وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

نامه/پست به میم

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ق.ظ

سلام. خوبی؟

امروز درحالی صفحه ی وبلاگ رو باز کردم که رو کاناپه ی جلوی تلوریون نشسته بودم (حدودای ساعت 5صبح اینا) و مامان و بابام هم تو آشپزخونه صبحانه میخوردن؛ وقتی دو ثانیه بعدش صفحه ی بایگانی شده رو دیدم، چنان با صدای بلند و یک تکه خندیدم، که فکر کردم باید مامان بابام یه علامت تعجب بزرگ رو سرشون درست شده باشه. اما برنگشتم که نگاهشون کنم. فقط با شوخی به جمله ی مامان که گفت "همه دختر دارن ما هم داریم :/"، گفتم "حالا بده دخترتون میخنده؟ شما کدوم دختری رو میشناسین که یهو بزنه زیر خنده؟ "

و بعد فکر کردم واقعا چرا اینقدر یهویی زدم زیر خنده؟

جوابی پیدا نکردم ودر تاییدِ حرف بابا که گفت "از غم فیزیک می خنده"، "آفرین" بلندی سر دادم و سرمو کردم تو برگه های فیزیک که روی میز جلوییم بود و به حل کردن نمونه سوالها پرداختم. 

اتفاقا همین نیم ساعت پیش که با محمود از مدرسه برمیگشتیم و بارون می اومد و داریوش داشت یه آهنگی با طعنه های سیاسی میخوند و محمود تفسیر می کرد جمله هاشو،

داشتم به این فکر می کردم که چرا اونقدر یهویی زدم زیر خنده؟

حتی اواخر راه بلند داد زدم : چرا چرا چرا :|

که چون این چیزا زیاد عجیب غریب نیست درباره ی من، محمود واکنش خاصی نشون نداد و به رانندگی ماشینِ سفیدی که به قول برادر عین گاو می روند، اظهار شکایت کرد. 

رسیدم خونه، 

افتادم رو تخت، 

سایت بیانو باز کردم و الان دارم این پست/نامه رو مینویسم  

جواب سوالمم گرفتم. 

این قضیه مسخره بازی ای که بود که من شروعش کردم، چون حس فضولیِ من اونقدری تحریک شده بود که حاضر شدم ساعات اولیه ی بیدار شدن از خوابم رو موقع بامداد، به چک کردنِ اون لیست مسخره بگذره تا صفحه تو رو پیدا کنه. اگه فرض کنیم که 50 درصد کارم فضولیه، میتونی 40درصد دیگه ی دلیلشو لا به لای این مطلب پیدا کنی. 

خلاصه اینکه من این مسخره بازی هایِ بی معنیم رو تموم کردم چون جدا به بی معنی بودنشون پی بردم، حقیقتا این "حدودا-از همه چیز نویسی" هات نقطه های تاریک شخصیتِ تو و عمقِ بی جنبه و فضول بودنِ شخصیت من رو معلوم و یه سری چیزهایی رو در من نمایان کرد. 

البته که چراغ های زیادی رو تو ذهنم روشن کرد و خلاصه برام جالب بود خوندنِ تیکه تیکه هات، ولی دیگه این بازیِ گرگم به هوا رو تمومش می کنم، و البته یه عذرخواهی هم برای اینکه تو انتخاب کردن آدرسهای متفاوت به دردسر انداختمت، بهت بدهکارم که امیدوارم به دل بشینه حرفم و قبولش کنی و بخاطر همه چرت و پرت هایی که از زمان اولین بار آشنا شدنمون بهت گفتم یا نگفتم من رو ببخشی چون کلِ ماجرا تموم شد و خوشحال شدم از آشنایی باهات تو این مدت. 

موفق باشی تا ابد. 

با احترام

فاطمه


پ.ن : مطلقا نمی خوام درباره ی این پست کامنتی داشته باشم، ولی کامنت ها باز می مونه چون از الان تا همیشه باید باز بمونه و همون اولین باری هم که کامنتا رو بستم اشتباه بزرگی بود. 

پ.ن2: الان یه چیزی یادم اومد، اینکه امکان داره برداشت اشتباه از هر کلمه یا جمله ی من انجام بشه تو ذهنت. ولی من کلا منظوری نداشتم :| منظورم همینیِ که نوشتم. 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۲۵
فاطمه .ح

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">