با چشمهای خون افتاده
میگویند یکجوری برنامههایتان را بچینید که انعطافپذیری داشته باشند. مثلاً اگر زدوخورد و قرار شد شنبهشب تنهایی بروید تئاتر، حداقل خیالتان جمع باشد که از بعدِ آن میتوانید کارهایتان را سروسامان دهید. من هم طبق گفته همهٔ آنهایی که میگویند، ازاینجهت خوب کاری کردم ولی مسئلهٔ اصلی من انرژی تمام کردن خودم است! با یک و نیم ساعت کلاس زبان یا دو سه ساعت تئاتر رفتن یا سه چهار ساعت گردش خانوادگی یا حتی ماندن در خانهٔ اقوام خیلی نزدیکی که مجبوریم زیاد پیششان بمانیم هم مرا کاملاً تخلیه انرژی میکند. شاید کاری بیشتر از نشستن و دیدن یک اجرا، درس گرفتن درسی جدید و یا ساکت بودن در جمعهای زنانه انجام ندهم ولی به طرز عجیبی خسته میشوم. حتی اگر برنامه بهاندازه کافی منعطف بوده باشد و خودم هم در کنار خواستن کتاب/برگه/چیزی دستم بگیرم و مشغول به انجام کاری شوم، بدنم یاری نمیکند! دستآخر هم مادر یا برادرم کتاب/برگه/چیزی را از دستم میکشند و میگویند بخوابی بهتر است، چشمهایت خون افتاده.
از بین بردن این خستگیهای نابجا هم رفت در لیست بلندبالای کارهایی که جملهٔ " I'll fix it myself" را زیرشان مهر زدهام!