وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

سال 96 هم داره میاد. 95 رو دوست داشتم چون باعث شد بزرگ‌ترشم. چون باعث شد چیزهایی رو درک کنم که نمی‌فهمیدم. چون باعث شد کارهایی کنم که انجام نمی‌دادم. چون سال مهمی در زندگی من بود. سالی که روزهای تلخ هم داشت و به خاطر اون روزها هرگز نمی‌تونم فراموشش کنم. سالی که به بعضی درود، و به بعضی بدرود گفتم. سالی که نقطه‌ی شروع و پایان خیلی چیزها بود. سالی که مثل خرمالو بود؛ هم گس بود و اذیت می‌کرد، هم شیرین بود و لذت می‌بخشید

95 اتفاق تازه‌ای در زندگی من بود. امیدوارم سال 96 اتفاق‌های خوبی رو برای شما داشته باشه، امیدوارم که چیزهایِ نوئی رو آغاز کنید، روزهای بدی داشته باشید که اهمیت روزهای خوب ‌رو براتون بیشتر کنه. امیدوارم سبز باشید و اگر از طرف من بدی‌ای دیدید، منو ببخشید. سال نو شما مبارک.

۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۰
فاطمه .ح

"به نظرم می‌رسد که این اتاق هرگز تمیز نخواهد شد"

خب که چه؟ مثلاً چه اهمیتی دارد که هم‌چین چیزی به نظرت می‌رسد؟ حقیقت امر این است که امروز صبح، من برای هزارمین بار کارت کتابخانه‌ام را گم کردم. دفعهٔ قبل خوشحال بودم که قرار است آن کارت کذایی را به پیشنهاد برادر اولم در کشوی‌شان بگذارم. جایی که اگر تمیز هم نباشد، لااقل هیچ‌چیز گم نمی‌شود؛ اما حالا امروز صبح یادم آمد که یک هفته پیش برادر دومم اتاقشان را تمیز کرده... . حالا نه یادم می‌آید که کارت را برداشته بودم -و اگر برداشته بودم کجا گذاشتم- نه اینکه برادر دوم خانه است. اوف. مشکل اساسی من همین حافظه خرابم است. تقریباً هر دو هفته یک‌بار کارت کتابخانه یا چیزهایی در این ابعاد را گم می‌کنم. ولی بازهم به نظرم می‌رسد که این اتاق هرگز تمیز نخواهد شد! اصلاً فکر اینکه تمام آن برگه‌های امتحانی و تمرین‌های ریاضی و نوشته‌های مچاله شده باید مرتب شوند، برای من استرس‌زا است. اگر بخواهم واقعاً تمیز کنم، یعنی برای هر موضوعی طبقه‌بندی کنم. دو ساعت وقتم را بگذارم که یکجایی برای وسایل ریز و کوچک درست کنم، تصمیم بگیرم که از کدام طرف خاک کتابخانه را تمیز کنم و الی‌آخر. وگرنه صرفاً "جمع‌وجور کردن" اتاق، به نظر من کار خیلی بیهوده‌ای است. جالب اینجاست که مادرم دقیقا عادت دارد همین کار را انجام دهد. مثل خانم‌هایی که ظاهر خانه‌شان تمیز، ولی در باطن به یک‌خانه تکانی حسابی نیاز دارد. ولی من ترجیح می‌دهم همه ببینند که شلخته‌ام تا اینکه این شلختگی را از آن‌ها پنهان کنم! البته فکر نکنید چون کارت کتابخانه‌ام را پیدا نکردم، این‌همه توضیح می‌دهم؛ اتفاقاً آن را یافتم. در حقیقت وقتی برادر دوم به خانه آمد، جایش را به من نشان داد.

بعدش هم از پشت کارت، آدرس آن سایت را به یادآورم. تعجب کردم که چرا دربارهٔ آدرس سایتِ کتابخانه‌ها سرچ نکردم! به‌هرحال اسم چند کتاب را سرچ کردم و کتابخانه‌ای که من در آن ثبت‌نام کردم، حتی ناطوردشت را هم نداشت و ناطوردشت رفت در لیست خریدم. بعدش به یکی از پست‌های وبلاگ قبلی که در آن درخواست پیشنهاد کتاب به خواننده‌ها داده بودم، نگاهی انداختم و چشمم به نظر "َشبگیر" که وبلاگش را حذف کرده-خودش گفته بود که حذف خواهد کرد-، افتاد. گفته بود که دنبال کتاب "چگونه کتاب بخوانیم؟" نگرد. پیدا نمی‌شود. خودم هم آن زمان همان‌گونه فکر می‌کردم. ولی امروز اسم این کتاب را سرچ کردم و فهمیدم کتابخانه‌های مختلفی در شهرستان -به‌جز کتابخانه‌ای من در آن ثبت‌نام کرده‌ام!- آن کتاب را دارند(پس این هم می رود در لیست خرید)

 راستی، داشتم کامنت‌های آن پست را می‌خواندم که چشمم به اسم busy mind افتاد. چند هفته پیش فهمیده بودم که وبلاگش را حذف کرده اما خب نمی‌خواستم اینجا مطرح کنم یا مثلاً بپرسم که آیا کسی خبر دارد یا نه. کلاً کار جالبی به نظرم نمی‌رسد. خب یارو خواست برود، اگر قرار بود آدرس بدهد که می‌داد. شاید کلاً وبلاگ نویسی را گذاشته، مطمئن نیستم. حالا خلاصه، امروز از چندین وبلاگ نویس قدیمی و جدید یادکردم همین‌طوری.

همین‌طوری هم از برادرم پرسیدم: تمام‌روزهای تعطیل این‌طوری سپری خواهند شد؟ همین‌طوری که بیدارشویم و یک سری کارهایی کنیم و نکنیم و بعد ساعت یک‌شب بخوابیم؟ (به‌علاوه‌ی بیرون رفتن و از این حرف‌ها)

گفت مگر قرار بود چطوری سپری شوند؟

گفتم دقیقا همین‌طوری! اصلاً همین‌طوری پرسیدم، منظوری نداشتم.

 

جدیداً "همین‌طوری" خیلی کارها می‌کنم، ناراضی هم نیستم. به نظر خودم یکی از دلایلی که اواخر امسال برای من مثل بقیهٔ سال‌ها پر از احساس عذاب وجدان و ترس برای از دست دادن روزهای پیش رو نبود، همین است: اینکه خیلی وقت‌ها در سال 95 همین‌طوری یک کارهایی کردم و فقط همین‌طوری لذت بردم.

برای شروع سال جدید هم اولین کار همین‌طوری‌ای که بنیادش فقط mood-م بود را انجام دادم. موقع خرید پارچه برای لباس جدید، دقیقه چیزی را انتخاب کردم که خیلی به دلم نشست اما به‌شدت روی خط مُد نبود! دخترخاله‌ام هم خیلی سعی کرد که مرا منصرف کند ولی فایده نداشت. حتی 0.01 درصد علاقه هم نداشتم که چیز دیگری بخرم. جدیداً از این موقعیت‌ها خیلی برایم پیش می‌آید. صرفاً چیزی را می‌خواهم که می‌خواهم! قبلاً بیشتر دمدمی‌مزاج بودم، البته حالا هم در خیلی از موقعیت‌ها خیلی دمدمی‌مزاجم ولی حداقل در خرید لباس بهترشدم. (البته من هیچ‌وقت در خرید سخت‌گیر نبودم، فقط نظرات بقیه مرا هول می‌کرد)

یک سال همین‌طوریِ با حساب‌وکتاب برای خودم و خودتان آرزو می‌کنم...

شاید آخرین پست سال؟

نمی‌دانم. فکر نکنم.

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۵۲
فاطمه .ح

حدوداً یک ربع بود که به اتاق شلوغ‌پلوغم نگاه می‌کردم. جلوی تخت و کتابخانهٔ درهم‌برهم و بندوبساط ریخته شده روی زمین رژه می‌رفتم. عرض اتاق را می‌پیمودم و به نظرم می‌رسید که این اتاق هرگز تمیز نخواهد شد. بعد از خوب نگاه کردن و داستان بافی کردن در ذهنم، به هال خانه رفتم و به مادرم که تلویزیون نگاه می‌کرد، گفتم به نظرم نمی‌توانم این اتاق را تمیز کنم. گفت عیبی ندارد، خودم تمیز می‌کنم. گفتم نمی‌خواهم تمیز کنی، دوست دارم همین‌طور بماند. دوباره به اتاق برگشتم. یک‌لحظه حس کردم که چقدر دلم می‌خواهد از این لحظه بنویسم. از همین لحظه‌هایی که گذشت و گفتم. برای همین هم دارم می‌نویسم.

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۹
فاطمه .ح

هوس نوشتن دست ازسرم برنمی‌دارد. دوست دارم خیلی چیزها را بنویسم. به دبیر ادبیاتم گفته بودم در مسابقات نوشتن موفق نمی‌شوم چون ترکیبی از خودشیفتگی، شو آف و شعار در رگ این‌جور مسابقات جریان دارد. حسی که ذوق نوشتن را کور می‌کند. گفتم دوست دارم که روایت کنم. فقط همه‌چیز را روایت کنم. بگذارم درس‌ها خودشان لابه‌لای نوشته پیدا شوند. خواننده از دست بدهم. خواننده‌ی جدید تور کنم. خودنمایی‌ام را به مرحله‌ای دیگر برسانم. بنویسم و این طلسم ننوشتان را بسوزانم. البته همه‌ی این‌ها را به او نگفتم. همه‌ی چیزها را نباید باهم گفت. حتی همه‌ی چیزها را نباید نوشت. یا آواز خواند. یا بُرد به خیابان

 

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۰۳
فاطمه .ح

اگر پیش‌آمدهای زندگی دست خودم بود یا حداقل کمی قدرت در تغییرشان داشتم، به‌احتمال 99.99 درصد ترجیح می‌دادم کسانی که در یک مکان و زمان و برای دلیل خاصی با من آشنا شده‌اند با افراد دیگری که در مکان‌ها، زمان‌ها و به دلایل دیگری با من ملاقات کرده‌اند، ارتباط پیدا نکنند. مثلاً هیچ‌وقت دلم نمی‌خواهد همکلاسی‌های کلاس زبانم، همکلاسی‌های مدرسه‌ام را ببینند یا آن‌ها را بشناسند. یا فامیل‌های طرف مادری و پدری، معلم‌های متوسطه اول و متوسطه دوم، وبلاگ نویسها و غیر وبلاگ نویسها، بلاگرهای بلاگفا (قدیمی‌ها) و بلاگرهای بیان، دوستان مدرسه قبلی و مدرسه جدید، اقوام دور و نزدیک، افراد یک برهه‌ی زمانی خاص با یک برهه دیگر، دوستان فرومی و وبلاگی و الی‌آخر.

اما خب در زندگی واقعی هم‌چین اتفاقی نمی‌افتد: بچه‌های مدرسه همکلاسیِ کلاس زبانم می‌شوند و با آن‌ها ارتباط پیدا می‌کنند، اقوام پدری و مادری‌ام را در یک عروسی می‌بینیم، در یک اجتماع دانش‌آموزی دوستان مدرسه قبلی و جدید باهم ملاقات می‌کنند و خلاصه همیشه چیزی اتفاق می‌افتد که بر وفق مراد نیست. البته منظور مراد من است. نه مراد شما یا افراد دوروبرم.

شاید دلیل‌تراش خوبی باشم ولی در این‌یک مورد فقط حس می‌کنم که دلم نمی‌خواهد این اتفاق‌ها پیش آیند. دوست دارم هرکسی در جایگاه خودش بماند و از آن پایش را فراتر نگذارد. اگر فعلاً در زندگی‌ام است، بماند و زندگی کند و چندان کنجکاو نباشد؛ اگر زمانش تمام‌شده و یا قرعه‌اش به دیدارهای سر کوچه‌ای افتاده، بیش از این به من نزدیک شدنش حالم را خراب می‌کند. هرکسی همان‌جایی که با من آشنا شد و یک روزی تمام شد یا نشد، برایش کافی است: بغل‌دستی‌ام را فقط وقتی دوست دارم که او را در مدرسه ببینم. مهدیه را فقط در کلاس زبان دیدن می‌پسندم. دیدن فامیل‌های پدری‌ام همان سالی یک‌بار خانه‌ی خودمان بس است. همکلاسی‌های مدرسه‌ی قبلی‌ام جایشان در همان صندوقچه‌ی خاطرات خوب است. چه دلیلی دارد دوستان گیاهخوارم با غیر گیاهخوارها حرف بزنند؟

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۳
فاطمه .ح