19
چه احساسی دارم؟ راستش منتظر اینم که نیمهشب از دوستانم تبریک تولد بشنوم و برای مدت کوتاهی خوشحال شوم. غیر از این، حس موسیقی afraid of love را که همین الان گوش میدهم به خودم گرفتهام. تر و تازه. پرشور اما نه خیلی پرسروصدا. یک حس خوب. یک حس مبهم. حس لم دادن جلوی پنجرهام ساعت ده صبح؛ وقتی که نور آفتاب به صورت نامساوی رو پاهایم میافتد. جمع کردن زانوهایم در شکمم و بعد بغل کردنشان. کج کردن گردنم طوری که سمت راست غرق در آفتاب شود. یک بغل نور. حس یک بغل نور را دارم. حس چرخاندن گوشم به سمت پنجره و شنیدن صدای جیک جیک گنجشکها. جریان خنک روی لالهی گوش. نوازش نسیم. حس خندیدن. وقتی که بعدش یک حس تهی بزرگ داری. وقتی از خودت میپرسی خب که چی و غریزهات میگوید خب که همین. همین است که هست. همین نسیم. همین نور. همین خنده. همین گرما. همین بغل. همین نوازش. همهچیز هست. تو هستی. آسمان هم هست. یک نگاه ریز به سمت پنجره. دیدن خانهی همسایه. پشتِ آن، دیدن کوههای سبز. آزار سطحی نور آفتاب به چشمها. همهچیز هست. و هیچچیز سؤال نمیپرسد. جز تو. تلاش برای سکوت. تلاش برای سکوتی سنگین که به یک مکالمۀ عمیق منجر شد. سال قبل خیلی سعی کردم سکوت کنم. دربرابر سؤال. دربرابر چگونه بودن چیزها.
و به جایی نمیرسد.
همهچیز هست. سکوت. تو. نور. بغل. سوز سرد نسیم رو پاها.
در سن جدید بیشتر هست خواهم بود؟
شاید نه.
این سال یک مکالمۀ عمیق است. شاید مشاجره به جای مکالمه. بیرون زدن سروصداهای ساکتشدۀ سال قبل. پر شدن ذهنم از حرف. حرف. حرف. حرف. تن دادن به دعوا با کلمات. با موسیقی. با فیلم. با کتاب. پُر شدن. به امید اینکه روزی خالی شوی. غرق شدن در چگونه بودن برای آن لحظۀ «آها» که بفهمی فقط باید باشی. راندن این دوچرخۀ سنگین به سربالاییِ دیدنِ زندگی از دور. خیره شدن از آن بالا. چندسال بعد. رها کردن خویش از آن بالا. سُر خوردن به پایین. با سرعتِ بودن. با «هست». طی کردن تپهها. تپههای چگونه بودن و هستن. این یک فیلم طولانی است. فقط باید ببینی دقیقۀ چندمی. کدام سکانس درحال فیلمبرداری است. امروز. من. فاطمه. 19. در حال رفتن به سربالاییام. درحالیکه یک روز از آن به پایین روان بودم. ملال. ملال. ملال. ملال در بالا و پایینهاست. و گاهی دوپامین. وقتی که به پایین روان میشی. پس درود به دوپامین. درود به بالا و پایینها. به یک بازی تکراری.
تولدت مبارک باشه :)