پاره ای از پانزده سالگی
در اینیک هفته اتفاقات عجیبوغریبی برایم رخ داد و بهطور کل:
یکم، با رفتن به مشاورهٔ تحصیلی تقریباً نظرم دربارهٔ رشتهٔ دانشگاهیام تغییر کرد و باعث به هم ریختن برنامههایم شد.
دوم، وضعیت خوابم بهکلی به همریخت و ضربهٔ بدی به خودم و برنامههایم وارد کرد و حالا این روزها بیش از هر چیز با آن دستوپنجه نرم میکنم.
سوم، رابطهام با یکی از دوستانم کمی شکر آب شد.
پانزدهسالگی بهطورقطع گیجکنندهترین سال زندگی من نام خواهد گرفت؛ سالی که مهمترین چیزها را در خودش جای میدهد، حوادث غیرقابلپیشبینی در خودم و دنیای بیرون از سر و رویش میبارد و گاهی مجال درست فکر کردن را از من میگیرد.
اما خب این عادت برنامه داشتن، در این سال خوب به کارم آمد. یکجورهایی زمان را برایم کندتر کرد. قبلاً اگر فازِ بیهودگی برمیداشتم، یک هفته میگذشت و من اصلاً متوجه نمیشدم اما حالا اگر دو روز اینطور شوم، مثل گذشت دو ماه میماند چون احساس میکنم یکجایی لنگ میزند و همینکه آدم بفهمد همین حالا در حال لنگ زدن است، خیلی جلو میافتد...