وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

حالم اصلا خوب نیست.

تو دلم رخت می‌شورن.


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۶ ، ۱۸:۲۵
فاطمه .ح

زندگی سراسر رنج است.

اولین قانون در آیین بودیسم که مرا مجذوب خودش کرد. همیشه تاییدش می‌کردم و به‌ طور پی‌در‌پی هر جایی که مطلبی مربوط به آن میدیدم، ذوق میکردم و با دقت آن را میخواندم. بارها شده در حرفها و نوشته هایم از همین آموزه بهره ببرم.

رنج در خواسته ها و آرزوهای ما ریشه دارد.

همه می گویند که آدمی بی نهایت طلب است اما در واقع این را پس از گذشت زمانی طولانی میفهمند. حتی اگر از پیش هم به آنها بگویید که فلان جور است، باز باید آن بچشند تا متوجه شوند.

مثلا خودم!

امروز به یکی از خواسته هایم رسیدم. گمان میبردم که بعد از رسیدن به این خواسته احتمالا احساس اعتماد به نفسی بسیار و اراده ای محکم پیدا میکنم که راه را برای انجام سایر کارهایم هموار میسازد. اما در واقع اینطور نبود! رسیدن به یکی از خواسته هایم نتوانست حس پیروزی و تمام و کمال بودن و یا حتی اینکه بخش مهمی از مشکلاتم برطرف شده را به من انتقال دهد؛ درست برعکس آنچه می اندیشیدم...

قبلا هم همینطور شده بود. به یکی از سوالهای سلف-کوچینگ علی سخاوتی (اگر فقط یک چیز باشد که بخواهید آن را تغییر بدهید، چیست؟) جواب دادم.

نمیگویم کاملا اما براثر برخی اتفاقات و تلاش خودم تا حد بسیار زیادی –مثلا 65 تا 79 درصد- به آنچه که میخواستم رسیدم. اوایل واقعا آن احساس سرشاری را لمس میکردم اما پس از مدتی تقریبا همه چیز همانطور شد که قبلا بود. همه چیزعادی بود. همه به یک خواسته ی جدیدی منتهی میشد...

هنوز هم همینطور است چیز. احتمالا یک یا ده سال بعد هم همینطور می ماند.

بودا حق داشت. رنج خیلی سختی است.

 آیا واقعا راهی برای رسیدن به نیروانا وجود دارد؟

 یا اینکه

 آیا نیروانا تنها راه رسیدن است؟

هر روز درموردش فکر میکنم. 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۶ ، ۱۶:۵۱
فاطمه .ح

زلزله اومدن موقع خواب واقعا ظلمه! 

اگه کسی بیدارم نمی‌کرد به احتمال زیاد اصن متوجه لرزش‌هاش نمی‌شدم. مصداق اون ضرب المثل که مادر در وصفم میگه رو کاملا حس کردم:)) : دنیا رو آب ببره، فاطمه رو خواب می‌بره!

حالا هم زلزله اومد و من خواب بودم. برادر و مادرم خیلی سریع منو بیدار کردن و من در حالیکه هنوز نیمه هشیار بودم، به سمت پله‌ها کشیده ‌می‌شدم. رفتیم تو حیاطمون و یه پنج دقیقه‌ای موندیم که خیلی سرد بود! برادرم گفت ما فقط 5 دقیقه اینجاییم، اون بدبختا دو هفته‌س تو چادرن.

آخرشم بعد از ابراز تاسف و پس از اینکه کاملا لود شدم، بازم اومدیم بالا و اینبار لباس خوب پوشیدیم و منتظریم که در حمله‌ی بعدی اوکی باشیم :))



۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۶ ، ۱۹:۵۴
فاطمه .ح

راننده‌تاکسی‌های تقریبا زیادی دیدم فکر کنم. هر کدومشون یه جورین اما فقط بعضیاشون در ذهنمون می‌مونن. دلایل مختلفی می‌تونه داشته باشه: خوش‌اخلاقیشون، بدخلاقیشون، اخلاق عجیبشون! امروز برای چندمین بار سوار ماشین یکی از این عجیب‌وغریب‌ها شدم. نه اینکه یه خصیصه خیلی شگفت‌انگیز داشته باشه ولی تاحالا اینطور رفتار رو ندیده بودم در راننده‌تاکسی‌ها. 
۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۶ ، ۱۵:۵۹
فاطمه .ح