وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

جمعه‌ی هفته‌ی پیش به قلعه رودخان رفتیم و خوشبختانه یا شوربختانه از پله‌ها بالا رفتم و داخل قلعه هم عکس‌هایی گرفتم. پس از این اتفاق، به دلیل گرفتگی عضلات پا و درد محسوسی که داشتم، به مدت دو روز از توالت فرنگی برای رفع حاجت استفاده می‌کردم! بالا رفتنِ پنگوئنی از پله‌های مدرسه برای رسیدن به طبقه‌ی سوم، اصلا شروع خوبی برای یکشنبه‌ام نبود. خصوصا که ده دقیقه پس از رسیدن به کلاس، یکی از بچه‌ها گفت که کلاس عوض شده و باید برویم طبقه‌ی پایین. پایین رفتن از پله‌ها به مراتب سخت‌تر بالا آمدن بود:| در هر صورت کاشف به عمل آمدیم که یکی از همکلاسی‌هایمان زانویش آب افتاده و تا خوب شدن حال او همان طبقه‌ی پایین می‌مانیم. برنامه‌ی هفتگی‌مان هم تازه تغییر کرده بود و یکشنبه‌ دو زنگ ادبیات و یک زنگ ریاضی داشتیم.
 نمی‌دانم باید دقیقا کلاس ادبیات را چگونه توصیف کنم... جلسات اول و دوم فکر می‌کردم واقعا که محشر است همچین کلاس دل‌گرم‌کننده و سرخوشانه‌ای داشته باشم. اینکه بدانم در یکی از زنگ‌های مدرسه حالم خیلی خوب می‌شود و نهایت لذت را می‌برم. در حقیقت آن را شبیه مکانی برای فرار کردن از دست درس‌های دوست‌نداشتی‌ام تصور می‌کردم. اما حالا با واقعیتِ شیرینی دست‌و‌پنجه نرم می‌کنم که همیشه دوست‌دار باور کردنش بودم. اینکه ادبیات و منطق و عربی و این دست درس‌ها حالا درس‌های اصلی‌ام هستند. نیازی نیست که خیال کنم باید تمرکزم روی چیز دیگری باشد و فقط موقع فرار کردن به این‌ها بپردازم. یا اینکه نیازی نیست به یک مقصد بزرگ و پرسروصدایی که همه مرا برایش فرا می‌خوانند به عنوان یک هدف بنگرم و موقع فرار کردن کلاس‌هایی را برای خودم بیابم. احتمالا به بدترین شکل ممکن توضیح دادم که "حالا از مسیر لذت بیشتری می‌برم!"

حتی از عوارض جانبیِ مسیر هم می‌توانم اعلام خرسندی کنم. مثلا مسئولیتی که معاون قدیمی‌ام (معاون متوسطه‌ی اول) در رابطه با نشریه‌ی مدرسه به من داد.
 البته از آن‌جایی که خودتان هم به بی‌برنامگی مدرسه‌ی من آگاه هستید، فقط یک هفته فقط دارم. نه فقط برای نوشتن یک مطلب از این نشریه، بلکه برای تهیه‌ی نسخه‌ی کامل این نشریه تا سه‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد:| طرح جلد، طرح صفحات، مطالب هر صفحه، ریزه‌کاری‌های کپی‌برداری‌ای که حالم از آن بهم می‌خورد و خلاقیت به میزان لازم تا سه‌شنبه:| حالا که ژرف‌تر نگاه می‌کنم، نمی‌توانم دلیل قبول کردنم را به‌یاد بیاورم. 
به هر صورت... معاون یک نسخه‌ی قدیمی از نشریه‌ی قدیمی مدرسه که آن هم ویژه‌نامه‌ی هفته معلم و روزسمپاد بود را نشانم داد. نمی‌دانم چطور توصیفش کنم ... shit
این سری را یک‌جور بالاخره پیش ‌می‌برم ولی قول می‌دهم که وقتی کار را تحویلش دهم، درباره‌ی ایده‌ی نشریه‌ی ماهانه برای مدرسه با او حرف بزنم. حتی فصلنامه هم قبول است!!! یک کارِ برنامه‌ریزی شده‌ی گروهی، با مطالب واقعی و خبرهای مدرسه‌ای و -تقریبا- هرچیزی که یک "نشریه‌ی داخلی" نیاز دارد. نتیجه‌ را همین‌جا خواهم نوشت.

بعد از همه‌ی این ‌حرف‌ها، احتمالا باید برای سوءبرداشت‌ها اعلام کنم که همه‌چیز به گل‌ و بلبلی‌ای که بنظر می‌رسد نیست. سطح کتاب خواندن تابستانه‌ام حالم را بهم می‌زند. از طرفی شروع به دیدن سریال friends کرده‌ام و اگر مدیریتش نکنم، حتی همان اپیزودهای بیست دقیقه‌ای هم وبال گردنم خواهند شد. یکی از دلایلی که چندین ماه به ندرت فیلم می‌دیدم هم همین تاثیر شگرفِ فیلم و سریال در زندگی‌ِ روزانه است. شب‌ها خواب سریالی که دنبال می‌کنم را می‌بینم و ناخودآگاه در دنیای واقعی و موقع بیداری هم حتی در دنیای آن‌ها پرسه می‌زنم و خودم را به جای شخصیت‌ها می‌بینم. بسیاری از فیلم‌ها مرا اینگونه کردند ولی فقط یک کتاب بود که تا این حد مرا درگیر کرد... و اسمش هم یادم نیست!
۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۱
فاطمه .ح

قبل از اینکه بگویم دیروز شروعِ کلاس‌های مدرسه بود، قبل از اینکه درباره‌ی فضای کلاس حرفی بزنم، یا اصلا قبل از اینکه درباره‌ی دبیرهایمان چیزی بگویم، می‌خواهم اعلام کنم که... نماینده‌ی کلاس شدم:| نپرسید چرا، که تا سه سال بعد کاملا رفته در پاچه‌ام! نپرسید کِی، که حتی به زنگ دوم هم نکشید! نپرسید که آخه تو رو چه به مبصری، که در دومین روزِ کاری‌ام چهار بار از طبقه‌ی سوم رفتم طبقه‌ی اول و آمدم بالا! یعنی اوضاع برنامه‌ریزی و نظم مدرسه در حدی است که می‌روم لب‌تاپ بگیرم برای کلاس عربی، می‌گوید مسئولش خانم کاظمی است، بگرد پیدایش کن! بعدش هم معلوم می‌شود که اصلا خانمِ کاظمی نیامده و معاون لب‌تاپِ بدون رابط و کنترل پروژکتور می‌دهد دست من. من هم می‌روم شانسکی در اتاق مشاور را می‌زنم و یک خانم جوانی که نه مشاور است و نه نمی‌دانم دقیقا در مدرسه چه نقشی دارد، به کمک من می‌شتابد و دو رابط به دستم می‌دهد با این تاکید که : یکیش قطعا سوخته!

بعدش می‌روم کلاسمان و کنترل پروژکتور کار نمی‌کند. می‌روم دفتر مشاوره و یک کنترل دیگر برمی‌دارم و آخر سر هم یکی از بچه‌ها صندلی گذاشته، رویش می‌رود و دکمه‌ی روشنِ پروژکتور را می‌زند. دبیرعربی هم فکر می‌کند که مثلا من بلد نبودم از این‌کارها کنم :-آیکون چشم‌پشت نازک کردن با خستگی!

۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۹
فاطمه .ح

یکی را از حکما شنیدم که می‌گفت هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.

گلستان سعدی|بابِ چهارم



یک : A million years ago|Adele 

دو : این آدرس، ترجمه‌ی فارسیِ همه‌ی توضیحات وب‌سایت آنکی درباره‌ی نحوه‌ی عملکرد این نرم‌افزار هست. در دو پست پیشین خودم هم نمی‌دانستم که ترجمه‌ی فارسی دارد. 

توضیحات بسیار بسیار کامل هستند

 http://ankidroid.ir/anki.pdf


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۹
فاطمه .ح

تقریبا همه‌ی کارهای مدرسه را به صورت دقیقه نودی انجام دادم.

 اولین دلیلش این بود که خیال نمی‌کردم عکس‌دار کردن شناسنامه یک‌هفته-ده‌روزی طول بکشد. تصورم این بود که قرار است یک عکس روی صفحه‌ی اول منگنه کنند و یک مهر و امضا به یکی از صفحات بیفزایند. خب تابحال کسی فرآیند عکس‌دار کردن شناسنامه را به من توضیح نداده بود!! من هم چندان پیگیری نکردم تا این یکی دو روزِ اخیر که همه‌ی کارها را با هم پیگیری کردیم.

دیروز ، بعد از دو سه روز واکسن زدن و بادکردن دستم، به قصد تکمیل فرم سلامت به محلی که خودشان گفتند مراجعه کردیم. حدودا چهل دقیقه‌ای در صف ماندم. آن هم چه صفی! تقریبا اگر یک لحظه حواسم نمی‌بود، کس دیگری داخل می‌رفت و به طور گفتنی اصلا معلوم نبود کی به کی هست! از خانمی که پشت میز نشسته بود و مردم را راهنمایی می‌کرد (شبیه منشی‌ها نبود)، پرسیدم نوبت من بعد از این خانوم - به خانومی با یک پسر و دختر همسن خودم اشاره کردم- هست دیگر؟

گفت خودتان بدانید نوبتتان بعد از کدام یکی‌ست، من حواسم نیست :| 

وات‌ده‌فاک گویان در ذهنم، حرفش را تایید کرده، بی‌خیال وبلاگ خواندن شده و حواسم را جمع کردم. بالاخره بعد از کلی دنگ و فنگ ماجرای آنجا بسته شد و بعد نوبت تعویض شناسنامه رسید که دقیقا بعد از ورود به ثبت احوال متوجه شدم گواهیِ اشتغال به تحصیل را در خانه جا گذاشته‌ام! به‌خاطر این حواس‌پرتیِ من، بیخیال تحویل دادن شناسنامه شدیم و بعد از گرفتنِ فرم مربوطه به خانه بازگشتیم.

امروز صبح هم برای پیگیریِ همان قضیه، به ثبت احوال رفتیم و گفتند که شناسنامه‌تان حدودا یک‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد آماده می‌شود. اولش فکر می‌کردیم که شناسنامه و کارت ملی با هم دیگر تخویل داده می‌شوند تا اینکه مسئول مربوطه پرسید برای کارت ملی هم می‌خواهید اقدام کنید؟!!

هیچی دیگه، ماجرای کارت ملی آسان‌تر از شناسنامه بود و در لحظه برایش اقدام کردیم و شصتمان خبردار شد که یک‌ماهی به طول می‌انجامد!


از سوی دیگر باید امروز برای مدرسه ثبت نام می‌کردیم و برای ثبت‌ نام در مدرسه نیاز به شناسنامه‌ی جدید داریم. اما خب با همان مدارک ناقص به مدرسه رفتیم و معاون مربوطه* هم گفت ایرادی ندارد، هر وقت شناسنامه به دستتان رسید، فتوکپی‌هایش را بیاورید...


و اینگونه بود که من برنامه‌ی کلاس‌های تابستانیِ مدرسه را دریافت کردم (یک‌شنبه،‌دوشنبه و سه‌شنبه؛ درس‌های فارسیِ، عربی، ریاضی و منطق به ارزشِ 220 تومان :)) از هشتم مرداد) و قضایای مدرسه هم تقریبا بسته شد.


*مدرسه‌ی ما هم متوسطه‌ی اول و هم متوسطه‌ی دوم را دارد و مدرسه‌ام تغییری نمی‌کند اما از آنجایی که معاون‌های هر دوره فرق می‌کنند، امسال باید با یک معاون جدید آشنا شده و سروکله بزنم. معاونی که در طول این سه‌سال، از دور، چندان جالب بنظر نمی‌رسیده :)) 

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۵
فاطمه .ح