وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

در بخش «ادبیات» جشنواره‌ نوجوان خوارزمی یک کار ساده برای انجام دادن وجود دارد: تصویرنویسی. «ساده» توصیف کردنِ این مسابقه از حیث مقایسه‌ی آن با جشنواره خوارزمی‌ است که به مراتب آثار مهم‌تر و مستقل‌تری می‌طلبد.

یکی از اتفاقاتی که معمولاً برای بچه‌های خوش‌قلم کلاس‌ می‌افتد، تلاش دبیرها و مسئولان برای سوق دادن آن‌ها به سمت جشنواره‌هاست. یا حداقل این چیزی است که در مدرسه ما برای من و سایرین اتفاق افتاد و می‌افتد. من هم مثل هر دانش‌آموز دیگری که حال‌وهوای نوشتن در سرش بود و دوست داشت این استعداد را به بقیه نشان بدهد، به هر بهانه‌ای می‌نوشتم. از همان اول میانه‌ام با شعرهای سنتی و وزن‌دار خوب نبود -توضیحش بماند برای پستی دیگر- و برای شعر نوشتن دلم می‌خواست حرف‌های دبیر ادبیاتم را به صورت یک شعر سپید در بیاورم. دلم می‌خواست انشاهای خوب مال من باشد و خلاصه، بهترین بودن را حس کنم

پس می‌نوشتم. مثل بقیه. البته با خلاقیت و حس‌وحالِ بیشتر. تا اینکه به همین جشنواره برخورد کردم. نوبت اول ثبت‌نام کردم و اوضاع بد نبود. شهرستان را بالا رفتم و استان را نه. سال بعد دوباره شرکت کردم. این‌بار کلاس نهم بودم، آخرین‌باری که در این جشنواره شرکت می‌کردم. سال نهم، سالی بود که بین انتخاب رشته خشکم زده بود. درحال بالا پایین کردن تجربی و انسانی بودم. درباره‌ی فهمیدن اینکه آیا مسیر سه‌ساله دبیرستان هم به اندازه‌ی رشته‌ آینده برایم مهم است؟ از سال‌ها پیش افکار زیادی را زیر سؤال برده بودم و سال نهم، اولین سالِ جدی زندگی بود که به «جواب» نیاز داشتم. به «انتخاب».

رابطه من و نوشتن هم تحت‌تأثیر این قضیه قرار گرفت: برای چه می‌نویسم؟ آیا واقعاً «خوب» می‌نویسم؟ کسی از نوشته‌هایم استفاده می‌کند؟ دلم می‌خواست که جواب این سؤال‌ها به‌اندازه‌ی کافی «خوب» باشد؛ اما به میزان زیادی «مبهم» بود. خاصیت پرسیدن «چرایی» چیزها همین است. مرا در عدم‌شفافیت فرو می‌برد و من آن‌سال بسیار در این حس بودم. نمی‌دانستم چرا می‌نویسم. نه‌اینکه هیچ‌ ندانم؛ بالاخره از «برای مخاطب نوشتن» و «اثرگذاری» همه صحبت می‌کنند. اما «چگونه» می‌نویسم که به این هدف برسم؟ چرا اکنون اینگونه می‌نویسم و چرا در سبک و سیاق نوشته‌‌های دیگران طبع‌آزمایی نمی‌کنم؟

اصلاً از همه این‌ها مهم‌تر، من برای زیبایی ادبی‌ متن می‌نویسم یا برای مفهوم درخشانش؟ می‌دانستم که «هردو». مشکل اینجاست که کلمات روی کاغذم فقط جنبه‌ی ادبی داشت. مفهوم کلی و جزئیات کلیشه‌ای هم داشت -امکان ندارد که نداشته باشد- اما چنگی به دل نمی‌زد.

این دورِ آخر جشنواره بود که متنی با حال‌وهوای بودا و پیشرفت‌شخصی نوشتم. گفتم که آن زمان زیادی درگیر انتخاب رشته و یافتن جواب بودم. پس موضوع تصویر آنان را با دغدغه‌های ذهنی خودم آمیختم و غذای حاضر و آماده‌ای که رو به روی داوران سطحِ شهرستانی گذاشتم، حرف لذیذی بود؛ خودم طعمش را دوست داشتم چون از افکار مشوش و مطالعات جسته‌وگریخته‌ام برخاسته بود. آن‌ها هم خوششان آمد. آن‌موقع بود که فهمیدم دیگر چیزی برای عرضه ندارم. هرچیزی که هستم را همینجا خالی کرده‌ام. این یک سالِ تلاش برای شناخت خودم در دو صفحه قطعه‌ ادبی خلاصه شده بود. حالا از کجا ایده‌ی جدید بیاورم؟

آن روزها علی سخاوتی را بیشتر از هر وقت دیگری می‌خواندم. از ترکیب هیجان‌انگیز طنز، سادگی و خلاقیت در نوشته‌های مبسوط وبلاگش الهام می‌گرفتم و دلم می‌خواست مثل او بنویسم. همانقدر شفاف و پویا. از تلاش او برای یادگرفتن از اتفاقات ساده زندگی پیروی می‌کردم: از قوی‌تر کردن ماهیچه ذهنم با سؤال پرسیدن، گوارش اطلاعات یا شعر گفتن

مرحله استانیِ جشنواره رسید. تصویری که ارائه شد را درست یادم نیست. چیزی مربوط به تدریس خلاق و دانش‌آموزانی با ایده‌های مختلف بالای سرشان بود. اگر اشتباه نکنم، خوشحال شده بودم. چون به‌طوراتفاقی کلی اطلاعات درمورد «یادگیری» و چگونگی و چرایی‌اش -حداقل از همان سخاوتی- خوانده بودم. هرجور با آن نوشته لعنتی ور می‌رفتم، نمی‌توانستم همزمان آرایه‌های ادبی موردپسند داوران و افکار گسترده خودم درمورد یادگیری خلاق را که عموماً زبان جدی‌تر و غیر‌ادبی‌تری داشت، با هم بیامیزم. خودم را برای این مرحله آماده نکرده بودم و با اینکه کلی حرف برای زدن داشتم، چیز خوبی از آب در نیامد. سرجلسه با خودم فکر کردم کاش فقط به محتوای نوشته نمره می‌دادند چون از آن جهت از خیلی‌ها جلو می‌زدم

بعد از این اتفاق، دیدگاه من در رابطه با چگونگی مرزبندی بین ادبی نوشتن و هدفمند نوشتن، سخت‌گیرانه‌تر شد: از نوشته صرفاً ادبی لذت نمی‌بردم و به‌نظرم فایده‌ای نداشت و درطرف مقابل، می‌دانستم افکاری که خوب با رشته‌ی کلام پیوند نخورند و بر روح خواننده ننشینند هم امکان دارد به همان اندازه بی‌فایده بنظر برسند

واقعاً چه می‌خواستم؟ می‌خواهم؟ بالأخره فهمیدم که یک‌سری «معیار» در کنار یک‌سری «معنا» و میزان قابل توجهی از «تمرین روزانه نوشتن» آن‌چیزی است که می‌تواند مرا به التذاذ ادبی برساند. نه فقط من، بلکه هرکس دیگری. اما داستانِ یافتن این معانی و شکل دادن به معیارهای موردپسند، موردنیاز و به‌اندازه‌ی کافی اخلاقی، آنقدر سخت‌تر از یافتن «چرایی» نوشتن است که بقیه عمرم را باید صرفشان کنم. بنظر می‌رسد در این مسیر طولانی هم باید بنویسم. شاید باید مسیر یافتن معیارها را ثبت کنم، درست نمی‌دانم. نسبت به سه‌سال پیش، ساختمان فکریِ نوشتنم محکم‌تر شده‌ است و فلسفه‌بافی‌های پشتش هم قوی‌تر. اما به فراخور این استحکام نسبیِ زیربنا، به آجر‌های مناسبی برای تکمیل بنا نیاز دارم: یک دنیا ابهامِ جدید!

من در مسیری که برایتان تعریف کردم، عادت‌های بدی بدست آورده‌امسخت‌گیر شده‌ام و هر پستی که می‌گذارم، به خودم امید می‌دهم که «بهتر می‌شوی»، «بالاخره یک روز آن‌طور که شایسته‌ است فکری می‌کنی و آنچه فکر می‌کنی را درست می‌نویسی» و «بالاخره یک وبلاگ‌نویس درست‌حسابی می‌شوی که جرأت دارد آدرس وبلاگش را در صفحه گودریدزش قرار دهد».

 

+ آیا باید از همین حالا آدرس وبلاگم را گودریدز قرار دهم؟ نصیحت‌کننده‌ی درون می‌گوید اگر بنا باشد یک نتیجه‌ی اخلاقی از این متن بگیری، همین خواهد بود. اما اینجا جشنواره خوارزمی نیست و من هم ملزم به گرفتن نتیجه نیستم و آدرس وبلاگم را نمی‌گذارم؛ لااقل تا وقتی که از 10 به خودم 5 بدهم.

+وقتی کسی پست را نمی‌پسندد، دلم می‌خواهد بپرسم چرا؟ مخصوصاً وقتی که پست درمورد یک تجربه زیسته باشد؛ این‌گونه حال‌وهوای پست هم پویاتر می‌شود. پس بنویس چرا.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۳۰ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۵
فاطمه .ح

سال هفتم که بودم ریاضی‌ام خوب بود. خوب یعنی نسبت به کلاس در جایگاه روبه‌بالایی قرار داشتم و دبیر تحسینم می‌کرد. بعدتر به‌خاطر درس نخواندن و از کلاس عقب افتادن، شب‌امتحانی شدم. وقتی از کلاس عقب بیوفتی، یعنی فاجعه. یعنی دبیر مبحث بعدی است و تو هنوز پایه‌های مبحث قبلی را که اتفاقاً پیش‌زمینه‌‌ی این یکی است، خوب یادنگرفته‌ای. کم کم شروع کردم به باور اینکه «از ریاضی بدم میاد»، «از فیزیک فقط مفاهیمشو دوست دارم» و سرانجام برچسب «ریاضیم کلاً خوب نیست» را به خودم زدم. عید که می‌شد و دبیرمان کوله‌باری از تمرین‌های سخت سمپادی به خوردمان می‌داد، پخش‌وپلا و یکی در میان حل‌شان می‌کردم. کلاسور و زاویه‌ی نشستن خودم و بغل‌دستیِ سخت‌کوشم را جوری تنظیم می‌کردم که وقتی دبیر برای دیدن تمرین‌ها از وسط‌مان رد می‌شد، حل‌شده‌هایم را ببیند. امان از آن روزی که روی میزم خم می‌شد و دفترم را ورق می‌زد. دلم می‌خواست زمین دهان باز کند. من حتی اگر در چیزی واقعاً «بد» باشم هم دلم نمی‌خواهد در آن «بد» بنظر برسم. شاید اسمش را بتوان همان «کمال‌گرایی» معروف گذاشت. شاید هم صرفاً ناتوانی من در پذیرش خود واقعی‌ام است؛ آن‌ هم ناشی از خامی نوجوانی.

به‌هرحال هیچ‌کدام از آن خجالت‌ها هم باعث نشد که بیشتر ریاضی بخوانم یا به پایه‌های ریاضی‌ام که سست و لرزان بود نگاهی بیندازم. اگر این‌کار را می‌کردم، با کلی کار جدید و تمرین ریز و درشت مواجه می‌شدم. آن موقع‌ها اینقدرها درس نمی‌خواندم. همان‌طور که گفتم، ریاضی را به شب امتحان موکول کردم. دیگر اینکه «از ریاضی بدم میاد» واقعاً باورم شده بود. این حس، با آن همه تمرین برای حل کردن و یادگرفتن در شبِ قبل از آزمون، عجیب هم نبود. بعدتر انتخاب رشته کردم: انسانیبین دو راهی تجربی و انسانی، انسانی را انتخاب کردم و راهی جایی شدم که حکم بهشتِ بیزارانِ ریاضی را داشت.

و آن موقع بود که دوباره فهمیدم ریاضی را دوست دارم. چرا؟ چون ریاضی انسانی به‌مراتب آسان‌تر از آن چیزهایی بود که در سه‌سال متوسطه اول فراگرفتم. حتی بخش اعظمی‌اش را نصفه‌ونیمه در ذهنم داشتم. این باعث شد که برگردم به پایه. آن ساختمان لرزان را کمی محکم کنم و بیشتر تمرین حل کنم. فهمیدم که از بس تمرین حل نکرده بودم، از جزئیات مسخره‌ای که در ذهنم کاشته نشده بود، ضربه می‌خوردم.

امروز می‌دانم در ریاضی «مخ» نیستم؛ به‌همان‌اندازه که «خنگ» نیستم. از ریاضی اصلاً بدم نمی‌آید و برعکس مطالعاتم را غالباً با همین درس آغاز می‌کنم. موتورم را روشن می‌کند و برای حفظ کردن‌ و تحلیل دروس دیگر راه باز می‌کند. ریاضی برای همزمان به هیچ‌چیز فکر نکردن و در عین حال شدیداً فکر کردن، راه خوبی است. بی‌حوصلگی درسی را می‌توان با ریاضی زدود و مصداق «لذت ذهنی» را تجربه کرد!

 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۸ ، ۲۰:۴۳
فاطمه .ح

.

کی فکرشو می‌کرد.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۲۰:۵۷
فاطمه .ح

آن یک ذره امید کذایی به ساختن و ماندن هم در آخرین روزهای هفته‌ی «اسارتِ مدرن»، درحال کم‌رنگ شدن است. داشتم به قبل‌ترها فکر می‌کردم، به انقلاب. به انقلاب ایرانی‌ها و غیرایرانی‌ها. من زیاد تاریخ نخوانده‌ام اما از همین سال کنکور شروع کرده بودم که کمابیش چیزهایی بخوانم. همیشه دوست داشتم بتوانم انقلاب خودمان را از زوایای مختلف ببینم. (شک کردم که انقلاب خودمان نوشتن اذیتم می‌کند یا نه، هم بله هم نه) مطمئن بودم که دیدگاه‌ها و افراد بسیاری در خلال این انقلاب یا انقلاب‌هایی دیگر به آینده منتقل نشده‌اند. آدم‌هایی که شاید به‌حق هم حرف می‌زدند. آدم‌هایی که نشانی زیادی از آن‌ها باقی نیست. افکاری که با غالب شدن یک ایدئولوژی از دست رفتند و هیچ‌وقت به ما نرسیدند. اگر هم رسیدند، رشد نکردند، جوانه نزدند. همچنان بر تاریخ‌نخوانده بودم تأکید می‌کنم. این تصوری بود که داشتم و گمان می‌کردم به حقیقت نزدیک است. دلم می‌خواست تاریخ بیشتر بخوانم که درستی یا نادرستی‌اش را بفهمم. جزئیاتش را بفهمم. اگر اثری باقی مانده، اگر نشانی از آن افکار درجایی ثبت شده، به‌چنگشان بیاورم

اما حالا بدون اینکه این هدف را انجام داده باشم، در وضعیتی قرار دارم که می‌توانم باور کنم فکرم درست بوده. رادیو و تلویزیون از جعل حقیقت پُر اند، درحالیکه که مردم عادی، دغدغه‌هایشان را در کامنت‌های دیجیاتو می‌نویسند. از ناامیدی می‌گویند، از ایده‌های‌شان، تلاش‌هایشان. از اینکه دیگر امیدی ندارند. که حتماً برای رفتن تلاش خواهند کرد. که غمگین‌اند. همه‌ی این کرور کرور آدم هستند و آن زنی که داخل قابل تلویزیون با خبرنگار از «آشوبگرها» حرف می‌زند هم هست. امام جمعه‌ای که بر باز نکردن اینترنت تأکید می‌کند هم هست. آرشیوهای این فیلم‌ها لابد باقی می‌ماند. و کسی از طریق کامنت‌دانی سایت دیجیاتو با یک دکمه‌ی ساده خشم و غم مردم را حذف می‌کند. آینده چه شکلی می‌شود؟ کدام اقدامات قرار است تحریف شود؟ کدام واقعیت قرار است انکار شود؟ واقعیت ما یا واقعیت آن‌ها؟ خیلی گنگ است. خیلی گنگ.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۶:۲۷
فاطمه .ح