حرفهای نگفتنی، باب و دو هفته ننوشتن
حدوداً یک ربع بود که به اتاق شلوغپلوغم نگاه میکردم. جلوی تخت و کتابخانهٔ درهمبرهم و بندوبساط ریخته شده روی زمین رژه میرفتم. عرض اتاق را میپیمودم و به نظرم میرسید که این اتاق هرگز تمیز نخواهد شد. بعد از خوب نگاه کردن و داستان بافی کردن در ذهنم، به هال خانه رفتم و به مادرم که تلویزیون نگاه میکرد، گفتم به نظرم نمیتوانم این اتاق را تمیز کنم. گفت عیبی ندارد، خودم تمیز میکنم. گفتم نمیخواهم تمیز کنی، دوست دارم همینطور بماند. دوباره به اتاق برگشتم. یکلحظه حس کردم که چقدر دلم میخواهد از این لحظه بنویسم. از همین لحظههایی که گذشت و گفتم. برای همین هم دارم مینویسم.
راستش را بخواهید امروز فکر کردم شاید بهتر باشد روز یکشنبه یک پست بگذارم و بنویسم: این هم از آخرین پست سال؛ اما بعدش فکرش از ذهنم دور شد چون درست نمیدانستم باید از چه بنویسم. این روزها اکثر وبلاگ نویسها در حال جمعبندی هستند؛ درسهایی که از مدرسه/دانشگاه/محل کار یاد گرفتند، چیزهایی که در روزهای سخت 95 برایشان تجربه شد و لحظات خوبِ سال و الیآخر. فعلاً همه داریم از روزهایی که گذشت درس میگیریم. در حقیقت حوصله نداشتم که درسهایم را از این سال بنویسم. یا اتفاقهایی که برایم افتاد. یا روزهایی که زندگیام را تکان داد و از اینجور چیزها. از ته دلم میخواهم ولی هرروزی که میگذرد، سختتر میشود! به گمانم باید یک سری پست دنبالهدار دربارهٔ 1395 شمسی در این روزهای تعطیل منتشر کنم. چون میدانم امسال سالی بود که هم میخواستم باشد و هم نه. چیزهایی داشت که باید نوشته میشد ولی متأسفانه هنوز به رشته تحریر درنیامدهاند.
بههرحال... بهتر است کمی هم از گذشتهٔ نزدیک بنویسم! همین یکی دوهفتهای که گذشت. درست از روز 13 اسفند پستی منتشر نکردم و بااینحال هرروز به مرکز مدیریت سر زدم. اولازهمه اینکه یک سری چیزهایی را شروع کردم که دوست ندارم فعلاً دربارهشان در اینجا چیزی بنویسم. البته اینیک تصمیم کلی است تا توقع افراد دوروبرم را از خودم بالا نبرم. ترجیح میدهم بعد از گذشتن دورهای که باعث تغییری آشکار در من (چهره-افکار-ویژگیها و...) شد، از تصمیماتم حرف بزنم. قبلتر برایم پیشآمده که یکچیزهایی را نوشتم و بعد از نوشتن، قدرت عمل به آنها را از دست دادم. یا مثلاً از وقتیکه به افراد دوروبرم دربارهٔ تصمیمم گفتم، دیگر اهمیتی به آن موضوع ندادم. برای همین و برای اینکه بهتر از هرکسی خودم را میشناسم، به گمانم میبایست چیزهایی را ننویسم تا آبوتابشان نیفتد. تا بهمحض به زبان آمدن، در من تمام نشوند.
از این چیزهای نگفتنی که بگذریم، میرسیم به اتفاقاتی که در این روزها رخ داد. خب راستش را بخواهید به نظرم اتفاق خاصی پیش نیامد. فقط یک روز در جمع همکلاسیها به خاطر یک بحثی متوجه شدم که به نظر خیلیها من به آن دست آدمهایی تبدیلشدهام که میگویند همهچیز به بند کفشم (به قول جو لیک). از اینهایی که به بقیه اهمیت نمیدهند و برایشان مهم نیست واکنشهایشان چقدر در بقیه تأثیرگذار است. واقعاً اینگونه ام؟!who cares
آها، راستی! یکشنبهٔ همین هفتهای که گذشت به مدرسهای دیگر رفتیم. مسابقه تصویر نویسی بخش منطقه برگزار شد. عجب عکسی بود. عجب عکسِ دریوریای بود. به طرز خوبی دریوری بود. طوری که توانستم از آنیک انشای درست حسابی با چاشنی "آره من خیلی کتاب خونم!" دربیاورم و بهشان تحویل دهم. داوران دبیر ادبیات خودم و دبیر آمادگی دفاعیام -که در اصل دبیر ادبیات است- بودند. برای همین تصمیم گرفتند که خودشان برای مدرسهٔ فرزانگان داوری نکنند و مثل سال قبل آقای عین و آقای x داوران مدرسهٔ ما شدند. خودتان که میدانید... مثلاً پارتیبازیای نشود و این حرفها.
خلاصه، برای بخش انشا فقط یک صفحه داده بودند! و من برای اینکه متن خودم را کامل وارد کنم، مجبور شدم پشت همان صفحه را از اول تا آخر با مداد خطکشی کنم تا نوشتهام جا شود. به هر صورتی بود، بعد از دو ساعت و خوردهای (آن خوردهاش را بیشتر از زمان مسابقه برای پاکنویسی صرف کرده بودم) نوشتن و در نوبت ماندن، خوانش نوشته را طبق معمول با دو سه تپق انجام دادم. به نظر میرسید که زیادی خوششان آمد. دروغ نگفتم اگر بگویم دقیقه بعد از خواندنم متوجه شدهام که برندهام؛ اما واقعاً انتظار یک همچین سروصدایی را نداشتم. منظورم سروصدای فردای آن روز است. فردایش رفتم مدرسه و یک نفر در صف به من تبریک گفت! گفتم تبریک برای چه؟ گفت چون در فلان جا اول شدی، دبیر ادبیات در گروه مسئولان و دبیران مدرسه فایل صوتی (چون خودش نبود تا نوشتههای بچههای فرزانگان را بشوند، گفت یک نفر برای همه را ضبط کند) را گذاشته بود (نیازی نیست که بگویم مادر دخترِ دبیر است، نه؟). تشکر کردم. زنگ دوم دبیر ریاضیام گفت شنیدهام که کولاک کردهای، هان؟! بعدش هم جواب امتحانهای یکشنبه هفته قبل را بهم داد و گفت هجده و بیستوپنج صدم شدی. ولی به خاطر این موفقیت برایت 19 میگذارم! یکلحظه هنگ کردم. ریاضی کجا ادبیات کجا، پارسال هم در منطقه اول شده بودم هاااا، اینقدر خوب بود ینی؟ قضیه چیه؟!
دیگر بهتر است چیزی نگویم، فقط همینکه آن روز هی چپ و راست تبریک میشنیدم. وسط حیاط یکهو یکی میآمد جلویم و میگفت انشایت خیلی عالی بود! دبیر ادبیات فایل صوتیاش را زنگ قبل برایمان پخش کرد:| دبیر شیمی میگفت عجب قلمی. ناظم طبقه گفت شما از نویسندگان موفق آینده خواهی شد، نوع جهانبینیات خیلی نو بود:| اینقدر که هرکسی یکچیزی گفت، پسفردایش در تلگرام از دبیر ادبیاتم که بعد از روز مسابقه ندیده بودنش فایل صوتی را درخواست کردم. میخواستم ببینم اینها واقعاً درباره من حرف میزنند یا اشتباهی شده؟!
پیام مرا که سین کرد، بعد از سلام و احوالپرسی، یک حرفهایی زد که نگو: انشای شما تعجب همه را برانگیخت. خودم شخصاً با مدیر اداره و فلانی دربارهٔ شخص شما حرف زدم. ببخشید که دوشنبه شخصاً برای تبریک گفتن به کلاس نیامدم! گفتم یا علی داداش:| آخرش هم گفت که حتماً به مرحله استانی و موضوعاتی مثل آب و محیطزیست فکر کن... گفتم چشم، حتماً!
حالا مطمئنم از بخت من اینقدر در استان بد عمل میکنم که همهٔ توقعاتشان له میشود. آ، راستی! دریافتم امسال ما را با پسرهای تیزهوشان بخش هم مقایسه کردند و در حقیقتبین آنها بالا آمدم. میگفت بر این اساس مرا انتخاب کردند که یک فرد فیالبداهه گو و مستعد برای نوشتن در هر شرایط و موضوعی باید به استان برود. بهطور غیرمستقیم به من گفت چون خوب چرتوپرت مینویسی انتخاب شدی: دی
امشب با مادرگرام این فیلم را دیدیم (a street cat named BOB):
شما هم ببینید، ارزش دیدن دارد:)
++آهنگ stork|ich und ich