عمهام در اتاق را باز کرد و وارد شد. زیر پتو به خودم پیچیدم و وانمود میکردم که خوابم. عمه با آن حواسپرتش حتی متوجه نشد که من در اتاق هستم و داشت مادرم را صدا میزد و میگفت فاطمه نیست!
اجبارا پتو را کنار زدم و او در حین تعجب سمتم آمد، سلام کردیم و به هم دست دادیم. بعد برای هزارمین بار آرزو کرد که پزشک بشوم و من حوصلهی اینکه درمورد انسانی رفتنم حرف بزنم را نداشتم پس گفتم "ممنون، حتما!"
خودش که فهمیده بود حوصلهی درست حسابی ندارم، از اتاق رفت و من هم خداحافظی کردم.
هنوز میهمانها در خانهاند. صدایشان میآید. منکه نمیفهمم این موقع از سال چه چیز مهمی دارد که از عمه و دختر عمه گرفته تا دختر عموها این روزها پیشمان میآیند؟
در هر صورت، به شدت نیاز به بیرون رفتن از این اتاق و حال و هوا تازه کردن دارم و بعضی کارهایم هم عقب افتاده و از لحاظ روحی بهم ریخته و خستهام اما در همچنان بسته است و من این داخل را ترجیح میدم.