ازهردرسینویسی۳
یکی از تلاشهای مذبوحانهای که میتونستم در سال کنکور داشته باشم، این بود که فضای این جا رو غیردرسی کنم و انگار نه انگار که درسی هست. نتیجهش هم این میشد که بهزور پست بذارم. ولی همچین تلاشی نمیکنم و هرچقدر محتوای بدردبخورِ -یا نخور- مربوط به زندگی روزمرهم برای نوشتن پیدا شد و یا زمانش پیش اومد، پست میکنم تو وبلاگ. (این مقدمههای من به منزلهی هشدار و آگاهیه. چون نمیخوام کسی پستی بخونه که باب سلیقهش نیست، به دردش نمیخوره یا براش حال بهم زنه و...)
یکی از نکات مهم کنکور و درس خوندن به طور کلی، برنامهریزیه. سیرِ برنامهریزی من از ابتدای تابستون اینجوری بود که هفتگی برنامه رو میریختم و هر روز چه درسی (عنوان درس، مثلاً ادبیات) رو چقدر بخونم رو توی جدول تعیین میکردم. هر روز هم تو دفتر برنامهریزی روزانهم، درس و ساعت و مبحثی که میخوام بخونم رو قبلش مشخص میکردم. واحدهای درسیم از 30 دقیقه تا 2 ساعت بود. یعنی درواقع تنها درسی که 2 ساعته داشتم، یه جلسه ریاضی بود، یکبار در هفته. البته من سعی میکردم یه سره و بدون استراحت نخونم اینو. ولی خب ریاضی یه جوریه که هی ادامه میدی!
بعدتر، دیدم خب اینجوری من اصلاً نگاه کلی ندارم به برنامهراهبردی. همهش دارم جزء جزء درس میخونم، باید کلیتر نگاه کنم ببینم چه کم و کسری دارم. الآن دو سه هفته ست که علاوه بر برنامهی هفته رو چیدن، دقیقاً مشخص میکنم باید اون روز به خصوص، چیا رو بخونم. اینجوری میدونم آخر هفته مثلاً قراره 80 درصد بودجهبندی رو تموم کنم یا قراره نصفشو نکتهبرداری کنم و ... خلاصه یه نگاه کلیای میده بهم. اینجوری هر چی رو هم که نخونم، دقیق میدونم چیه و میذارمش برای واحد جبرانی. (جمعه کلاً جبرانی/مرور/کارای عقبافتاده ست، بهترتیبی که گفتم)
یکی از مشکلات بزرگی که داشتم، روزای تعطیل بود. خب من به طور ایدهآل اگه 14 ساعت روز تعطیل درس بخونم، خیلی خوبه. ولی برنامههام 12 ساعتهست و میزان عملکردِ واقعیم هم 10 ساعته. به زور 11.
دلیلش این نیست که نمیخوام بخونم. دلیلش اینه که از یه جایی به بعد موتور بدنیم نمیکشه! یعنی فرض کنید ساعت 8 و نیم صبح شروع میکنید به درس و تا 11-12 شب برنامه درسی دارید. من وقتی ساعت 9 و نیم یا ده شب شام میخورم، خوندن درسای بعد از اون واقعاً دیگه از توانم خارج میشه. هم خوابم میاد هم غذا که میخورم سنگین میشم. واسه همین کلاً دیگه شام کمتر میخورم، یا بهتره بگم سبکتر. نون کمتر میخورم شبا. ولی بازم چیزی حل نمیشه.
بعد از ناهار هم همین هست! برای همین درسایی که علاقهمندم بهشون رو میذارم بعد ناهار که باعث شه درس بخونم و زیاد برام سخت بنظر نیاد. معمولاً زبان میذارم اگه داشته باشم. البته مسئله ناهار یکم بغرنجتره! بعد ناهار خب باید قرص ویتامین دی بخورم. و تا یک ساعت یا یک ساعت و نیم بعدش هم دوست ندارم چای بخورم که نه خواص غذا و نه خواص ویتامین از بین نره. برای همین با خستگی بعد ناهار باید درس بخونم یکی دو ساعت. بعدش یه چای میخورم و یکم حالم سرجاش میاد. غروب که میشه بازم خوب میخونم. شام زود میخوردم ولی یکم دیرترش کردم که اذیت نشم و سنگین نکنه. بین درس چیزمیز زیاد میخورم. اغلب میوه.
متأسفانه مشکل چای رو صبحها هم دارم. خب اگه یه چای بخورم خیلی زود اون حالت خوابآلودم میپره اما نباید بخورم! چون من صبحا عدسی میذارم که بخورم. تقریباً نیم ساعت درس میخونم بعد عدسی که میپزه، میخورم. خب قبلش که نباید چای خورد، بعدش هم تا یک ساعت نباید خورد. چون بازم خواصش میپره. این همه آهن کسب کنم که با یه چای بپره؟!
حالا نمیدونم چرا اینا رو نوشتم. از این چیزاست که کسی براش مهم نیست ولی من دوست دارم با جزئیات تعریفش کنم. یادمه داشتم درمورد دبیر ریاضیم حرف میزدم. داداشم گفت چقدر اهمیت میدی به دبیر و... . ولی درواقع این نبود :| خب وقتی کل روز داری درس میخونی یا میری مدرسه، چه حرف دیگهای برای زدن داری؟ به هرحال باید خودتو تخلیه کنی. از این که آدم رو درک نمیکنه بدم میاد. گاهی حرفی که میزنی بخاطر اهمیتی نیست که اون حرف داره، بخاطر اثراتیه که حرف زدن داره. من دوست ندارم آدم سر و ساکتی باشم که فقط وقتی حرفش دُرِّ ناب هست حرف میزنه. من دوست دارم خودم رو با حرف زدن تخلیه کنم، البته کسی رو مجیور نمیکنم باهام حرف بزنه. دیگه درمورد اون مسئله با اون برادرم صحبتی نکردم.
من نمیفهمم چرا باید خودمون رو آدمای موجهی جلوه بدیم که از دهنشون گُهر میباره؟! چرا همه فکر میکنن اونی خیلی زرنگه که کم حرف میزنه و خوب حرف میزنه؟ من نمیگم این آدم احمقه یا اینکه هر کی هر چرت و پرتی بگه حقشه، نه. منظورم اینه که «حرف زدن» صرفاً جنبهی انتقال مفاهیم رو نداره. اتفاقاً جنبهی دور کردن استرس و تخلیه ذهنی هم داره. و من از آدمایی خوشم میاد که اون طرفِ ماجرا رو میبینن. من شخصاً همیشه از اینکه ایدههامو به بقیه گفتم یا دغدغههای کوچیکمو مطرح کردم یا تجربیاتم رو گفتم بیشتر بهره گرفتم تا اینکه برم تو لاکِ شرلوک هلمزی درونم و همهچیز رو اونجا محبوس کنم!
شاید برای یک درونگرا حتی نشه واژهی «محبوس» رو به کار برد. چون احتمالاً از این کارش لذت میبره. اما از اینکه جامعهمون یه ویژگی یه دسته از آدمها رو میخواد به همه بقبولونه خسته میشم. برای کسی که تا بلند فکر نکنه و با صحبت کردن ایده هاشو تکمیل نکنه، کم گوی و گزیده گوی یه جکه.
بازم تأکید میکنم که البته من نمیخوام چرت و پرت گویی رو رواج بدم. دوست دارم این تفاوتها رو بیشتر ببینم.
بگذریم، خیلی منحرف شدم از اول صحبتم.
من روش مطالعهم رو تغییر دادم. درواقع واحدهای زمانیم منظورمه. این ویدئو رو تماشا کردم. اگه برای خلاصهش سرچ کنید هم یکی دو تا ویدئوی خوب هست ولی پیشنهاد میکنم خودشو ببینید. دست اول جذابتره.
اینجا این استاد پیشنهاد میکنه که از واحدهای 30 دقیقه مطالعه و 5 دقیقه استراحت استفاده کنیم. البته گفت درطول زمان ظرفیت تمرکزمون بالا میره و طولانی تر هم میشه که بشه. مثلِ همین الآن من. اما وقتی اومدم 30 -5 رو امتحان کردم، بنظرم مفیدتر بود برام! اولاً که وقت استراحتم کمتر میشه. بعدشم اینکه هر باری تمرکزم سرِ درس بیشتره و چون زود به زود استراحت میکنم، انرژی کمتری از دست میدم. هنوز نتونستم 12 ساعت بخونم ولی بنظرم تا آخر کنکور روش مؤثریه برای زنده موندن!
غروبها تو اون استراحتهای 5 دقیقه ایم چرت میزنم :| و خیلی هم خوبه.
پیشنهاد میکنم ویدئو رو ببینید، چیزای زیادی رو توضیح میده.
سلام مرسی که دربارهی برنامهریزی درسیت نوشتی، من هیچوقت اینقدر منظم نبودم، باید ازت یاد بگیرم :)