1. به بخشِ ریاضیِ آزمون سمپاد رسیده بودم که بعد از چهار-پنج تا تست با خودم گفتم چرا اینا اینقدر آسونه؟ یعنی اینقدر دارم اشتباه حل می کنم؟!!
سرمو از برگه آوردم بالا و یه دور کلِ کلاسو نگاه کردم. دبیرِ مراقبمون که همون دبیر ادبیات بود ازم پرسید چیشده که اینکارو می کنم. گفتم : راستش می خواستم یه چیزی بپرسم از بچه ها.
گفت : خب بپرس!
به سمت بچه ها پرسیدم: این سوالا فقط برای من آسون بنظر میاد یا بنظر شما همینطوره؟
ترابی گفت: برای همه اینجوریه؛ آزمون با مدارس عادی هست، فقط سمپادیا نیستن که سوالای سخت سخت بدن.
و منکه تا قبل از اون روز برای این امتحان عزا گرفته بودم، خیلی جا خوردم چون فکر می کردم این آزمون قراره همونی باشه که سمپاد تهران از همه ی مراکز سمپاد کشور میگیره.
اون آزمون رو خوب دادم به خیالِ خودم. سعی کردم چیزهایی که شک داشتم رو نزنم و خوب به سوالا فکر کنم. اما متاسفانه بعد از دادنِ پاسخ برگ اینقدر که روی برگه م بودم و حل می کردم و تست می زدم، یه طرفِ کمرم بدجور گرفته بود و تو اون وضعیت فکر کردن به سی تا دراز نشستِ زنگ ورزش اعصابمو بهم می ریخت.
2. همون چهارشنبه یه آزمون ادبیات هم داشتیم زنگ اول. دبیرمون گفت هرچقدر جمله ی قشنگ که دوست دارید، از هر موضوعی تو اون جای خالیِِ سفیدی که براتون گذاشتم بنویسید.
چقدر نوشتن سخت بود اون لحظه! هر چی فکر می کردم هیج چیز به ذهنم نمی رسید و این مسئله آزارم می داد. این مسئله که وقتی ازت درخواست می کنن یه چیزی بگی، یه جمله ای بنویسی، یه نقدی وارد کنی به مسئله ... و تو نمی تونی. در اون لحظه، نه نه تو نمی تونی. و این یکی از اولین چیزهایی بود که من قبلن درباره ی خودم فهمیده بودم. اونقدر باهوش نیستم که در لحظه عمل کنم.
ترجیح میدم تمام روز مطلبمو تو ذهنم مرور کنم و بعد بنویسمش. نقدهای بقیه رو بخونم و آخر نظری برای فیلمی که دیدم ندم. اون آهنگ رو برای هزارمین بار گوش بدم و چیزی برای گفتن نداشته باشم.
ولی یه بار، یه جایی، یه نقطه ای که شاید اصلن به من ربطی نداشته باشه، بیام و نظر بدم. از ایرادات بزرگی که قبلن تو خودم دیدم.
3. یه سوال تو اون آزمون ادبیات وجود داشت برای تبدیل کردن زمانِ فعلها. مثلا فعلِ "فهمیده ام" رو به مضارع اخباری و مضارع مستمر تبدیل کنید. یه همچین چیزی.
نخونده بودم اون بخشو. اونقدر هم توجه نکردم که از روی زبان انگلیسی متوجه بشم که کدوم فعل تو فارسی مضارع مستمره و کدوم یکی دیگه. همینطوری از رو احساس چند تا فعل به ذهنم اومد و بعضیا رو با دلیل رد کردم و هر چی موند رو نوشتم.
برگه رو دادم به دبیرم و اشاره کردم به سوالو گفتم چیزی به ذهنم نمی رسید، از رو احساس نوشتم.
یه لبخند ملیحی زد که مجبور شدم با یه لبخندِ دیگه جوابشو بدم.
4. بعد از امتحان برام سوال پیش اومد که چرا؟ چرا "ایراد؟" چرا اون مسئله ای در شماره ی 2 توضیحش دادم باید جزو ایرادات باشه؟
درست که فکر می کنم، کسی بهم نگفته این ویژگی بدیه. کسی نبوده که بیاد این رفتارمو تحلیل کنه و بهم بگه به این دلیل و اون دلیل شما ایراد داری تو این مورد.
من این برچسب رو به خودم زدم. اما سوال اینِ که چه شخصیتی رو الگو قرار دادم که "جواب دادن و تحلیل کردن در لحظه" یکی از ویژگی هاشه؟
اینکه می گم الگو قرار دادم بخاطرِِ اینه که چون اون ویژگی در من نیست، خودم رو مورد دار خطاب کردم، می کنم و شاید هم خواهم کرد!
لذت نمی برم،
لذت نمی برم که متوحه میشم بازخورد دنیای اطرافم -خانواده، مدرسه، فیلم، کتاب، علایق و ..- شده یه الگویِ شخصیتیِ مبهم که دارم به طرفش قدم برمیدارم.
اینکه آسه آسه "به چیزی که نیستم" بیشتر دل می بندم و "ای کاش"هام بیشتر میشه،
نه یک لذت بلکه یه عذاب بزرگه.
تحت تاثیر بودن عذابه. عذاب.
5. گفتم که قرار بود برم بیرون؛
چهارشنبه کنسل شد ولی پنجشنبه با مهسا رفتیم و اجرایِ "دیو ترسناک خنده دار! (کمدی)" رو دیدیم. روز قبلش تو مدرسه مهسا بهم گفت خواهرش گفته که خوب بود. یعنی کلا خواهرش دوبار لبخند بر لب آورد با این اجرای طنز!
من میدونستم که خندیدن خواهرش سرِ اجرا و فیلم راحت دیده نمیشه و آدم سخت گیریه ولی باز هم این گفت و گویِ من و مهسا باعث یه پیش زمینه ای شد تو ذهنم. پیش زمینه یِ من یه اجرای طنز بود که چندان چنگی به دل نمی زد.
وقتی رفتیم و اجرا رو دیدیم؛ من فقط داشتم لذت می بردم. واقعا خوب بود. بخاطر اون ویژگی ای که قبلن گفتم، چیزِ خاصی درباره ی خودِ اجرا نمی گم. اما یک موضوع جذابی برای من در طولِ اجرا اتفاق افتاد.
من انتظارم در اون حد نبود چون پیش زمینه م در حد همچین چیزی نبود، واسه همین خیلی لذت بردم. چون بهتر از اون چیزی بود که فکرشو می کردم. وقتی اومدم خونه چیزای جالبی ازش تعریف می کردم و ذوقم زیاد بود،
چون چیزی که بهم نشون دادن، خیلی خیلی بهتر از نمایشِ ساخته و پرداخته ی ذهن من قبل از اجرای خودشون بود. بعد از خارج شدن از سالن داشتم این پست رو با خودم مرور می کردم و می خندیدم :-)
پ.ن : در این لحظه یادِ این شعر تو کتاب ادبیاتمون افتادم.
در پیله تا به کی بر خویشتن تنی**پرسید کرم را مرغ از فروتنی**تا چند منزوی در کنج خلوتی**دربسته تا به کی در محبس تنی** در فکر رستنم -پاسخ بداد کِِرم- **خلوت نشسته ام زین روی منحنی**هم سال های من پروانگان شدند**جستند از این قفس،گشتند دیدنی**در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ**یا پر بر آورم بهر پریدنی**اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟