باشم، اینجا توضیحات بیشتری درموردش نوشتهام.
از ماجرای اصلی کتاب که بگذریم، دوست دارم به تکهی خاصی از آن اشاره کنم: ما در جای جای کتاب میبینیم که ایوان سعی در تایید نوع زندگیاش داشته و همیشه میگفته که درست زندگی کرده است. هرچند او نهایتاٌ با کذب این مسئله رو به رو میشود و میفهمد زندگیاش آنقدرها درست هم نبوده! او در زندگی نه عشق جانگدازی را تجربه کرد، نه هدف والایی داشت و نه اصلا برای چیزی در زندگی درد جانسوزی را تجربه کرده بود! عدم وجود این ویژگی، زندگی ایوان را بسیار بیمعنا کرد.
حال اگر بخواهیم از فضای کتاب کمی خارج شویم، دوست دارم به این توجه کنید که چه چیزی زندگی بزرگان را معنا دار میکرد؟ پاسخ کماکان همان درد جانسوز است! مهم نیست از جنس رابطهی مولانا یا شمس باشد و یا جستوجوی بیانتهای یک بیایمان برای یافتن خدا؛ آنچه در ذکر این مسائل برای من مهم است، وجود سوال، درد یا نیازی است که انسان برای پاسخگویی به آن، تمام زندگی یا بخش اعظم فکر و ذکر و اعمال خود را معطوف به آن میکند. دردی که به زندگی جان میبخشد. دردی که اگر وجود نداشته باشد، حس بیمصرفی را در ما ایجاد میکند.
شاید بتوان گفت تمام افرادی که چنین دردی را به جان خریدهاند، دوست دارند به نحوی -که شاید ما از آن بیخبر باشیم- آن را ثبت کنند. بعضی با شعر و کتاب. برخی کشیدن و طرح زدن. شاید حتی مثل دبیر ادبیاتِ پارسالم که با درد بیمعنی بودن زندگی و شغلش (که از سر عشق به آن وارد شده بود)، دست و پنجه نرم میکرد و خرده ریزههای این تراشکاریهایی که زندگی بر رویش انجام میداد را گهگداری با انتقال تجربه به ما، ثبت میکرد.
البته فکر میکنم کسی نمیتواند به طور مطلق درمورد آن درد در زندگی دیگران قضاوت کند. چون حتی دردهای این چنینی از یک سنی به بعد عوض هم میشوند. چیزی که درمورد این دردها برای من بیش از هر چیزی جذاب است، حس بی حد و اندازهای است که افراد دردمند در بروز آن دارند! بعضیها بیوقفه مینویسند یا مینوازند. اسمی در میکنند. خیلیها هم نه. خیلیها شاید مثل من در حال حاضر در نبرد با این حس ابرازکننده باشد. حسی که در پی اتفاقات یکی دو هفتهی اخیر، یکی از دردهای بزرگ زندگی را بر من مجدد آشکار کرد. حسی که قلقلکم میدهد یک داستان بنویسم. یک اثر ادبی خلق کنم. درحالیکه به خودم مینگرم و میبینم هنوز از گنجینه ادبی یک سر سوزن هم چیزی نخواندهام. از شعرایی که همه ازشان تعریف میکنند، دوری میکنم و دلم سپید بیشتر میطلبد. من که فعلاً فقط خود «درد» را دارم و هنوز آن «راه پر پیچ و خم رفع درد» را که تمام دردمندان طی میکنند، یکی دو قدمی بیشتر نرفتهام. همان راهی که از لا به لایش سرگذشت عشقهای بیمانند به شکل موسیقی و مجسمه و کتاب بیرون میزنند. همان که میتوانست زندگی ایوان را معنا ببخشد و رنگارنگش کند. یک رنج مداوم که حالا دوست دارد از قلم من بزند بیرون؛ حیف که هیچ ایدهای برای بیانش ندارم. و خوب است که فعلاً بسیار وقت دارم برایش بخوانم و زندگی کنم. یا تجربه کنم.
در کنار تمام این عجزهایی که آدم درون خودش حس میکند، صرف همین وجود «درد» و اشتیاق بیاندازه برای تبدیل آن به یک اثر بشری، چه نوشته و چه نانوشته، کلِ وجود آدمی را پر از ذوق میکند؛ جوری که به دردمندی خودم میخندم و از آن شاد میشوم.