وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز حدودا ساعت 9 صبح راه افتادیم که بریم رامسر. ساعتِ 9 و چهل و هشت دقیقه از گیلان خارج شدیم و به مازندران رسیدیم. کلِ راه هم هی برادرم میگفت زیاد چیزی نخور که آبگرم حالت بد نشه. خلاصه با اهنگای چرتی که نمیدونم چه کسی انتخاب کرده بود اون راه رو تا رامسر و آبگرمش طی کردیم. 

از توصیف خودِ آبگرم و اتفاقاتی که در آن گذشت معذورم ولی یه بخشیشو داشتم به یوگا اختصاص میدادم و سعی می کردم خودمو خیلی در تمرکز رها کنم :/

آقا موقع لباس پوشیدن که شد، بازم با مادر به جون هم افتادیم هی میگفت اونو بپوش من میگفتم نمیخوام این یکی رو می پوشم بعد یه دلیل میاورد که چرا نباید این رو بپوشم و خلاصه یه لحظه به مامان گفتم احساس می کنم سرم داره گیج میره. نشستم روی سکوی اون کنار و کم کم همه چیز داشت محو میشد که بهش گفتم به من یه چیز شیرین بده بخورم، حالم بده. اونم که هیچی نداشت، گفت بیا بریم بیرون یکم هوا خنک بخوره بهت و فلان.. . دستم رو گرفت و رفتیم تو اون بخش حیاط مانندش و نشستم روی یک صتدلی و هر چی میگفتم یه چیز شیرین بهم بده، گوشش بدهکار نبود و هول شده بود و هر دو سه ثاتیه که چشمام کاملا بسته می شدو همه جا سیاهی می رفت، هی اسم منو صدا می زد :| یه خانومه اومد آب قند آورد و بنده کم کم چشمام باز شد و همه جا واضح و بدون سیاهی بود. 

اقا ما بازم با اختلافات نظرمون لباس پوشیدیم و خارج شدیم :/

بعد که ماجرا رو تعریف کردم برای برادر و پدر، برادرم گفت من گفتم چیزی نخور ولی منظورم این بود که بجز صبحانه چیزی نخور :|:|


بعدش به یه فضای سبزی رفتیم که البته شک دارم اسمش فضای سبز بوده باشه چون معمولا اونجاها اجازه ی چادر زدن یا ساکن شدن نمی دن ولی اونجا یکی دو گروه بودن، ما هم همونجا وسایلا رو پهن کردیم و ناهار خوردیم. ساعت 5 دقیقه به دوازده ناهارمون تموم شد و ساعت 1 خونه بودیم. 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۵
فاطمه .ح

امروز خیرِ سرمون داشتیم فوتبال بازی می کردیم، من از وسطاش به بازی پیوستم و دروازه بان شدم مثلا :/ از خود بازی چیزی نمی گم که کلا خنده و شوخی بود و هر دو-سه دقیقه توپ (که توپِ والیبال بود) اوت می شد!

فقط خواستم بگم دو تا پنالتی گرفتم :| :دی :|

یه بار هم توپ وسط بازی به طرز فجیعی خورد به یه طرف صورتم *_-

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۲
فاطمه .ح

امروز دو تا امتحان داشتیم  قرآن و دینی هر کدوم دو درس. و البته 6 تا برگه ی امتحانی گرفتیم  

عربیِ هفته پیش 19.5

دینیِ هفته پیش 19.5

دینی امروز 20

قران امروز 20

مطالعاتِ دیروز 9.5 از 10

ودر آخر

.

.

.

ریاضی هفته پیش که پستشو گذاشتم 17 از 20


پ.ن : بعد از خوندنِ کامنت های این پست احساس کردم که درسخون بنظر میام یا همچین چیزی :| فقط برای اینکه بخوام دیدگاهتون رو متلاشی کنم میگم؛

دینی رو نخونده بودم و مامانم ساعت 6 منو بیدار کرد گفت بشین بخون :/ یه درسشو خوندم و بقیه شو تو مدرسه. زنگ تفریح چند تا تقلب ریز از جاهایی که تو مخم نمی رفت نوشتم و گذاشتم تو جامدادیم که یکیشون فقط بدرد خورد!

بقیه ی وقت امتحان هم داشتم برگه مو چک می کردم که مهسا (من میز دوم سمت راست می شینم و اون میز اول سمت چپ) غلطگیرشو گذاشت رو میز من. متوجه شدم، سرشو باز کردم و برگه رو برداشتم. شماره ی سوالا رو چک کردم و جوابو براش نوشتم و فرستادم جلو با کلمه ی "ممنون !" الکی مثلا من غلط گیرشو نیاز داشتم :|

زنگ قرآن که رسید، روی یکی دو تا کلمه گیر کردم. از مهسا غلط گیر خواستم و بالاخره جواب بهم رسید :|


ولی لازم به ذکر است که بگم زیاد اهل تقلب نیستم و 95 درصد اوقات هر چی میگیرم کاملا برای خودمه. چون بغل دستیم کلا ادمِ اهل تقلبی نیست و زیاد هم برای من فرقی نمی کنه :/

ولی خلاصه از دنیایِ تقلبِ امتحان خوشم میاد اما چندان اصراری هم درش ندارم. امروز نمیدونم چرا با مهسا هماهنگ کردیم :/



۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۶:۱۱
فاطمه .ح
دیشب یا پریشب یه شماره ی ناآشنایی بهم زنگ زد. جواب دادم. گفتم "الو"، یک ثانیه مکث شنیدم و از طرف تماس گیرنده قطع شد.
 ابرو بالا انداختم رو به محمود گفتم : قطع کرد!
گفت : شاید اشتباه گرفته. 
10-15 ثانیه بعدش یه پیامک از اون شماره برام اومد که نوشته بود : "shoma???"

من :|:|:|:|
محمود :/:|:/
۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۵
فاطمه .ح

دوباره بسکتبال رفتنو شروع کردم. این دفعه ولی یه جای دیگه میرم که چون تعداد افراد کمتره،از اون قبلی بهتره. ولی موضوع اینه که من سن بالاترینشون محسوب میشم :| 

وقتی هم که تماس گرفته بودم، مربی گفت رده ی سنی ای که من تو این کلاسا دارم بیشتر برای ابتدایی هاست، مسکلی نداری؟ و من که برام فرق نداشت مثل دفعه ی قبل با یه خانم 30 ساله بازی کنم یا یه کلاس سومی، گفتم نه برای من فرقی نداره. شرایطو پرسیدم و رفتم. 

دو تا کلاس هشتمی هستن البته. ولی غالبا بین کلاسِ سوم و چهارمن. فقط هم پنجشنبه ها برگزار میشه و دوساعت بعد از کلاس زبانمونه. دیروز هم رفتم، ورزش واقعا حال آدم رو خوب میکنه -_-

50 درصدِ دلیلِ بسکتبال رفتنم، قد بلند تر شدنه! هرچند هر جور حساب می کنم بنظرم میرسه اونقدر تاثیری نداره. ولی به هر حال این موضوع هم برای من مهمه مخصوصا که محمود میگه تو 16 سالگیت بگذره دیگه رشد نمی کنی چون دخترا زمان رشدشون اکثرا قبل از 9-10 سالگیه. الان که با 165 سانتی متر سر می کنم ولی امیدوارم تا دو-ساله آینده به 173-174 لعنتی برسم :| احتمالش خیلی کمه، نه؟ :/

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۰
فاطمه .ح