بُعد جدید
ازونجایی که عادت کردم وقتی میام اینجا حال بد خودم رو به اشتراک میذارم، این پست هم در همین رابطهست.
البته از حال بدیهایی که براش دلیلی پیدا نکردم. در حقیقت امروز زنگ ادبیات داشتیم گروهی یه بخشی از جزوهی دبیر رو حل میکردیم که نقش "را" ها رو داشت. من گفتم این "را"ی مفعولیه اما یکی از همگروهیهام روی "را"ی حرف اضافه تاکید داشت. من گفتم خب من اونطور فکر نمیکنم. اون گفت ولی معلومه و فلان و بسیار.
بعدش صدای گروه بغلی رو شنیدیم که داشتن به هم میگفتن "را"ی حرف اضافهست. بعدش اون به من یک نگاه با لبخندی انداخت که الان نمیتونم بگم لبخندش یه لبخند مهربانانه بود یا خبیثانه. اما به هر صورت باعث شد من گُر بگیرم و قاطی کنم. به دبیر گفتم مگه حتما همهی اعضای گروه باید یه نظر داشته باشن؟
به هر صورت چندجملهای الکی با عصبانیت حرف زدم بعد سکوت کردم و سرم پایین بود. دبیرم به شوخی گفت اینایی که پوستشون سفیده رو راحت میشه فهمید کِی عصبانی میشن ولی ما سبزهها باید کلی زور بزنیم تا معلوم شه.
منم در همون حین که سرم پایین بود -نمیدونم به چه دلیل- اشکم سرازیر شد و تقریبا کل اون زنگ رو همونطوری بودم... .
نمیدونم دلیل داد و بیدادم چی بود؟ اون تمرین رو من درست جواب دادم اما قطعا ارزش اینکارو نداشت. اصلا دلیل گریه رو هم درک نمیکنم. لابد ازین گریههایی هست که دست خود آدم نیست؟
فقط موندم چرا باید تو مدرسه این حس گریه بهم دست میداد.
خلاصه اینکه بعد از کلی تلاش و زحمت برای دور کردن خوی خشمگینی و حساسیت بیش از حد که همیشه با من عجین شده بود، این جلسه در حالی که تقریبا یک ماه از مدرسه گذشته، بُعدی مهم از شخصیتم رو برای افرادی که به تازگی در کلاس دارن منو میشناسن نمایان شد که تعجببرانگیز هم بود.