این چند وقت تونستم دلیل این سوالهام رو پیدا کنم و به قولی ریشه ی مشکل رو بیابم! قضیه اینه که شوربختانه من تو هیچ مقطعی از مدرسه تا الان یک رابطه ی واقعی دوستانه رو تجربه نکردم (برای همین هم تو این سن دارم به این نتایج میرسم درحالیکه باید از قبل براشون فکر می کردم و حداقل با این چیزای پیش پا افتاده کنار می اومدم)، چون خوشم نمیومد یک کسی زیاد از حد به حریم خصوصی من وارد بشه، یعنی در حالیکه میخواستم دوستانی هم داشته باشم اما خواستار این بودم که دوستیمون بیرون از دروازه ی مدرسه تموم بشه و هر کی بره پیِ کارش! تو مجازی با اینکه همیشه به دیدار با وبلاگ نویس های مختلف فکر کردم و بارها درباره ی اینکه آدم های وبلاگ نویس قراره چجوری باشن خیال پردازی هایی داشتم، در قلب من یک ترسی از دیدن همه ی این آدم ها هست. برای همین اکثر افراد مجازی ای که می تونستیم دوستان خوبی باشیم، رابطه مون وسط راه ول شده و به یه رابطه ی سطحی تبدیل شده؛ مثلا یکیش رابطه ی من و پریسا.
خلاصه بگم امروز به خیلی چیزها توجه کردم که دوست دارم اینجا لیستشون کنم:
می بینم که؛
1. بعد از 6 سال ثابت درس خوندن در یک مدرسه ی ابتدایی و حدودا با یک سری افراد مشخص، حالا نه تنها از هیچ کدوم خبری ندارم(یکی دو نفرشون همسایه مونن)، بلکه تمایلی در خودم نمی بینم که بهشون پیامی-چیزی بدم و به همون دیدارهای اتفاقیِ خیابونی بسنده میکنم.
2. قبل از اینکه بیام سمپاد، 2-3 سالی کلاس زبان می رفتم و 5-6 نفر از همون کلاسمون هم آزمون سمپاد رو قبول شدیم ولی وقتی روز اول رفتم تو کلاسمون و دیدم 4 نفر اونها هم کلاسی من هستن (مابقی در کلاس ب بودن)، متوجه شدم حتی هیچ رابطه ی نیمه پایداری هم با هیچ کدومشون ندارم در حالیکه اونا از قبل جفتی جفتی باهمدیگه دوست شده بودن و نتیجه این شد که من روز اول رفتم رو دومین میزِ ردیف وسط نشستم، جایی که دوستای قبلیِ مائده پشت سرم نشسته بودن (اونم برای نزدیک بودن بهشون کنارم نشست) و به همین خاطر مائده شد بقل دستیِ من! (البته بقل دستی بودن من و مائده از اون سال به بعد دیگه به دوستای قدیمیش ربطی پیدا نکرد و اتوماتیک وار فهمیدیم برای "صرفا" بقل دستی بودن در کنار هم، گزینه های خوبی هستیم)
3.کلاس بسکتبالی که تابستون پارسال می رفتم هیچ رابطه ی پایداری برای من تشکیل نداده.
4. هنوز هم بعد از 5-6 سال کلاس زبان رفتن و البته تغییر زیادی در افراد کلاس، به جز یک نفر که خودش شماره شو به من داد تا مطلعش کنم از یه سری چیزا(اونم دیگه رابطه نداریم) و نفر دیگه ای که بنظر می رسید واقعا تمایل دوست شدن با من رو داره -و شماره شو داد- دیگه کلا با کسی رابطه ندارم! حتی با اونی که 4 سالِِ هم کلاسیِ کلاس زبانی هستم.
+اون نفرِدوم استثنا هم که گفتم، بیخیال شده و رابطه مون در همون حد سطحی مونده.
5. الان، میشه گفت سه سال از سمپادی بودنِ من می گذره و هنوز که هنوزه، از نقطه نظر خودم نتونستم دوست درست-حسابی ای داشته باشم و خیلیهایی که سال اول تمایل به من داشتن، پشیمون شدن اما هنوز یک نفر هست که نمیدونم واقعا چرا از من خوشش میاد و اینقدر به من می چسبه.
این مطلب بیشتر قرار بود درباره ی اون فرد که تو پست هام با اسم "عسل" تگش کردم باشه ولی یهو اومدم دیدم عجب پروسه ای در دوست نداشتن داشتم هااا!
میخواستم همین جا تمومش کنم که زیاد نشه مطلب ولی چون میدونم از این مدل آدم هایِ کار امروز به فردا افکنی هستم، به حرفام ادامه می دم: (خانم عین):
خب ماجرا از اونجا شروع شد که نمیدونم -واقعا نمیدونم- چرا سال هشتم عسل اینقدر به من نزدیک شد، شاید بخاطر رفتارهای ناهنجاری (غیرمتعارف؟ غیرمعمول؟ حالا هرچی!) بود که من در سال هفتم و اوایل نیمه ی هشتم از خودم نشون داده بودم.
همین رفتارها (جر و بحث با بعضی دبیرها، یه سری گفت و گوهایی که از حوصله کلاس خارج بود، پر حاشیه بودن و از این دست موضوعات) احتمالا باعث شد که به من نزدیک بشه، چون خودش هم یه همچین چیزهایی در وجودش داره و اگه سر باز کنن از درونش، گاها یَک فاجعه ای درست میشه که نگو و نپرس. بدتر از من! البته "من"ِ گذشته، نه "من"ِ حالا. تغییر کردم و شاید در محیط مجازی بنظر نیاد -دلایلی دارم براش- ولی در دنیای واقعی شما از هرکدوم از همکلاسی هام بپرسید، قطعا میگه تغییر کرده خلقیاتش.
خلاصه، اون نزدیک و نزدیک و نزدیک تر شد، منم چندان بدم نمیومد که ببینم چجور آدمیه و بدبختانه اونقدر خانواده ی درست و حسابی و سرشناسی داره که افراد خانواده ی من بهم میگن با این آدمها دوست شو و این چرت و پرتایی که من هیچوقت بهشون اهمیتی ندادم و این دوستی من و عسل هم همینطوری خرکی و از سوی اون شروع شد.
اوایلش خوب بود، شاید چون منم آدم تندمزاجی بودم برام جالب تر میشد که رفیقم هم اینطوری باشه. ولی من خودمو تغییر دادم و اون نه چندان. نمیدونم الان درست اینه که ازش بگم، از خلقیاتش، از عقایدش، از همه چیزش یا نه. هر جور هم بررسی می کنم می بینم نه اینها چندان جذابه، نه من آدم این همه توضیح دادنِ یک نفر هستم. پس بیخیال.
لپ کلام اینه که من امسال (سال نهمم) پی بردم اصلا و ابدا نمیخوام عسل دوستی نزدیک به من باشه حالا چه برسه به دوستِ صمیمی!! هر چی گذشته من بیشتر از افکارش فهمیدم و متوجه شدم افکارش حالتِ "فقط من درست هستم" و به گونه ای حالتِ نژادپرستانه ای درباره ی بعضی چیزا داره. نمیخوام بیشتر از این براتون توضیح بدم و دوست هم ندارم شما برداشت خاصی از عسل داشته باشید. اون خوبه، اما نه برای دوستی با من!
و من حالا تو مخمصه ای گیر کردم که هیچ وقت نخواستم شروعش کنم. اون میخواد دوست صمیمیم باشه ولی من رابطه م با اون رو در حد یک همکلاسی که گاهی هم حرف می زنیم، بیشتر می پسندم.
اینا رو که می نویسم، یادِ پاتریک می افتم که با هاله مشکل داره. ولی عسل این مدلی نیست که مثلا خوبِ من رو نخواد یا همچین چیزی.
فکر می کنم چطور باید عسل رو از خودم دور کنم، من واقعا نمیخوام. واقعا این رابطه رو نمیخوام. فکر کنم سال دیگه قراره بره یه مدرسه ی دیگه در لاهیجان درس بخونه. فکر می کنم امسال باهاش همینطوری طی کنم تا وقتی که بره یا اینکه؟؟؟
یا اینکه چی؟؟
+کسی تابحال یه همچین مورد مشابه ای داشته؟؟ منظورم موردیه که خودت یارو رو انتخاب نکردی، حتی گاهی دفعش هم کردی اما اون به تو چسبیده و ول هم نمی کنه و تو هیچ جوره نمی تونی بعضی از افکار افراطیشو بپذیری و ترجیح میدی بری تو لاکِ خودت. همون فاطمه ای بشی که هیچ دوستی نداشت و بعد از ظهرِ دوشنبه به اینکه چهارشنبه با عسل بره بیرون/فلافل خوری یا نه، فکر نمیکرد و راضی بود! (من پیتزای بیرون نمیتونم بخورم بخاطر گیاهخواری)
++یه بار عسل بهم گفت بنظرم آدم با بعضی دوست ها فقط با دوری و دوستی میتونه بسازه و یه مثال درباره ی سایان-یکی که منم میشناسمش- گفت. نمیدونم اگه من همینو درباره ی خودش بهش بگم چه واکنشی قراره داشته باشه!?
+++میدونید، فکر می کنم روابط به این پیچیدگی ای که من خیال می کنم نیست. خیلی از آدم هر کسی رو که میخوان (و شاید حتی روابطشون درحد صمیمی ها نیست،) برچسب دوست صمیمی میزنن تا احساس کم آوردن چیزی رو نداشته باشن و همین آدما اگه بهشون بگی دوست صمیمی نداری، با کلمه ی "آخی" یه طعنه ای بهت میزنن :| بچسبد به ملیکا، شاهِ قمپز در کُن ها:|
++++اهوم درسته. ذهنم همه ی این اوقاتی که با افراد مختلف مجازی و واقعی رابطه داشته، داره بهم یه نتیجه ای رو انتقال میده که نمیدونم درسته یا نه... مردم برای بازیِ خودشون وارد روابط میشن، در حقیقت حس می کنم هیچ "ارزش"ی مابین این روابط برای مردم تعریف نشده ست. من میخوام. من این ارزش رو میخوام. من برای این ارزش دوست دارم وارد رابطه بشم. ارزشی که نمیدونم چیه و "مردم"ی هم نمیدونم کین. مخم قاطی کرده.
.::. همین الان خیلی خیلی خیلی هوس کردم چند نفر برام درباره ی مقوله ی رابطه و نظری که درباره ش دارن برام کامنت بذارن. البته فکر نکنم حوصله کرده باشید تا اینجا رو بخونید:| چون خودم الان حوصله ندارم برم یه دور بخونم و از نظر املایی-نگارشی چکش کنم :|