وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

دیروز تولدم بود. الآن دقیقاً هفده سال و یک روز دارم! سال‌های قبل روز تولد و جشن تولد و تبریک تولد و همه‌ی این تشریفات برایم بی‌معنا بود. طوری که راحت از کنارش می‌گذشتم و گمان هم می‌کردم به نقطه‌ی خاصی رسیده‌ام که روز تولد برایم جذابیتی ندارد. اما این گرایش به بی‌تفاوتی، طی زمان برعکس شد و حالا حس خوب و شادتری نسبت به متولد شدنم در یک روز خاص دارم. حالا اینکه سال‌ها درگذر اند و اینکه هرسال به همان روز منحصرد بفردِ یادآور زاییده شدنم باز می‌گردم، نه برایم ملال‌آور است و نه بی‌معنا. درعوض، اکنون «بودن» آنقدر جذاب است که دوست ندارم آن را تلف کنم. البته که خیلی وقت‌ها می‌کنم، منکر نیستم. بحث این است که ارزش بودن و حسش برای من متعالی تر از پیش شده. و گمان می‌کنم این مسئله به‌سبب تغییراتی است که در سال های اخیر و مخصوصاً سال پیشین تجربه کرده‌ام. حالا دلبستگی‌ها و انگیزه‌های  بیشتری نسبت به پیش دارم. این دلبستگی‌ها گرچه می‌توانند محدودیت ایجاد کنند و بند شوند، اما در عین حال بندهایی اند که وجودشان لذت‌بخش است. به هرحال حالا بنظرم روند زندگی، تغییر نوع و میزان محدودیت‌های است که در آن‌ها به سر می‌بریم. تا اینجا، هفده سال بند شدید خانواده و یازده سال مدرسه بود و در ادامه بندهای قدیمی تا حدی برایم خواهند ریخت و بندهای جدید را انتخاب خواهم کرد.

شروع سن جدیدم برحسب اتفاق با سؤال شروع شده است. سؤال‌هایی ریز و درشت که برخی‌هایشان پرسش‌های بی‌پاسخ گذشته‌اند و برخی هم مسائل جدیدی که ذهن مرا گاهی به تشویق می‌اندازند. از همان سؤال‌های قدیمی آشنا و پر بحث: درباره‌ی انسان، جهان، هدف و این قبیل امور.

من به طرز جالبی در ماه‌های اخیر اکثر سؤال‌هایم را به «نمی‌دانم» واگذار کرده‌ام. هرچند ادامه‌ی راه با نمی‌دانم میسر نیست و لااقل این یکی را خوب می‌دانم! احتمالاً سال جدید بیشتر به این‌ها فکر کنم. دغدغه‌ی «کنکوری» شدن البته این هراس را به جانم می‌اندازد که سؤالاتم را مثل یکی دو ماه اخیر، به حاشیه‌ی درس و زندگی بسپارم و بدون پیشرفتی سن و فضایی نو را آغاز کنم. (که خیلی هم بعید نیست!)

البته زندگی به این سر و سامان یافتگی نسبی و گل و بلبلی نبوده. اشتباهات، غم‌ها و بی‌انگیزگی‌های طولانی‌ای هم چاشنی زندگی فاطمه‌ی سال قبل بود که ترجیح می‌دهم با نگاه مثبتم بگویم این نقاط منفی به خوبی‌های پارسال نمی‌چربید. اگر هم جایی از حد فراتر می‌رفت، نهایتاً به رشد شخصی‌ام منجر می‌شد که در این مسیر از هر چیزی پر اهمیت‌تر است.

خلاصه با توجه به اینکه تولد من در ماه اول سال رخ داده، انگیزه‌ها و اراده‌ام در این موقع از سال برای شروع‌های قوی و ادامه‌دادن‌های مستحکم، بالاست از سایر مواقع است و این مرا خوشحال می‌کند :)

تولدم مبارک!

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۳۹
فاطمه .ح

کتاب «یک روز دیگر»، روایتی ساده و دلنشین از پسری است که با روح مادرش ملاقات می‌کند. دیشب خواندن این کتاب را تمام کردم. کتاب احساسات آدم را نسبت به پدر و مادر و رفتارهای خودش برمی‌انگیزد. برای من، مطالعه کتاب چیز هیجان‌انگیزی نداشت و درواقع هیجان‌انگیز بودنش در ساده بودن روایت و پیش پا افتاده بودن موضوعش بود: بی‌توجهی‌های ما به پدر و مادر و مهر فراوان آن‌ها به ما. 

من همیشه با این سؤال درگیر بوده‌ام که وظیفه واقعی‌ام نسبت به پدر و مادرم چیست؟ باید آن‌ها را بگذارم و بروم یا به اصطلاح عصای دستشان شوم و در بند نرفتن باشم؟

با توجه به شرایط خانوادگی و عصای دست شدن برادرهایم، من در تمام سال‌ها به جدا شدن از خانواده در موقعیت مناسب شغلی و دانشگاهی تشویق و ترغیب می‌شدم. هنوز هم می‌شوم. اما خواندن و دیدن کتاب‌ها و فیلم‌هایی با چنین بار معنایی، همیشه مرا دو به شک می‌ندازد. آیا باید آنقدر دور شوم که به تماس تصویری و تلفنی بسنده کنم؟ یا بهتر است دانشگاه خوب و نزدیکی کنار خانواده انتخاب کنم تا بعدها حسرت نبودن‌ پیششان را نخورم؟

ظاهر زندگی و محیطی نو در شهری که هیچکس مرا نخواهد شناخت، جذاب و دلفریب است. با این‌حال من همیشه به ته خط فکر می‌کنم. به آن‌جا که روزهای زندگی پشت هم سپری شده است. به این که یک روز همان‌طور که با شخصیت اصلی داستان، چیک بنه‌تو، تماس گرفتند و مرگ مادرش را به او اطلاع دادند، قرار است با من تماس بگیرند. آن لحظه چقدر افسوس می‌خورم؟

این میزان افسوس خوردن است که برایم اهمیت دارد. وگرنه اصل جدا شدن از خانواده انکار نشدنی است. چیزی که برای من گاهی دغدغه می‌شود، این است که چطور شرابط را به گونه‌ای مدیریت کنم که افسوسی عمیق بر دلم نماند.

نتیجه این دغدغه‌ها و سوال‌ها، تا الآن گاهی توجه بیشتر به خانواده و دراصل سپردن جریان زندگی به خود زندگی بوده. مشکلات این چنینی زندگی برعکس مسائل ریاضی و منطقی، فرمول نمی‌شناسند و بیشتر مثل جریان یک رودخانه، آدم را به جلو پیش می‌برند. هر روز که مادرم را می‌بوسم، جریان کمی ملایم‌تر می‌شود. گاهی که بدخلقی می‌کنم و زمانی را به آن‌ها اختصاص نمی‌دهم، دغدغه‌ها هجوم می‌آورند و موج بلند تر می‌شوند. اما چه می‌شود کرد؟ تلاش در حد توان و زمان برای شرایط بهتر و در نهایت رها کردن افسار سرنوشت به سمتی که ما را می‌برد.


+ سومین کتاب مطالعه‌شده از چالش ۱۲ کتابِ گودریدز امسال.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۱۰
فاطمه .ح