وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اردو» ثبت شده است

اول؛
رفتنی (به قول شباهنگ؛ رفتنی قیده، یعنی وقتی در حال رفتن به رشت بودیم) تو مینی بوسی که احتمالآ متعلق به عهد کُنوس (ازگیل به گیلکی) هست، این عکس رو گرفتیم. اونی که از همه واضح تر افتاده منم (کاپشن تیره) چون اینقدر جلو اومده بودم که نزدیک بود بیوفتم (اون پشتیا میخواستن بیان اینورتر تا تو عکس بیوفتن) :))
++اونی که تو همه ی عکسا ایموجیِ مهربون داره و چادریه، بغل دستیِ من تو مدرسه ست که اتفاقا اینجا هم بغل دستم نشسته بود.


 دوم؛
در حالی که میخواستیم از خودمون یه سلفی دیگه بگیریم، دبیر اومد و گفت میخواد عکس بگیره. من یکی از اون پوکرفیسایِ پشتیم.

 سوم؛ 
بعد از یه سری سخنرانی و تماشای آزمایش ها و این چیزا؛ رفتیم یه کناری تا عکس بگیریمو راحت باشیم. البته من میدونم نشستن اونجا واقعا وجه ی بدی داره، ولی در اون لحظه واقعا نتونستم خودداری کنم:)) وقتی دیدم با نشستنمون دو سه تا دانشجوی دختر هم نشستن، مصمم شدم و البته وقتی متوجه نگاه تاسف بارِ دو تا دانشجوی پسر شدم، کمی شرمزدگی در خودم احساس کردم :| ولی بعدش گفتم بیخیال باو :|

++ نیشخند زدنم بخاطر شاخ گذاشتن رو سرشه!



 چهارم؛ 
بعد از دوباره آزمایش دیدن و کنفرانس شنیدن رفتیم ناهار؛ اینم سلف!
من در اصل تو این عکس لبخند زدم ولی چون منو اون دختر عقبیه دقیقا تو اون قسمتی افتادیم که برنامه یِ عکس محوش میکرد، این ایموجی رو گذاشتم! من این جلوییِ سمتِ چپم. (اصلا براتون مهم هست که کدومم؟:))))) )

اگه توجه کنید، جلوی من و اونی که کنارم نشسته فقط یه ظرف غذایِ دانشگاه هست(ظرف بهش میگن؟)؛ که این یعنی چون برای ناهار جوج و گوجه زده بودن با دوغ و کره حیوانی، بنده تصمیم گرفتم ناهار خودم رو بخورم.


 پنجم؛
برگشتنی که بارون میومد و میخواستیم سوار مینی بوس بشیم، دبیرمون گفت یه لحظه وایسید عکس بگیرم. و من دیر متوجه شدم و تا بجنبم بیام تو عکس، اینطور شد که می بینید!

پ.ن: نمیدونم حوصله نداشتم از اتفاقاتش بنویسم یا برام لذت بخش نبوده یا هرچی!
 به هر حال به همین عکسا بسنده می کنم.
پ.ن2: بله! بله عزیزان! لباس فرممون خیلی مزخرفه.
پ.ن3: پدرِ این Vectory رو در آوردن اینقدر نشونش دادن:))
۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۷
فاطمه .ح