امروز حدودا ساعت 9 صبح راه افتادیم که بریم رامسر. ساعتِ 9 و چهل و هشت دقیقه از گیلان خارج شدیم و به مازندران رسیدیم. کلِ راه هم هی برادرم میگفت زیاد چیزی نخور که آبگرم حالت بد نشه. خلاصه با اهنگای چرتی که نمیدونم چه کسی انتخاب کرده بود اون راه رو تا رامسر و آبگرمش طی کردیم.
از توصیف خودِ آبگرم و اتفاقاتی که در آن گذشت معذورم ولی یه بخشیشو داشتم به یوگا اختصاص میدادم و سعی می کردم خودمو خیلی در تمرکز رها کنم :/
آقا موقع لباس پوشیدن که شد، بازم با مادر به جون هم افتادیم هی میگفت اونو بپوش من میگفتم نمیخوام این یکی رو می پوشم بعد یه دلیل میاورد که چرا نباید این رو بپوشم و خلاصه یه لحظه به مامان گفتم احساس می کنم سرم داره گیج میره. نشستم روی سکوی اون کنار و کم کم همه چیز داشت محو میشد که بهش گفتم به من یه چیز شیرین بده بخورم، حالم بده. اونم که هیچی نداشت، گفت بیا بریم بیرون یکم هوا خنک بخوره بهت و فلان.. . دستم رو گرفت و رفتیم تو اون بخش حیاط مانندش و نشستم روی یک صتدلی و هر چی میگفتم یه چیز شیرین بهم بده، گوشش بدهکار نبود و هول شده بود و هر دو سه ثاتیه که چشمام کاملا بسته می شدو همه جا سیاهی می رفت، هی اسم منو صدا می زد :| یه خانومه اومد آب قند آورد و بنده کم کم چشمام باز شد و همه جا واضح و بدون سیاهی بود.
اقا ما بازم با اختلافات نظرمون لباس پوشیدیم و خارج شدیم :/
بعد که ماجرا رو تعریف کردم برای برادر و پدر، برادرم گفت من گفتم چیزی نخور ولی منظورم این بود که بجز صبحانه چیزی نخور :|:|
بعدش به یه فضای سبزی رفتیم که البته شک دارم اسمش فضای سبز بوده باشه چون معمولا اونجاها اجازه ی چادر زدن یا ساکن شدن نمی دن ولی اونجا یکی دو گروه بودن، ما هم همونجا وسایلا رو پهن کردیم و ناهار خوردیم. ساعت 5 دقیقه به دوازده ناهارمون تموم شد و ساعت 1 خونه بودیم.