ذهن بی پنجره دودآلود است ..
سلام. خبرهای زیادی وجود داره. اونقدر زیاد و درگیرکننده که این روزها از نوشتن فرار می کردم.
1.قضیه ی انتخاب رشته خیلی پیچیده شده. نمیدونم چیشد که حدود سه هفته پیش کاملا نظرم درباره ی تحربی رفتن برگشت و به خودم اومدم و دیدم دارم سرِ خودم کلاه می ذارم. پس فکر کردم و دیدم واقعا انسانی با همه ی اون درسهای دینی و مذهبیِ مزخرفش که همیشه ازش فراری ام، درس های مورد علاقه ی منو در خودش داره! آینده ش زیاد خوب نیست و این چیزیِ که باعث میشه خانواده م زیاد به این رشته میلی نداشته باشن. مخصوصا برادرهام. محمد همیشه میگه باید روزی رو تصور کنی که کسی نیست. هیچکس نیست که ازت حمایت کنه و دستت رو بگیره؛ این واقعیت زندگیه و تو باید گام هات رو جوری برداری که وقتی به این نقطه رسیدی، خودت رو بکشی بالا. میگه با این نوع نگاه برو جلو. من واقعا دارم اینجوری تصور می کنم ولی شاید زیادی خوشبینم که هنوزم رشته انسانی رو برای این کار، البته با کلی سختی و زور و زحمت، مناسب می دونم.
همه چیز جالب و قاطی پاتیه. کسی مجبورم نمی کنه رشته ی خاصی برم.
ناراحت کننده ترین چیز برام وقتی بود که پدرم اولویت هام رو اینجوری زد : تجربی، ریاضی، انسانی!
از این ناراحت نبودم که جا به جا زده، چون میدونستم بعد از یکی دو جلسه وارد سامانه ی داده هاشون میکنن. دلخوریم از این مسئله بود که پدرم هنوز من رو درست نشناخته؛ که تقصیر منه.
یه جورایی همه چیز داره بهم میگه برو انسانی، برو انسانی! :)))
2. عسل این روزها کَم کَم میخواست دوباره به من نزدیک بشه، گاهی زنگ تفریح ها میاد جای مائده می شینه و میخواد یکم بیشتر با من در ارتباط باشه. من برعکس! دیروز نمیدونم چی پیش اومد که با شوخی گفت این همونیه که به من گفت دوری و دوستی ها! آخه این چه معنی ای داره؟
گفتم خب چیزِ بدی که نیست. تو همینو به سایان گفتی. این حرف برای بهتر شدن رابطه ست.
گفت من و سایان خیییلی فرق داشتیم.
گفتم من و تو هم خیییییلی فرق داریم! (و بعد یکی از کسانی که کنارمون بود هم من رو تایید کرد)
3. دیروز جشن دهه فجر و این چیزها رو گرفته بودن و روزی بود که باید غذا می بردیم. برام جالب بود که چقدر همه شون از من می پرسیدن تو که گیاهخواری چی آوردی؟
فکر کنم به نظرشون من هیچی نمیخورم :))) راستش سخت ترین بخش گیاهخواری اونجاست که یکی ازت میپرسه چرا گیاهخواری؟ و انتظار داره در یکی دو جمله بهش جواب بدی. در کنارِ اینکه خودت هم میخوای تو 5 دقیقه جوری جواب بدی که یارو حداقل یه ذره علاقمند بشه! من باید فکری برای این قضیه بکنم و حرفهام رو در برابر این سوال بنویسم و ویرایش کنم و ویرایش کنم ... تا حدی که کوتاه و مفید بشه. خودتون که می دونید، خیلی از آدم ها دوست ندارن زیاد توضیح بشنون! شاید چون اینجوری متقاعد میشن که اشتباه میکنن یا نیازه یه ذره بیشتر بهش فکر کنن. حتی اون هایی هم که توضیحات مفصل من رو شنیدن، اغلب نمیتونن بپذیرن که من واقعا بخاطر این چیزها زندگیمو تغییر دادم! به هر حال ... گیاهخواریِ من داره شش ماهه میشه. البته در اصل 14 اسفند این تاریخ فردا می رسه :))
4. این روزها میرم کتابخونه ی مدرسه مون که بیشترش کتابهای درسیه و سعی می کنم یه سری کتب غیردرسی بیابم و بخونمشون و سر خودمو باهاشون گرم کنم که این روزها بگذرن. فقط یه چیزی میخوام که بیاد دستم و
کتاب شازده کوچولو رو دیدم لا به لاشون و چون قبلا جسته و گریخته یه چیزهایی ازش خونده بودم، برش داشتم؛ راستش رو بخواید چون خودم تیکه تیکه خونده بودمش فکر می کردم باید طولانی تر از چیزی باشه که فکر می کردم اما خیلی خیلی خیلی کوتاه بود!!! واقعا این شازده کوچولو بود؟ دارم فکر می کنم که کاش هیچ وقت نمی خوندمش.
یه کتابی هم به چشمم خورد که یه سال پیش فصل اولشو به صورت پی دی اف خونده بودم و خلاصه بهونه ی خوبی برای گرفتن وقت خودم شده این کتاب. کتابِ زنان کوچک.
یه جور کتابی هم بود که نمیدونم دقیقا باید اسمشو چی گذاشت، یه جور فصلنامه ی قطور بود(قدیمی هم بود؛82)! "کتاب طنزِ 1" دو سه تا از نوشته هاش رو خوندم؛ یکیش درباره ی طنز در نوشته های قدیمی بود : "درخت آرسینگ"؛ روایت جالبیه. البته درباره ی اون توصیح می داد، نه اینکه اون رو کامل گذاشته باشنش.
در این بین چشمم به "جنگ و صلح" هم افتاد. شاید بعد از زنان کوچک خوندمش. البته فکر نکنم! چون قراره برم کتاب "درخت زیبایِ من" که یکی از وبلاگی ها پیشنهادش داده بود رو بخرم پس احتمالا بعد از این یکی میخونمش.
جدیدا یه عادتی هم در من بوجود اومده که زیر یه سری جمله های خاصی رو خط می کشم و بعد که کتاب رو تموم کردم اون جمله ها رو تو یه سررسیدی می نویسم. هم کتابهایی که خوندم ثبت می شن و هم نکات جذابشون.
کتابخونه مون خیلی فقیره بیچاره! زنگهای اول که کلا باز نیست معمولا. زنگ دوم میان. زنگ سوم که زنگِ نمازه بازم تعطیله و زنگ چهارم شاید باز باشه :)) البته دیدم زنگ سوم هم باز کنن.
5. میخوام برای خودم اسلایم درست کنم. دیروز چون حواسم نبود، اینقدر کارت کتابخونه ی مدرسه رو تو جیبم مچاله کردم که پدرش در اومد!
6. حرفهایی هست که یادم میره :| بیخیالِ اونها. به این آهنگ گوش بدیم : fly|Avril