وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است


امشب از آسمان دیدهٔ تو 
روی شعرم ستاره می‌بارد 
در زمستان دشت کاغذها 
پنجه‌هایم جرقه می‌کارد 

شعر دیوانهٔ تب‌آلودم 
شرمگین از شیار خواهش‌ها 
پیکرش را دوباره می‌سوزد 
عطش جاودان آتش‌ها 

 

آری، آغاز دوست داشتن است 
گرچه پایان راه ناپیداست 
من به پایان دگر نیندیشم 
که همین دوست داشتن زیباست



 از دوست داشتن-فروغ فرخزاد 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۵
فاطمه .ح

حقیقتش خیلی وقت‌ها با خودم میگویم کاش وقتی کار خوبی انجام می‌دهم یا از چیز خوبی حرف می‌زنم، بقیه لال شوند. منظورم از لال یعنی کسی که توانایی حرف زدن ندارد، دقیقاً همین!

خیلی وقت‌ها کارِ خوبی که انجام می‌دهم یا اگر برای کسی دلسوزی می‌کنم، کمکی-چیزی، حرف خوبی یا هر چیزی در این مایه‌ها که انجام می‌دهم، یکی دو نفر پیدا می‌شوند که با جوری نگاهم کنند که آخی، چه مهربان/آخی، چه ساده و دلسوز/آخی چه بامحبت/آخی، چه همکلاسی خوبی/ ... و الی‌آخر. 

حالم از تحسین شدن در این مواقع به هم می‌خورد. چهارشنبه هم که از طرف مدرسه کل روز را پارک بودیم و ایران داشت از میله‌ها می‌افتاد و من از بین بقیه‌ای که داشتند نگاه می‌کردند، رفتم سراغش و کمرش را گرفتم که نخورد به میله و او با کمرش خورد به دستم و دستم خورد به میله و بدجور کبود شد و هنوز هم درد می‌کند، هم‌چین حسی داشتم!

انگار یک کسی از بین آن هشت-ده نفر می‌گفت آخی، چه مهربان، چه بامحبت، چه همکلاسی خوبی هستی که از بین همهٔ ما ریلکس‌ها آن کار را کردی، چه ساده و دلسوز...

 

+خوب توضیح ندادم، حق می‌دهم اگر حسم را کامل متوجه نشوید.

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۵۲
فاطمه .ح

حدوداً یک روز و نیمی می‌شود که ایدهٔ آهنگ خواندن دسته‌جمعی در روز آخر مدرسه و فیلم و عکس گرفتن را مطرح کردم. تاب حال به این اندازه بی‌بخار بودن اکثر افراد کلاسمان را درک نکرده بودم. من و دو سه نفر دیگر بایستی بگوییم ناموسا پایه باشید، این‌قدر برای آهنگ و فلان و درس و امتحان‌ها غر نزنید و آن‌یکی دو آهنگی را که به‌زور پیداکرده‌ایم حفظ کنید. ایدهٔ اولیه را که دادم، پیشنهاد و انتخاب آهنگ را سپردم به خودشان چون هرچه فکر می‌کردم هیچ آهنگ فارسی‌ای که همه‌مان بخوانیم و شاخ‌های کلاس و خرخوان‌ها و پوکرفیسها بهش گیر ندهند، پیدا نمی‌کردم. این بچه‌های کلاس ما هم اصلاً فاز این کار را درک نمی‌کنند، فازی که اصلاً به خود آهنگ مربوط نیست بلکه ربطش به باهم خواندن و خاطره ثبت کردن آخرین روز سه سالِ متوسطه اولی است که در کنار هم بودیم.

 

شاید هم چون قرار است سال بعد بروم انسانی و با اکثر این بچه‌ها همکلاس نباشم (بچه‌های انسانی طبقه سوم و تجربی‌ها طبقه اول مدرسه‌اند)، باعث شده که سعی کنم یک‌جور پایان خوشی را برای خودم و بقیه رقم بزنم.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۱
فاطمه .ح

بالاخره دیشب کتاب ناتورِ دشت را خریدم. 5 فصل اولش را امروز صبح درراه رفتن به رشت در مینی‌بوس خواندم. مینی‌بوسی حاویِ ده دوازده دختر شهرستان که در شاخه‌های مختلف جشنوارهٔ نوجوان خوارزمی شرکت کرده بودند. بیست‌دقیقه‌ای از راه گذشته بود که در حین گشتن به دنبال آب‌معدنی، متوجه شدم دیشب پس از خریدن کتاب آن را از کیفم درنیاورده بودم؛ بنابراین بعد از گلویی تازه کردن، شروع به خواندن کردم. خوشبختانه مثل همیشه آخرِ آخر و در کناری‌ترین قسمت نشسته بودم. جایی که تقریباًهمهٔ چشم‌ها پشت به تو هستند و یکسری کارهایی مثل کتاب خواندن راحت‌تر می‌شوند. البته معمولاً در محیط‌های شلوغ و جمع‌های سه چهارنفری -و بیشتر- کتاب نمی‌خوانم -کتابخانه بحثش جداست- اما در آن لحظه به خواندن بخشی از تفکرات کسی نیاز داشتم. (در آن لحظه یاد این پست سروش هم افتادم حتی!)

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۴۰
فاطمه .ح

می‌گویند یک‌جوری برنامه‌هایتان را بچینید که انعطاف‌پذیری داشته باشند. مثلاً اگر زدوخورد و قرار شد شنبه‌شب تنهایی بروید تئاتر، حداقل خیالتان جمع باشد که از بعدِ آن می‌توانید کارهایتان را سروسامان دهید. من هم طبق گفته همهٔ آن‌هایی که میگویند، ازاین‌جهت خوب کاری کردم ولی مسئلهٔ اصلی من انرژی تمام کردن خودم است! با یک و نیم ساعت کلاس زبان یا دو سه ساعت تئاتر رفتن یا سه چهار ساعت گردش خانوادگی یا حتی ماندن در خانهٔ اقوام خیلی نزدیکی که مجبوریم زیاد پیششان بمانیم هم مرا کاملاً تخلیه انرژی می‌کند. شاید کاری بیشتر از نشستن و دیدن یک اجرا، درس گرفتن درسی جدید و یا ساکت بودن در جمع‌های زنانه انجام ندهم ولی به طرز عجیبی خسته می‌شوم. حتی اگر برنامه به‌اندازه کافی منعطف بوده باشد و خودم هم در کنار خواستن کتاب/برگه/چیزی دستم بگیرم و مشغول به انجام کاری شوم، بدنم یاری نمی‌کند! دست‌آخر هم مادر یا برادرم کتاب/برگه/چیزی را از دستم می‌کشند و میگویند بخوابی بهتر است، چشم‌هایت خون افتاده

 

از بین بردن این خستگی‌های نابجا هم رفت در لیست بلندبالای کارهایی که جملهٔ " I'll fix it myself"  را زیرشان مهر زده‌ام!

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۹
فاطمه .ح