یکی از مهمترین چیزهای زندگیِ اغلبِ نوجوانها، زمان است.
مثلاً خودم؛ به این فکر میکنم که کجا تلف شده، کجا بیشتر مصرف میشود و کجا زمانی که سپری میکنم به چیزی که دریافت میکنم نمیارزد!
برای زمانم کمابیش در ذهن برنامه دارم و وقتی گاه و بیگاه ایدههای جدیدی برای خلق و تغییر در دنیای کوچکم به ذهن میآیند، یکی از اولین چیزهایی که از خودم میپرسم این است که آیا به وقت (و انرژی) اش میارزد؟
زمان چنان دست و پای مرا در این سوالها و دوراهیها و دلمشغولیها بسته که گاه برایم به منزلهی زندان است!
از سر و تهش که میزنم، چندساعت محدودی بیشتر در دسترس ندارم و هی با خودم فکر میکنم کدام ایده، کدام فکر را بر دیگری مقدم کنم و کدام بازدهی بیشتری دارد و از انجام کدام یکی کمتر پشیمان خواهم شد!
البته امکان این هم هست که شخصِ من کمی حساسیت داشته باشم. آن هم اگر باشد، گمانم به این خاطر است که طبق نظر من، نوجوانی، زمان حرکتهای جدید است.
زمان اینکه یک وقتهایی را بگذاری درمورد شعرنویسی بخوانی، شاید شاعر شدی، یا حتی اطلاعاتت را افزایش دادی که خودش در همین راه کمکت میکند. ببینی فلان هدیهای که دوستت در ارتباط با یکی از علاقمندیهایت خریده (کتابی، ابزاری، چیزی) میتواند نقطه خوبی برای شروع آن مهارت باشد یا نه؟ یک وقتهایی را بگذاری برای حوزههای موردعلاقهات و برخیهاشان را که حتی هنوز چند ساعتی هم بهشان نپرداختی، بالا و پایین کنی و بگویی الان وقت شروع/ادامه کدام یکی است؟
این زندان پراهمیت گاهی آنقدر دغدغهام میشود که با اعصاب خردی رهِ «هر چه بادا باد» پیش میگیرم. هرچند آن ره هم بیشتر از مدت کوتاهی دوام نمیآورد؛ من دوباره به برنامهریزی زمان میپردازم و برای هزارمین بار به زندانی بودن خودم اعتراف میکنم.
فکر کنم یکی از دلایل داشتن چنین دغدغهی استرسآوری که گاه از لحاظ روحی مرا میآزارد، حداقل در نوجوانِ امروزیایِ ایرانیای که من هستم، به عدم انطباق مدرسه با خواستههایم بر میگردد.
اولین وظیفهای که همه برای نوجوان امروز متصوراند، تلاش برای رفتن به یک دانشگاه خوب است. حداقل درمورد کسانی که رشتههای موردعلاقهشان عملی نیستند (قاعدتاً دانشگاه رفتن شما را برنامه نویس نمیکند اما اگر بخواهید حقوقدان هم شوید، کسی بدون مدرک شما را نمیپذیرد)، بنظر یکی از بهترین راههای رسیدن به قلههای بالاتر آن رشته، ورود به دانشگاهی قابل قبول است.
اما راه ورود به دانشگاههای مهم و معتبر در جامعه ما با چنان وحشتی - همان غول بزرگ کنکور- در هم آمیخته که با یک حساب سرانگشتی بخش اعظمی از زمان دانشآموزان را تحت سلطه خودش میگیرد.
اگر هم کنکوری نباشید، تقریباً هشت ساعت در مدرسهاید و بعد، چند ساعت در منزل باید به مرور و آزمونخوانی و تستزنی دروس هشت ساعتِ امروز و روزهای آینده بپردازید.
اما زمان من دقیقاً به کجا میرود؟ نوجوانیام چطور؟ با این اوصاف به من نوجوان حق نمیدهید که گاهی بترسم؟ و از این کمبود، این تصرف ظالمانهی «زمان»ی که مخصوص پرورش خیلی چیزهاست، گاهی شاکی باشم؟
فکر نکنم کسی باشد که بگوید نه.
البته که من هم میدانم غر زدن چیزی را دوا نمیکند. باید یک کارهایی کرد. یک کارهایی نه مثل معجزه، مثل تغییرهای کوچک. آن هم برای کاهش فشار این وحشتها و افزایش آرامشخاطرِ جاری در دنبالهروی از علایق.
و اینها چیست؟
سعی میکنم جوابهای دست و پا شکستهای را که خودم تجربهشان کردهام، پیشنهادات بقیه و گمانهزنیهایم را در مطالب بعدی بنویسم.
پ.ن : شروعِ نوشتنِ دوبارهی من با تاسیس یک کانال پا گرفت و به اینجا سرایت کرد :-)