دوباره رسیدم به نقطهی اوجی که اینجا گفتم. در زمان و بستر نامناسبی برایم اتفاق افتاده اما مجبورم که هندل کنم و آرام بگیرم تا برسم به کفِ این احساساتِ دردآور و خستهکننده.
دوباره رسیدم به نقطهی اوجی که اینجا گفتم. در زمان و بستر نامناسبی برایم اتفاق افتاده اما مجبورم که هندل کنم و آرام بگیرم تا برسم به کفِ این احساساتِ دردآور و خستهکننده.
با کسی حرف میزدم که از رشتهای که قرار است در دانشگاه بخوانم میپرسید. گفتم روانشناسی. همانطور که هر کسی به آدم میرسد و فکر میکند در مورد رشتهای که در نظر داری بیشتر از تو اطلاعات دارد (منکر این نیستم که خیلیوقتها دارند و استفاده میکنم)، شروع کرد به گفتن اطلاعات پراکندهای درمورد روانشناسی. مثلاً فرق روانشناس با روانکاو! به من یادآوری کرد که نمیتوانم در آینده قرص تجویز کنم. گفتم بله، میدانم. گفت با مدرک کارشناسی میتوانی یک کار کوچکی در حد مشاوره راه بیاندازی. برایش درمورد اینکه خواندهام برای مجوز تأسیس مطب، مهدکودک و سرای سالمندان و اینها حداقل باید کارشناسی ارشد داشته باشیم، چیزهایی گفتم. آخرسر گفت که دستکم میتوانم مشاورهی قبل از ازدواج بدهم، چون ساده است و خودش هم گاهی اینکار را میکند. تحصیلاتش؟ دقیقاً مطلع نیستم ولی میدانم که دانشجو است اما نه چیزی مرتبط با روانشناسی و روانپزشکی. گاهگداری هم کلاسهای زیست برای دانشآموزان برگزار میکند و از آن راه پول درمیآورد. درجواب گفتم خب من هم گاهی برایم پیش میآید که دوستی درمورد یکی از مسائل زندگیاش از من «مشورت» بخواهد، اما قرار نیست تصور کنم یک «روانشناس» یا «مشاور» واقعیام. نتیجتاً او از اطلاعات عمومی بالایش گفت و اینکه خیلی فروید خوانده است.
بحث، بحث نشریه است. مدیر در مطالعه مطالب قبل از چاپ، کاهلی کرده و دقیق نخوانده. حالا بعد از یک هفته چاپ نشریه که آن آن مطلب را در کانال قرار دادیم، دردسرهای جدید شروع شده. جالب است که یک هفته از زمان انتشار گذشته است و نخواندند و بعد از مدتها مطلب را دیدند و معتقدند من با جایی همکاری میکنم و مطالبی که به ایشان میدهم با چیزی که چاپ میکنم مغایر است! هر کس نداند فکر میکند دارم برای سازمان اطلاعاتیای چیزی جاسوسی میکنم.
در مدرسه، نشریهای راهاندازی کردهایم به نام انعکاس. یک دوهفتهنامه به سردبیری خودم و (احتمالاً) مدیر مسئولیِ خانم مدیر! تا اکنون دو شماره از انعکاس تولید شده و تقریباً یک و نیم ماه است که این ماجرا برای من کلید خورده. نزدیکترین فرد زندگیام سخت در این حرکتِ جدید مرا همیاری میکند. کمکهایش باعث پیشرفت زیادی در نشریه شده و صمیمانه روحیهام را حفظ کرده.
البته رسیدن به نقطهای که دو شماره از نشریه چاپ شود، کار راحتی هم نبود. در واقع کمی سخت بود، با زمانبندیها و جور کردن نوشتههای بچهها و ... . اما بخش سختترِ آن، دقیقاً بعد از چاپ شروع شد. ایرادهایی که به متون گرفتند و یا عدم رضایتی که از برخی انتقادها به کادر مدرسه (به طور دقیقتر مدیر) بوجود آمده بود. یک نفر در متن طنزش اشارهای به ماکارونیهای مدرسه کرد و همین یک ایراد بود. غذای غیرمجازی که در مدرسه فروخته میشد، نباید در رسانهی مدرسه چاپ شود و این درست بود. بعد از اینها استرسم زیادتر شد و خب دیگر باید حواسمان را در نوشته بیشتر جمغ میکردیم. روی برخی چیزها ماجراهایی داشتیم. شمارهی دوم که منتشر شد، همهی مطالب قبل از چاپ از زیر نگاه مدیر رد شد. به جز سرمقالهی من که درمورد اتفاقات اخیر پیرامونِ دانشگاه آزاد علوم تحقیقات و کالا شدنِ آموزش بود. چیزهایی شد که محبور شدم متنم را از کانال حذف کنم و به ماندنِ آن در نسخهی چاپی اتکا کنم. (البته ازپیشخوانده نشدنِ سرمقاله صرفاً بخاطرِ کمبود وقت و عجلهای شدن تحویل آن بود، نه از روی قصد و غرضی)
خلاصه ... شمارهی دوم هم حاشیهای شد. در این میان فهمیدیم برخی اولیا هم حتی سنگ مسیرمان شدهاند و مانع ایجاد میکنند. نمیدانم هدفشان دقیقاً چیست اما انگار از آنها در میان نیستیم و برای اینکه مچمان جایی گرفته نشود، باید سخت تلاش کنیم که آتو دست کسی ندهیم تا در آموزش و پرورش خرِ مدیر و مدرسه را نگیرند. باور میکنید؟ همهی این اتفاقات برای یک نشریهی کوچک و کوتاه که هدفش انعکاس دادن افکار و دغدغههای دانشآموزان و ارتقا سطح فکری آنان است.
من در چند روز اخیر، از استرس نشریه نتوانستم روی درسهایم تمرکز کنم، زمینهی عصبانیتم فراهم شد و کمی بدرفتاری داشتم و حس میکنم فشار رویم زیاد شده بود. وقتی اینجور دغدغهها پیش میآیند، آدم با خودش میگوید ای کاش کلا همچین ایدهای را ایجاد نمیکردم. نشریه نمیزدیم. نمینوشتیم. درگیر نمیشدیم چون حالا که شدیم، باید ادامه دهیم.
اما کم کم آرام گرفتم. دیدم باید برخی مطالباتم را کنار بگذارم، واقعگرایانهتر مچگیرهای دور و برمان را در نظر بگیرم، ناراحت نباشم که نمیشود هر چیزی را نوشت و تلاش کنم همین رسانهی کوچک هم دست برخی دانش آموزان را بگیرد. چند روز اخیر با شناسایی یک علاقهمند برای ایجاد بخشی که حالتِ داستانهای مصور بگیرد، به من انرژی داد. پیام یکی از بچهها که درخواست ستونِ معرفی کتاب کرد و خودش برایش آماده بود، مرا خوشحال کرد. البته اتفاقات بد همچنان در ذهن من بودند و حرف زدن با آنهایی که از مطالبشان ایرادهای بنیاسرائیلی گرفته شده بود انرژی مرا میگرفت اما سرانجام تلفیق این وجوه مختلف، امید بود. امید به اینکه درکنار همچین مشکلات مسخره و احمقانهای که گاهی تصورش برای یک نشریه درونمدرسهای هم آدم را به تعجب وا میدارد، حرفی برای رشد بقیه داشته باشیم. نشریه هنوز ضعیف است. هنوز ابعاد زیادی میتواند داشته باشد که کشف نشدهاند؛ کار زیاد دارد و تا جا افتادنش بین بچههای مدرسه باید صبر ایوب داشت. آن روز دیدم روی میزی که نشریهها را به طور رایگان میگذاریم تا بچهها بخوانند و دوباره همانجا قرار دهند، دختری نشسته بود! بقیه کیفهایشان را گذاشته بودند و ... خلاصه کسی سرسوزنی به آن زحمات اهمیت نداد. شمار کسانی که آنقدر از درس. و کتاب زده نشده باشند که متنی چهارصد پانصد کلمهای را بخوانند، خیلی هم زیاد نیست. بعضی ها فقط عکسها را نگاه میکنند! اما همهی اینها را میگذارم کنار، من تا اینجا آمدهام، به مشکل برخوردم، حساس شدم، از منطقه امن خودم خارج شدهام و دارم چیزهای جدیدی را کشف میکنم. از این سیرِ مکشوفات خوشحالم.