برادرم میگوید این راهت غلط است. هر جا بپرسی و چندتا مطلب بخوانی میفهمی نباید این کار را بکنی. میگوید ته راهی که میروی دره است.
و من همچنان ادامه خواهم داد...
برادرم میگوید این راهت غلط است. هر جا بپرسی و چندتا مطلب بخوانی میفهمی نباید این کار را بکنی. میگوید ته راهی که میروی دره است.
و من همچنان ادامه خواهم داد...
یهمدت آدم به این فکر دخیل میبندد که اگر حرفی ندارد، بخاطر تمام حرفهای ناگفتهی درونش است. حالا در بعضی شرایط این صدق میکند اما الآن اگر بخواهم منصفانه به ماجرا نگاه کنم، حرفی ندارم چون واقعاً هیچ چیز در ذهنم ندارم. احساس میکنم یک جو ارزش در زندگیام جریان ندارد یا حتی نمیتوانم تحلیل های جالبی از اطرافم ارائه دهم و همانطور که دوست دارم بیان کنم. درواقع نمیتوانم بنویسم چون چیزی برای نوشتن در ذهنم پرورانده نمیشود و باید به حال این اوضاع بیارزش یک فکر اساسی کرد.
در ضمن مشکل خوابم هم حل شد. همان راهحل قدیمی: خستگی کشیدن تا شب و بعد تخت خوابیدن.
بهطور واقعاً بیسابقهای خوابم بهم ریخته است. روزها شدیداً خوابآلودم و جز تلگرام چک کردن و غذا خوردن حال انجام کار دیگری را ندارم. کل این هفته همینطور در خواب بودم و نمیتوانستم درس بخوانم یا کارهای نشریه را پیگیری کنم و به همین دو دلیل هم نگرانی امانم نمیداد و هنوز هم نمیدهد. شب هم مثل حالا حس میکنم خوابآلود نیستم ولی مجبورم بخوابم.
من همیشه آدم خوشخوابی بودهام. از آنهایی که دکتر هلاکویی میگوید بچههای خوباند و خوب میخوابند. خوابهایم عمیق است و چندان خواب نمیبینم. البته اخیراً اوضاع عوض شده. خوابهای آشفته میبینم و از خواب سیر نمیشوم. قبلاً لذتم در این بود که آخرهفتهها خودم را ملزم کنم صبح زود بیدار شوم و کارهای زیادی انجام دهم تا حس خوبی به خودم بگیرم و کمبودهای هفته را جبران کنم. فیلم ببینم یا چیزی شبیه به این...
الآن ولی فقط میخواهم بخوابم. باز هم بخوابم و فردا برای آزمونی که این هفته با خوابآلودگی هیچ خودم را برایش آماده نکردهام را بدهم.
شب بخیر.