وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

چهل تیکه

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ب.ظ

...، آنتی موآن، تلوریوم، پلوتونیوم، استاتین| درحالی که نور زرد چراغ خواب چشمم رو اذیت می کرد| "تو چرا اینقدر سرد رفتار می کنی؟"| "ممنون، شما خوبی؟"، رو به دختر کلاس هشتمی که حالمو میپرسه| "از شوت زدن نترس"| عذرخواهی های خانم نون بعد از برخورد کتاب به سرم| "سرد نیستم"|It doesn't even matter how hard you try| وقتی نزدیک بود ط رو ببوسم| نظریه ی کوانتمیِ ساختارِ اتم| گاوپرست| nobody owns you|"عجب چشمایی"| "مگه رفتن من برای کسی مهمه؟"| پست تایپ میکردمو صدایی به گوشم نمی رسید| "زهرا خونه ست با هم بریم نماز؟"|...الکترونگاتیویِ فلوئور| "همین کتابو میبرم"| نشسته بودم با گربه ها مدیتیشن کار می کردم| "یعنی نمره ی کم مشکل از دبیرتونه؟"| هوا اینقدر سرد بود که بینی م رو حس نمی کردم| "فاطمه، چشماتو ببند!"| چگونه یک گیاهخوار را دچار یاس فلسفی کنیم| "تو خیلی با من سرد شدی:("| یه ساعت غلط هم دوبار زمان درستو نشون میده|"تولدت مبارک"| تک تک وبلاگ نویسا داشتن میرفتن| "آدم باش!" رو به آینه دستشویی| همه کانالامو میوت کردم| f*ck you|بابا زنگ می زد| "یه ساعت دیگه زیرگازو خاموش کن"، مامان گفت| "اِاِاِ! اِس او چهار دو بار منفی بووود؟"|"این تیکه کاغد سفیدا چیه چسبوندی رو کتاب دینی؟"، مائده پرسید|"اون عکس که موهات فر بود جذابتره"|بجای فیلم ساعتها اشتباهی یه چی دیگه دانلود کردم|"با این جوشی که زیرِ لبم زده نمیتونم خویشتن نوازی کنم!" رو به برنامه صبحی دیگر و مهمانش|"أره مامانت مرد دیگه، همه میمیرن"، محمود به سمت مامان| "چرا اینقدر بی توجه جلوه ش میدی؟" من به محمود| "قبل از قضاوت کردن نتیجه رو ببین!" محمود گفت|"من به حال اون بدبختی غصه می خورم که قراره با تو رل بزنه" خانم عین به من| مادربزرگم مُرده، دلم میخواد پست بذارم|"دوس داری پی وی من سین کنیییی؟"

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۰۵
فاطمه .ح

نظرات  (۸)

چی شد :/
پاسخ:
هیچی. 
+جوابِ کامنت اقاگل برای توضیحات بیشتر :)
خدا رحمت کنه مادربزرگتون رو ... 

پاسخ:
ممنونم :)
۰۵ دی ۹۵ ، ۱۵:۳۰ آقاگل ‌‌‌‌
نفهیدم دروغ چرا.

پاسخ:
چیزِ فهمیدنی ای هم نیست؛
چهل تا تیکه از خاطرات مختلف رو کنار هم گذاشتم، چیزایی که اذیتم میکردن یا به ذهنم می اومدن،
شد این پست :)
۰۶ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۳ علیـ‌ تَرین :)
مادربزرگتون رو خدا رحمت کنه... 

پست را دوست داشتم :)
ضمن اینکه یاد باد "اهم0اهم" یاد باد! :)
پاسخ:
خیلی ممنون. 

:)) بله. 
۰۶ دی ۹۵ ، ۱۴:۰۷ منِ مجازی
روحشون شاد .. .
پاسخ:
تشکر. 
هی این چهل تیکه رو خوندم، خاطره های پست های قبلی زنده شد :)

ایده قشنگی بود :)
پاسخ:
برای خودمم خاطراتی که ننوشته بودم زنده شد :-)

*_* چ خوب. 
پاسخ کامنت "آقاگل" رو خوندم. متوجه شدم.
پاسخ:
:-)
۰۷ دی ۹۵ ، ۰۸:۴۸ لوسیفر زوبع
برای خونوادتون آرزوی صبر میکنم 
پاسخ:
خیلی ممنون🍀

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">