در بخش «ادبیات» جشنواره نوجوان خوارزمی یک کار ساده برای انجام دادن وجود دارد: تصویرنویسی. «ساده» توصیف کردنِ این مسابقه از حیث مقایسهی آن با جشنواره خوارزمی است که به مراتب آثار مهمتر و مستقلتری میطلبد.
یکی از اتفاقاتی که معمولاً برای بچههای خوشقلم کلاس میافتد، تلاش دبیرها و مسئولان برای سوق دادن آنها به سمت جشنوارههاست. یا حداقل این چیزی است که در مدرسه ما برای من و سایرین اتفاق افتاد و میافتد. من هم مثل هر دانشآموز دیگری که حالوهوای نوشتن در سرش بود و دوست داشت این استعداد را به بقیه نشان بدهد، به هر بهانهای مینوشتم. از همان اول میانهام با شعرهای سنتی و وزندار خوب نبود -توضیحش بماند برای پستی دیگر- و برای شعر نوشتن دلم میخواست حرفهای دبیر ادبیاتم را به صورت یک شعر سپید در بیاورم. دلم میخواست انشاهای خوب مال من باشد و خلاصه، بهترین بودن را حس کنم.
پس مینوشتم. مثل بقیه. البته با خلاقیت و حسوحالِ بیشتر. تا اینکه به همین جشنواره برخورد کردم. نوبت اول ثبتنام کردم و اوضاع بد نبود. شهرستان را بالا رفتم و استان را نه. سال بعد دوباره شرکت کردم. اینبار کلاس نهم بودم، آخرینباری که در این جشنواره شرکت میکردم. سال نهم، سالی بود که بین انتخاب رشته خشکم زده بود. درحال بالا پایین کردن تجربی و انسانی بودم. دربارهی فهمیدن اینکه آیا مسیر سهساله دبیرستان هم به اندازهی رشته آینده برایم مهم است؟ از سالها پیش افکار زیادی را زیر سؤال برده بودم و سال نهم، اولین سالِ جدی زندگی بود که به «جواب» نیاز داشتم. به «انتخاب».
رابطه من و نوشتن هم تحتتأثیر این قضیه قرار گرفت: برای چه مینویسم؟ آیا واقعاً «خوب» مینویسم؟ کسی از نوشتههایم استفاده میکند؟ دلم میخواست که جواب این سؤالها بهاندازهی کافی «خوب» باشد؛ اما به میزان زیادی «مبهم» بود. خاصیت پرسیدن «چرایی» چیزها همین است. مرا در عدمشفافیت فرو میبرد و من آنسال بسیار در این حس بودم. نمیدانستم چرا مینویسم. نهاینکه هیچ ندانم؛ بالاخره از «برای مخاطب نوشتن» و «اثرگذاری» همه صحبت میکنند. اما «چگونه» مینویسم که به این هدف برسم؟ چرا اکنون اینگونه مینویسم و چرا در سبک و سیاق نوشتههای دیگران طبعآزمایی نمیکنم؟
اصلاً از همه اینها مهمتر، من برای زیبایی ادبی متن مینویسم یا برای مفهوم درخشانش؟ میدانستم که «هردو». مشکل اینجاست که کلمات روی کاغذم فقط جنبهی ادبی داشت. مفهوم کلی و جزئیات کلیشهای هم داشت -امکان ندارد که نداشته باشد- اما چنگی به دل نمیزد.
این دورِ آخر جشنواره بود که متنی با حالوهوای بودا و پیشرفتشخصی نوشتم. گفتم که آن زمان زیادی درگیر انتخاب رشته و یافتن جواب بودم. پس موضوع تصویر آنان را با دغدغههای ذهنی خودم آمیختم و غذای حاضر و آمادهای که رو به روی داوران سطحِ شهرستانی گذاشتم، حرف لذیذی بود؛ خودم طعمش را دوست داشتم چون از افکار مشوش و مطالعات جستهوگریختهام برخاسته بود. آنها هم خوششان آمد. آنموقع بود که فهمیدم دیگر چیزی برای عرضه ندارم. هرچیزی که هستم را همینجا خالی کردهام. این یک سالِ تلاش برای شناخت خودم در دو صفحه قطعه ادبی خلاصه شده بود. حالا از کجا ایدهی جدید بیاورم؟
آن روزها علی سخاوتی را بیشتر از هر وقت دیگری میخواندم. از ترکیب هیجانانگیز طنز، سادگی و خلاقیت در نوشتههای مبسوط وبلاگش الهام میگرفتم و دلم میخواست مثل او بنویسم. همانقدر شفاف و پویا. از تلاش او برای یادگرفتن از اتفاقات ساده زندگی پیروی میکردم: از قویتر کردن ماهیچه ذهنم با سؤال پرسیدن، گوارش اطلاعات یا شعر گفتن.
مرحله استانیِ جشنواره رسید. تصویری که ارائه شد را درست یادم نیست. چیزی مربوط به تدریس خلاق و دانشآموزانی با ایدههای مختلف بالای سرشان بود. اگر اشتباه نکنم، خوشحال شده بودم. چون بهطوراتفاقی کلی اطلاعات درمورد «یادگیری» و چگونگی و چراییاش -حداقل از همان سخاوتی- خوانده بودم. هرجور با آن نوشته لعنتی ور میرفتم، نمیتوانستم همزمان آرایههای ادبی موردپسند داوران و افکار گسترده خودم درمورد یادگیری خلاق را که عموماً زبان جدیتر و غیرادبیتری داشت، با هم بیامیزم. خودم را برای این مرحله آماده نکرده بودم و با اینکه کلی حرف برای زدن داشتم، چیز خوبی از آب در نیامد. سرجلسه با خودم فکر کردم کاش فقط به محتوای نوشته نمره میدادند چون از آن جهت از خیلیها جلو میزدم.
بعد از این اتفاق، دیدگاه من در رابطه با چگونگی مرزبندی بین ادبی نوشتن و هدفمند نوشتن، سختگیرانهتر شد: از نوشته صرفاً ادبی لذت نمیبردم و بهنظرم فایدهای نداشت و درطرف مقابل، میدانستم افکاری که خوب با رشتهی کلام پیوند نخورند و بر روح خواننده ننشینند هم امکان دارد به همان اندازه بیفایده بنظر برسند.
واقعاً چه میخواستم؟ میخواهم؟ بالأخره فهمیدم که یکسری «معیار» در کنار یکسری «معنا» و میزان قابل توجهی از «تمرین روزانه نوشتن» آنچیزی است که میتواند مرا به التذاذ ادبی برساند. نه فقط من، بلکه هرکس دیگری. اما داستانِ یافتن این معانی و شکل دادن به معیارهای موردپسند، موردنیاز و بهاندازهی کافی اخلاقی، آنقدر سختتر از یافتن «چرایی» نوشتن است که بقیه عمرم را باید صرفشان کنم. بنظر میرسد در این مسیر طولانی هم باید بنویسم. شاید باید مسیر یافتن معیارها را ثبت کنم، درست نمیدانم. نسبت به سهسال پیش، ساختمان فکریِ نوشتنم محکمتر شده است و فلسفهبافیهای پشتش هم قویتر. اما به فراخور این استحکام نسبیِ زیربنا، به آجرهای مناسبی برای تکمیل بنا نیاز دارم: یک دنیا ابهامِ جدید!
من در مسیری که برایتان تعریف کردم، عادتهای بدی بدست آوردهام. سختگیر شدهام و هر پستی که میگذارم، به خودم امید میدهم که «بهتر میشوی»، «بالاخره یک روز آنطور که شایسته است فکری میکنی و آنچه فکر میکنی را درست مینویسی» و «بالاخره یک وبلاگنویس درستحسابی میشوی که جرأت دارد آدرس وبلاگش را در صفحه گودریدزش قرار دهد».
+ آیا باید از همین حالا آدرس وبلاگم را گودریدز قرار دهم؟ نصیحتکنندهی درون میگوید اگر بنا باشد یک نتیجهی اخلاقی از این متن بگیری، همین خواهد بود. اما اینجا جشنواره خوارزمی نیست و من هم ملزم به گرفتن نتیجه نیستم و آدرس وبلاگم را نمیگذارم؛ لااقل تا وقتی که از 10 به خودم 5 بدهم.
+وقتی کسی پست را نمیپسندد، دلم میخواهد بپرسم چرا؟ مخصوصاً وقتی که پست درمورد یک تجربه زیسته باشد؛ اینگونه حالوهوای پست هم پویاتر میشود. پس بنویس چرا.