برای تولدم مینویسم.
که دیروز بود.
اکنون من هجده سال و یک روز دارم. در این لحظه از زندگی، همهچیز دشوار بنظر میرسد. نمیدانم در زندگی باید تمرکزم را بر چه بگذارم. بر ارتباط با آدمها یا کشف پاسخهای عمیق یا کمک کردن در لحظه و یا کمک کردن برای نسلِ جدید ... و مطمئناً همۀ ما میدانیم که زندگی ترکیبی از اینهاست بلی... اما با اینحال ما خواسته و ناخواسته تصمیم میگیریم که به یکی از این حوزهها بیشتر بچسبیم و خودمان را در آن وجه از زندگی غوطهور کنیم. من کدام وجه را انتخاب خواهم کرد؟
درست جواب اینها را نمیدانم و مسیرِ جوانیام هم باید در راستای درک همینها باشد. زیبایی زندگی به شخصیسازی این برداشتهاست. همانطور که گرههای زندگی هم همین برداشتهای شخصی است. برداشتهایی که غالباً اجازۀ گفتوگوی دو طرفۀ سادهای را از من و تو میگیرد. تا بیاییم منطقِ مشترکی برای رابطهمان تعریف کنیم، زمان میگذرد و لحظههای دلانگیزِ با هم بودنمان را به دست فراموشی میسپارد. از سویی، بدون منطق مشترک هم، رابطۀ دوستی من و تو جز گل لگد کردن یا انبارهای از سوءتفاهمها و گیجبازیها نمیتواند باشد.
اینها را باید با عقل تعیین کرد یا با قلب؟ باید به دنیای روانشناسی پناه برد و به مغزِ بزرگسالان نشانه رفت؟ یا بایستی زندگی را صرف کودکانی کرد که با پرورشِ قلبشان میتوان بیشتر به «آدم بهتر» ساختن نزدیک شد؟
هنوز مشخص نیست که در زندگیام چه کنم و تمرکزم را کجا بگذارم و اصلاً جایی تمرکز کنم یا نه.
فعلاً یک چیز برایم مشخص است: اگر بخواهم روی کسی، چه کودک و چه بزرگسال، انرژی بگذارم؛ اول باید از خودم رها شده باشم. باید خشمم را تخلیه کرده باشم. باید برای خودم وقت گذاشته باشم. باید زخمهای خانوادگی، نوجوانی و دوستانه را باز کنم، ببوسم و دوباره مرهم بگذارم...
دوباره یعنی در طول یک زندگی. گمانم باید دردهایم را زندگی کنم.
امروز، در هجدهسال و یک روزگی، دوست دارم اعلام کنم که یک الگو دارم. این الگو را از دی ماه پیدا کردم. تولدش را در وبلاگم تبریک گفتم و به طور معنوی به او نزدیکتر شدم. امیدبخشترین چیز درمورد قهرمان یا الگوی زندگیام این است که مثل او بودن «شدنی» است. احساسات را بیان و کنترل کردن، شدنی است. خودت بودن و دیگران را با خودت بودن همراه کردن شدنی است. آقای راجرز خیلی تأکید داشت که بگوید این «دیگران» نیازی نیست که هزاران نفر باشند. وقتی مجریان مختلف از او میپرسیدند که درمورد میلیونها کودک و بزرگسالی که از او تأثیرپذیرفتند، چه حسی دارد، گفت مهم نیست که چند نفر... چون:
We're able to be one to one
You and I
with each other
at the moment
آدمهای بزرگی شایستگی الگو بودن من و تو را دارند. کتابهای زیادی هست که میتوان از آنها قهرمانهایی برای زندگی ساخت؛ ولی من میتوانم بگویم گمگشتۀ قلب خودم را در آقای راجرز پیدا کردم.
فقط دو واژه: عمیق و ساده. عمیق و ساده. عمیق و ساده.
بار اولی که این را شنیدم، تحتتأثیر بودم. ولی فقط تحتتأثیر بودم، نه چیزی بیشتر. در دلم تأیید کردم. شاید همان کاری که تو هم بکنی. اما زمانهای دیگری بود که ذره ذرۀ وجودم این جمله را «چشید».
این در موقعیتهایی بود که پیوسته مرا در زندگی آزار میدادند/میدهند... موقعیتهای ریز ولی عمیق:
کسی در وبلاگش از عشق یا یک احساس عمیق یا یک سپاسگزاری جانانه یا یک همچین چیزی مینوشت. درست نمیتوانم توضیح بدهم. یکجور چیزی مثل پستهای دامنگلدار* یا وقتی که دو نفر از سرِ محبت هی «عزیزم، عزیزم» رد و بدل میکنند؛ در تلگرام، در وبلاگ، در واقعیت.
شاید نتوانم روشن برایت توضیح دهم ولی مطمئنم کسانی از میان خوانندههایم، احساسی مشابه داشتهاند. وقتی که یک متن یا یک حرف خیلی محبتآمیز ولی بهظاهر ساده میشنوی و دلم میخواهی بالا بیاوری. یک محبت کوچک میبینی و میگویی «اینکه واقعی نیست»، «اینکه همهش اداست».
درست نمیشود اسمی رویش گذاشت. بهطور ناخودآگاه ابراز احساسات مردم، شاید فقط به جز خانوادۀ خودم را در هالۀ «غیرواقعیها» قرار میدادم. کسی از تلویزیون برای تمامِ بیماران دعا میکرد و حرفش خیلی واقعی بنظر نمیرسید. کسی ابراز محبت میکرد و خیلی واقعی نبود.
چقدر سخت است نوشتن اینها...
آقای راجرز نمادِ کسی است که واقعاً «دوست داشت». واقعاً. کسی که چندین هزار برنامۀ سی دقیقهای ضبط کرده و من با تماشای هرکدام از آنها و گوش دادن به حرفهایش میتوانم به صداقتِ احساساتش پی ببرم. اگر آقای راجرز راست میگفته، اگر واقعاً میشود «مهربان» بود و از صمیم قلب کسی را دوست داشت. اگر واقعاً میشود «عشق ورزید»، مطمئناً او تنها کسی نیست که میتواند این را بکند، ها؟
لابد آن نوشتههایی که سپهرداد از وبلاگ 25 نوامبر منتشر کرده بود هم میتواند واقعی باشد. همانها که پاییز را توصیف میکرد. متأسفانه گشتم ولی پیدایش نکردم. یک جور حس خالصی بود از توصیف پاییز و همان حالوهوا. اصلاً آن را که خواندم گفتم خیلیها همینجوری مینویسند در وبلاگ. چرا آدم باید وبلاگِ یک کسی که اینجوری مینویسند را دوست داشته باشد؟
هر وبلاگی که باز کنی دارد از خودش مینویسند. عین من. یا از پاییز مینویسند یا از بهار. چرا باید توصیفات یکی را خیلی دوست داشته باشی؟ لابد یک چیزی آن وسط بود که انکار میکردم. یک جریان احساسی که در کلمات هر شخص جاری است و متعلق به خود خود اوست...
البته من هنوز هم کاملاً تغییر نکردهام. هنوز هم واقعی بودن احساسات و پذیرشِ این واقعیت برایم فرآیندِ شگفتآوریست. واقعاً کسی امروز تو را دوست دارد؟ یا تو من را دوست داری؟ یا واقعاً برای کسی «عزیز» هستی؟
آقای راجرز همانکه از دلش بر میآمد را میگفت. میگفت تو آدمی هستی که میتوان به آسانی دوست داشت. راست میگفت. هستم. هستی. بود.
چقدر مقدمهچینی برای بیان احساسات مرا از خود احساسات دور کرد. چقدر «واقعیسنجی» احساسات مرا آزار داد. چقدر همۀ احساسات را دوست نداشتم. چقدر بدم میآمد از دختر بچهای که پدرش شهید شده بود و او در تلویزیون از پدرش حرف میزد. دلم میخواست شبکه را عوض کنم. دلم میخواست سریع جای دیگری را ببینم. دلم نمیخواست با احساساتِ عمیق مواجه شوم.
میترسم غرق شوم و کسی کمکم نکند.
آقای راجرز خیلی کمکم کرد و این تازه اولِ آشنایی ماست...
*دامنگلدار عزیز، پستهای تو آنقدر سرشار از احساساتِ عمیقاند که از آنها فراری بودم و گهگاهی هستم. فکر کنم خیلی جرأت کردم که دنبالت کردم و تو را خواندم.