یکی از بخشهای جالب بزرگتر شدن، تجربه اندوختن است. برای کسب و حتی ابراز تجربه نیازی نیست به شصت سالگی برسیم. حتی دانشآموزان راهنمایی هم نسبت به دبستان تجربههایی اندوختهاند. تجربههای روابط دوستانه، روشهای درس خواندن و سایر اندوختههایی که با گذشت زمان و تعامل با محیط حاصل میشوند.
من چه تجربهای برای یک متوسطه اولی دارم که ارزش خواندن داشته باشد؟
یکی از سؤالهایی که در بچگی میپرسیدم -یادم نیست از پدرم یا مادرم- این بود که گربهها حوصلهشان سر نمیرود که هیچکاری نمیکنند؟
هر وقت که از پنجره به حیاط و باغمان نگاهی میانداختم، گربهها را میدیدم که روی سطح سیمانی حیاط دراز کشیدهاند. غالباً استراحت میکردند، هر وقت پنجره را بازی میکردی هم میو میو میکردند که غذایی دریافت کنند و گاهی هم آب مینوشیدند و گنجشکها را تحت نظر داشتند. هنوز هم همینطور هستند. هنوز هم با اینکه گربهی اولم (هیچکدام خانگی نیستند) مُرده و نوههایش را برایمان برجا گذاشته، زندگی گربهای همینقدر یکنواخت است.
ساخت آلاچیقی ساده وسط باغمان تقریباً هفته پیش توسط برادرم پایان رسید. در این مدت، من هر روز بعد از ظهر به آنجا میروم. روز اول یک پشتی، یک موکت کوچک، یک بالشت، دو پارچه بزرگ و یک چیز کوچک تشک مانند هم بردم که به اندازهی یک نفر هر روز آلاچیق را اشغال کنم. روز اولی که رفتم متوجه شدم گربهها زیاد درمورد آلاچیق کنجکاوی نکرده بودند. چون اول با تعجب به آن نگریستند و سپس وقتی پلهها را پیدا کردند، خودشان را به کنار من رساندند.
از آن روز، من تقریباً چندساعت در روز را تمرین گربه بودن میکنم. گربه بودن، برخلاف چیزی که پیشتر فکر میکردم، اصلاً خستهکننده نیست. هرچند من با هدف درس خواندن به آنجا میروم، اما اغلب روزها سرم را روی بالشت میگذارم و دراز میکشم و ساعتها میگذرند. اطراف آلاچیق پر از درخت است. درختانی که موجب میشوند همسایههای بغلی اشرافی به من نداشته باشند و حالا حضور در باغ راحتتر از قبل شده است.
آسانی گربه بودن را از آنجایی فهمیدم که یکی دو ساعت تمام دراز کشیده بودم و به درختهای دور و برم نگاه میکردم. نسیم را حس میکردم. پاهایم را هرجا که نور خورشید میرفت، حرکت میدادم تا گرمایش تعادلی بین نسیم نسبتاً خنکی که گاهی سردم میکرد ایجاد کند. به قولی بعضیها لَش کرده بودم. اجازه دادم رطوبت هوا رخوت را در تنم بپروراند. دستهایم را روی گربه میکشیدم و نازش میکردم. گاهی زیر گلو و گاهی لای شکمش، که زیاد دوست ندارد!
گربه بودن از آنجایی شروع شد که طبیعت خستگی در من ایجاد نکرد. به جای آن، ذهنم خالی میشد. تصاویر دور و برم تکراری بود: درختهای انجیر و آلبالو و آلوچه و سیب و... میان باغی که گاهی سبزی خوردن و گاهی علف هرز در آن رشد کرده است. این تصویر را هر بهار میبینم و اما چرا برایم تکراری نمیشود؟ چرا زل میزنم به برگهای درخت نارنج و زمان میگذرد؟ چرا چشمهایم بوتههای توتفرنگی را در وزش باد لمس میکنند و از اینکار خسته نمیشوند؟
عجیب بود. مثل گربهها شدم. طبیعت خستهام نمیکرد. یک هفته است که خستهام نمیکند. یک هفته است که برای گربه توپ درست میکنم، کلاف میبرم، بازی میکنم، نازش میکنم و برایم تکراری نمیشود. کتاب را میبندم و دلم میخواهد بیشتر خودم را در این حال خوب کش بیاورم. بدنم را رها کنم، چشمهایم را ببندم. دم غروب به پدرم بگویم برایم پتوی مسافرتی از پنجره بیانداز. مثل گربه گنجشکها را بپایم. جالب است که گوشهای گربهها حتی حین خواب هم خوب حواسشان جمع است. حتی جالبتر این است که چشمهای خط خطیشان را مثل کارآگاهها زوم میکنند روی همان نقطهای که مادرم همیشه غذا برای پرندگان میگذارد. حس غریبی دارد که از این همه گربه بودن لذت میبرم.
اتفاقات سخت زندگی یا ذهنمشغولیهای مرتبم به مدد طبیعت به دست فراموشی سپرده میشود. با گربهها حرف میزنم و میبینم حالم گاهی خوب نیست. میبینم اتاقم خیلی غمانگیز و خستهکننده است، میفهمم به طبیعت نیاز دارم. این روزها خیلی زیاد به طبیعت نیاز دارم. به صدای پرندهها، به تماشای گربه که از فرط هیجان از درخت بالا میرود! به لشکردن. به کتاب غیردرسی خواندن و بعد آلوچه چیدن. به انتظار برای رسیدن تابستان و انجیر خوردن. دلم انجیر میخواهد. دلم میخواهد انجیر بکنم و گربه میو میو کنان فرض کند که غذاست. نصفش کنم و ببرم جلو بینیاش. بو بکشد و بیاعتنا راهش را بکشد و برود؛ دلم میخواهد کمین کنم برای گنجشکها؛ چشمم را بدوزم به درختی که زودتر از وقتش خشکیده و در همین حین همه چیز را فراموش کنم...
تابستان بود، گرم و مرطوب. درست همانطور که من دوست ندارم. در کلاسهای تئاتر شرکت میکردیم. سنمان زیاد نبود. دلمان میخواست ادا در بیاوریم، بخندیم. یک روز مربی تئاتر گفت: «دیگر نقشهای خارج از زندگی را بازی کردن، بس است. امروز میخواهیم شما، خودتان باشید. یک نقش دانشآموزی داریم. چه کسی میخواهد آن را بازی کند؟»
بچهها درمورد سایر نقشها جستوجو کردند. او چیزی بروز نمیداد و گفت فعلاً همین نقش را تعیین کنیم. بقیه که از دنیای خیالیشان بیرون نمیآمدند، من را به جلو هل دادند. رفتم. زندگیِ واقعی بود. من دانشآموز بودم. همانطور که تمامِ آن دوازده سال بودم. مربی تئاترمان مدیر مدرسه شد!
خودکاری به دستش گرفت و پشت میز کارش نشست. حالا او مدیر بود. با همان میزهای نوستالژیکِ مدیریت. همانهایی که گاهی ترسناک است.
مدیر شروع کرد: «آممم! اسمت چی بود؟»
گیج شدم. بازی شروع شده بود. من باید ایدهپردازی میکردم. نمیخواستم ایدهام پیش پا افتاده باشد.
گفتم: «ما چرا درس میخوانیم؟»
گیر کردم. مربی تئاتر ما آقاست اما حالآ در این بازی مدیر من یک خانم است یا آقا؟! من میتوانم داستان را بسازم. بیتوجه ادامه دادم: «آقای مدیر! شما خودتان حس خوشبختی میکنید؟ من میدانم دانشگاه خوبی رفتهاید. فکر نکنم وضع مالیتان هم بد باشد. حالا، میشود حستان را به من بگویید؟»
صدایم را پایین آوردم. با لحنی که انگار در حال پچ پچ کردن بودم، گفتم: «یک چیزی بپرسم؟»
خندید و گفت: «تا الآن کلی چیز پرسیدی و اجازه نگرفتی! بگو ببینم. چی است؟»
متفکرانه گفت: «البته این هم درست است...»
آقای مدیر احساسات متناقضی را در یک آن تجربه میکرد.
به وضوح میدیدم که مربی تئاترمان با میمیک صورت ماهرانه، این تناقض را ارائه میکند: ترکیبی از خشم، تأمل و تعارض. و من دیالوگهایم دیگر ته کشیده بود. خسته بودم. گفتم: «آقای ...». او سریع جواب داد: «دیگر چه؟!»
من که میدانستم در دانشگاه هم جوابی نمیگیرم، سرخورده بازی را تمام کردم و گفتم: «چشم. میروم. البته میروم سر کلاس، پی درس. نه پی زندگی!»