از مشارکت های کلاسی در اولین روزهای سال 96
دبیر ادبیاتم وسط کلاس گفت: برای ما معلمها خیلی سخت است، خیلی باید حواسمان باشد که از یک سری کلمات خاصی استفاده نکنیم تا بچهها داستان درست نکنند و لبخند نزنند و مسخرهبازی درنیاورند و فلان. دانشآموزها جنبهاش را ندارند وگرنه ما دوست داریم خیلی چیزهای بیشتری بهغیراز درس مطرح کنیم.
بعد کلی دربارهٔ بیجنبه بودن دانشآموزها توضیح داد و در همین موقع بود که من از حرف نزدن خسته شدم.
گفتم: چرا فکر میکنید فقط دانشآموزها مقصرند؟ به نظر من هر دو طرف اشکالاتی دارند.
گفت چون در کلاسهایم میبینم!
میخواستم بگویم با این رفتارهایی که تو داری، من هم دوست دارم مسخرهبازی دربیاورم! این جمله را نگفتم. در عوض گفتم وقتی شما قبل از هر جملهای میگویید "امیدوارم جنبهاش را داشته باشید"، "این را که میگویم بیجنبه بازی درنیاریدها!" (و ...) خب باید هم انتظار داشته باشید که بچهها به قولی بهشان بربخورد و وقتی دارید آن حرفها را میزنید، دقیقاً برای درآوردن لجتان، مسخرهبازی دربیاورند!
بعدش هم ماجرای دبیر زبان را برایش تعریف کردم. اینکه یک روز بحث ایدز و اینها پیش آمد و در کلاس دربارهٔ آن حرف زدیم؛ و دبیر زبان در ادامه حرفِ من -که راجع به بالاتر رفتن درصد مبتلایان به ایدز توسط رابطه جنسی نسبت به معتادان بود- حرفهایی را برای توصیه در رابطهٔ جنسی زد. اینکه ما از روی حیا یا هرچه به نوجوانان "آموزش" نمیدهیم که از کاندوم استفاده کنند و حرفهای اینچنینی.
هیچکس در آن کلاس نه خندید و نه لبخند زد. نه چشم وابرو بالا انداخت و نه قیافهای عجیب به خودش گرفت! دلیلش هم به نظر من واضح بود. دبیر زبان ما از این آدمهایی نیست که فکر کند همه باید از این مسائل خجالت بکشند، دخترهای 14-15 ساله نباید در کلاسهایشان بحثهای جدی کنند یا اینکه بچهها همهشان بیجنبهاند. ما این را میدانستیم چون بارها و بارها دربارهٔ مسائل جدی، مثل محیطزیست، طرز تفکر آدمهای امروزی و مسائلی که به نظر خیلیها وقتگیر است در کلاس بحث کرده بودیم. هیچکدام از بچهها فکر نمیکرد الآن دبیر زبانمان قرار است جملهٔ "خب بهترِ کمتر دربارهٔ این چیز حرف بزنیم، میترسم جنبه شو نداشته باشید!" به آخر حرفش بچسباند. احساس بودن میکردیم، احساس حساب شدن، احساس بزرگ شدن، احساس رفتن به مرحلهٔ بعد...
راستش بهشخصه فکر میکنم اگر بخواهیم قبل از هر جمله "خب حالا زیاد روت باز نشه ها ولی..."، "بیجنبه بازی درنیاری ها" بگوییم، حقمان است که طرف روبهرویمان دقیقاً بیجنبه بازی دربیاورد. وقتی بعدازاینکه یکی دو جمله حرف میزند، یکهو میگوید "خب تا اینجا بسه، میترسم زیاد واردشم جنبه نداشته باشید"، حقش است که 90 درصد بچههای کلاس از او احساس تنفر کنند. (این برچسبها را خودم نمیزنم، خود بچهها دقیقاً با همین ادبیات گفتهاند که از او متنفرند!)
نمیدانم منظورم را گرفتید یا نه! نمیگویم که همه مشکلات از رفتار دبیر ادبیاتم و آن حالت حرف زدن آرام و ترسو و پر از انرژِیِ منفیاش هست، نه نیست ولی همهٔ تقصیرها هم به گردن دانشآموزها نیست! نمیگویم که دبیرها باید دهانشان را باز کنند و هرچه میخواهند بریزند بیرون اما ... . امان از این اما!
خلاصه، قضیهٔ زنگ زبان را که گفتم، تقریباً همه بچهها یکهو گفتند "عه آره!"،"دقیقاً" و الیآخر. بعضیها شروع به حرف زدن کردند و دبیرم دوباره دربارهٔ این چیزها حرف زد. من هم تصمیم گرفتم دیگر بیشتر از این ادامه ندهم و دوباره ساکت شدم. خیلی وقت است که اعصاب شرکت در بحثهایشان را ندارم؛ اما در آن بین، یکلحظه فکر کردم چقدر خوشبختم که میتوانم بخشی از حرفهایم را گاهی در وبلاگم بنویسم. جدی. چقدر خوشبخت.
پ.ن: هنوز در جستوجوی دلیل بالاتر بودنِ آمار وبلاگ قبلیام نسبت به اینجا هستم. نزدیک به یک سال است که آپ نشده ولی تعداد بازدیدهایش بیشتر از اینجاست!