وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

چه احساسی دارم؟ راستش منتظر اینم که نیمه‌شب از دوستانم تبریک تولد بشنوم و برای مدت کوتاهی خوشحال شوم. غیر از این، حس موسیقی afraid of love را که همین الان گوش می‌دهم به خودم گرفته‌ام. تر و تازه. پرشور اما نه خیلی پرسروصدا. یک حس خوب. یک حس مبهم. حس لم دادن جلوی پنجره‌ام ساعت ده صبح؛ وقتی که نور آفتاب به صورت نامساوی رو پاهایم می‌افتد. جمع کردن زانوهایم در شکمم و بعد بغل کردنشان. کج کردن گردنم طوری که سمت راست غرق در آفتاب شود. یک بغل نور. حس یک بغل نور را دارم. حس چرخاندن گوش‌م به سمت پنجره و شنیدن صدای جیک جیک گنجشک‌ها. جریان خنک روی لاله‌ی گوش. نوازش نسیم. حس خندیدن. وقتی که بعدش یک حس تهی بزرگ داری. وقتی از خودت می‌پرسی خب که چی و غریزه‌ات می‌گوید خب که همین. همین است که هست. همین نسیم. همین نور. همین خنده. همین گرما. همین بغل. همین نوازش. همه‌چیز هست. تو هستی. آسمان هم هست. یک نگاه ریز به سمت پنجره. دیدن خانه‌ی همسایه. پشتِ آن، دیدن کوه‌های سبز. آزار سطحی نور آفتاب به چشم‌ها. همه‌چیز هست. و هیچ‌چیز سؤال نمی‌پرسد. جز تو. تلاش برای سکوت. تلاش برای سکوتی سنگین که به یک مکالمۀ عمیق منجر شد. سال قبل خیلی سعی کردم سکوت کنم. دربرابر سؤال. دربرابر چگونه بودن چیزها. 

و به جایی نمی‌رسد.

همه‌چیز هست. سکوت. تو. نور. بغل. سوز سرد نسیم رو پاها. 

در سن جدید بیشتر هست خواهم بود؟

شاید نه.

این سال یک مکالمۀ عمیق است. شاید مشاجره به جای مکالمه. بیرون زدن سروصداهای ساکت‌شدۀ سال قبل. پر شدن ذهنم از حرف. حرف. حرف. حرف. تن دادن به دعوا با کلمات. با موسیقی. با فیلم. با کتاب. پُر شدن. به امید اینکه روزی خالی شوی. غرق شدن در چگونه بودن برای آن لحظۀ «آها» که بفهمی فقط باید باشی. راندن این دوچرخۀ سنگین به سربالاییِ دیدنِ زندگی از دور. خیره شدن از آن بالا. چندسال بعد. رها کردن خویش از آن بالا. سُر خوردن به پایین. با سرعتِ بودن. با «هست». طی کردن تپه‌ها. تپه‌های چگونه بودن و هستن. این یک فیلم طولانی است. فقط باید ببینی دقیقۀ چندمی. کدام سکانس درحال فیلمبرداری است. امروز. من. فاطمه. 19. در حال رفتن به سربالایی‌ام. درحالیکه یک روز از آن به پایین روان بودم. ملال. ملال. ملال. ملال در بالا و پایین‌هاست. و گاهی دوپامین. وقتی که به پایین روان می‌شی. پس درود به دوپامین. درود به بالا و پایین‌ها. به یک بازی تکراری.

۱۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۳۹
فاطمه .ح

از ذهنم نمی‌رود بیرون. مدت‌هاست نمی‌بینمش. یکی دو سال تمام. قبل از آن هم از دور نگاه سریعی می‌انداختم. حوصله سلام کردن نداشتم. به هیچ‌کس و به او از همه بیشتر. با بقیه می‌شد برای خودت دلیل بتراشی: رسم همگروهی بودن، اصول پذیرفته شدن در جمع، اهمیت به یاد ماندن در خاطره آدم‌ها و چه و چه. با او این‌ها نیاز نبود. آنقدر برایم مهم بود که به زور خودم را بهش تحمیل نکنم. آنقدر بی‌اهمیت که اگر باهاش رابطه‌ای نسازم هیچ‌جای زندگی‌ام مشکلی پیش نمی‌آید. احساس می‌کردم نباید با او صحبت کنم. نه. بهتر است دور بمانم. به هرحال قرار نبود دوست شویم. چه بهتر که با هزینه‌های کمتر. سلام‌های کمتر. هفته‌ی قبل از عید دیدم در کافه‌ای که با دوستانم به آن‌جا رفته بودیم ایستاده. با یکی که می‌شناختمش. دستش را بالا برد. تکان ریزی داد. سلام کرد. دست دادیم. بعد یادمان آمد دوران کرونا ست. با بقیه از این ادابازی‌ها که مشت‌هاشان را به هم می‌زنند انجام داد. یکی دو بار پرسید چطوری؟ حتی یادم نیست جواب دادم یا نه. خیلی خوشحال بودم که دیدمش. حالم جا آمد. فکر کنم به جای جواب، سراغ خودش را گرفتم. گفتم اینجا چه می‌کنی؟ شلوغ است؟ گفت همه صندلی‌ها پر شده. باید رزرو کنیم. از پسر موقشنگه‌ی کافه پرسیدم چقدر باید منتظر بمانیم؟ گفت حدود یک یا دو ساعت. بی‌خیال شدیم. با اون و دوستش خدافظی کردیم و رفتیم. من هنوز هر وقت می‌بینمش یک‌جوری می‌شوم. ته دلم دوست دارم نگاهش کنم. طولانی. چیز زیادی ازش نمی‌دانم. نمی‌دانم چه‌جور کتاب‌هایی می‌خواند و چه فیلم‌هایی می‌بیند. نمی‌دانم از چه‌جور آدم‌هایی خوشش می‌آید یا بدش می‌آید. نمی‌دانم چه گوش می‌دهد. چه می‌خورد. چه دوست دارد. چه دوست ندارد. هیچی ازش نمی‌دانم. ۷ سال است که می‌شناسمش. به‌اندازه‌ی ۷ دقیقه هم مکالمه آزاد نداشته‌ایم. من از اول می‌دانستم نمی‌توانم دوست او باشم. نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟ هر دو ولی بیشتر اولی. اصلا نمی‌دانم. شاید این جذابیت و زیبایی او برای من از همین هندوانه سربسته بودن‌ش ناشی می‌شود. بارها به خودم گفتم اگر نزدیکش شوی از او بدت خواهد آمد. راستش این از یک تجربه واقعی بدست آمد. یکبار چیزی گفت که میخکوب شدم. فکر نمی‌کردم او از این حرف‌ها بزند. از جهت منفی. یک کمی سرخورده شدم. ولی مهم نبود. ما به‌هرحال قرار نبود دوست باشیم. این یک علاقه‌ی زیبای از راه دور است. تا حدود زیادی به این ایده باور دارم. از دور زیباست. خیلی زیبا. یک‌جور خاصی دوستش دارم. نمی‌شناسمش ولی دوستش دارم. یادم است یکبار او را تحت‌تاثیر قرار داده بودم. تا ماه‌ها فکر می‌کردم چه متقلبی‌ام. من کجایم صبور و گوش‌کننده بود که او می‌گفت؟ کجایم تصمیم‌های منطقی می‌گرفت؟ کجایم شرایط را خوب تحلیل می‌کرد؟ من خوب نبودم. نمی‌خواستم برای او قابل تحسین باشم. من در تمام آن لحظات که سعی می‌کردم خوب رفتار کنم پر از شک بودم. از بیشتر نصف تصمیم‌های آن دوره که تحسین‌ش می‌کرد پشیمانم. نمی‌خواستم گول‌ش بزنم. نمی‌خواستم تحسینم کند. دلم می‌خواست از دور نگاهش کنم. از عکس‌های اینستاگرامش. از سالی یکبار در ورودی کافه. دست دادن در زمان کرونا. اینطور رفتار کردن که انگار نگران شده‌ام از انتقال ذرات خطرناک احتمالی روی بدن او به خودم. یابرعکس. درواقعیت مهم نبود.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۹ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۲۷
فاطمه .ح

۱

زمان ما را خواهد کشت
با زنجیری از طلا
از پشت سر
هجوم خواهد آورد

زمان ما را خواهد کشت
خفگی... آه از خفگی
دست و پا می‌زنم
و زنجیر

خون
خون
خون

 

۲

تنهایی
پدر نداشت
مادر هم نداشت
عمه داشت که بهش فحش بدهم
ولی فحش مرا خالی نمی‌کند
تنهایی، 
نگاه می‌طلبد
و غرق شدن
می‌خواهم بنگرم 
به بودن
به تمایل نبودن
به عشق
که اتفاق نیوفتاد
به دوستی
که عمیق نشد 
به رویا
که واقعی نشد
رنج... رنج خواستن...
هست، بود، خواهد ماند
و تنهایی 
هست، بود، خواهد ماند

و من شعر خواهم نوشت
هرچند بی سر و ته.

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۷ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۲۹
فاطمه .ح

من از دوره‌ی TAMED این را یاد گرفتم که چطور عادت بسازم. البته این را پیش‌تر از کتاب قدرت عادت چارلز دوهینگ یاد گرفته بودم ولی عملی‌اش نکردم. دوره‌ی کانال یوتیوب improvement pill با اینکه از روش مشابه کتاب برای ساخت عادت استفاده می‌کند، بهتر از کتاب عمل کرد. چون اولا محتوایش ویدئویی و گیرا است و ثانیا صرفا روش شکل‌گیری عادت را توضیح نمی‌دهد.

 

Rabbit or Habit?

مقدمه‌اش از چطور از بین بردن اعتیاد هست تا اینکه آخر دوره عادت‌ها را با توجه به اهمیت‌شان اولویت‌بندی هم کند. با این پس‌وپیش‌ها علاوه بر خود عادت‌سازی، اثرگذارتر می‌شود. اینکه دست‌ساخته improvement pill هست هم مزید علت است البته‌. از این یارو خیلی خوشم می‌آید. می‌رقصد. این خیلی مهم است. مدیتیشن می‌کند. هر روز کتاب می‌خواند. بیشتر کتاب صوتی. طراحی‌اش عالی است. (این در ویدئوهای قدیمی‌اش مشخص نیست) در یوتیوب ‌معروف ولی کسی چهره‌اش را ندیده است. ویدئوهایش چیزی بهت اضافه می‌کند. از این ابایی ندارد که دوست ندارد کتاب بنویسید. ترجیح می‌دهد ویدئویی محتوا تولید کند. از تبلیغ کردن لای ویدئوهایش نمی‌ترسد.

 

Internet Guru

 

شبیه یک مرشد اینترنتی است. من چندتا مرشد اینترنتی دارم. الان که بهشان فکر می‌کنم چهارتا هستند. آدم‌های الهام‌بخش زندگی من‌اند که باعث شدند از جایم بلند شوم و کاری کنم. درواقع دچار الهام‌شدن برای من چیزی بیشتر از تحت‌تاثیر قرار گرفتن افکارم ا‌ست. شاید برای کس دیگری همین قلقلک افکار باشد ولی خب شخصا وقتی با افکار کس دیگری به عمل برسم، یعنی واقعا طرف برایم الهام‌بخش بوده. الهام به گمانم از یک رابطه‌ی شخصی می‌گذرد. آدم‌های زیادی در دنیا حرف‌های مشابه می‌زنند. تقریبا تمام حرف‌های ما قبلا زده شده است. ولی شما همه‌ حرف‌های گفته شده را باور نمی‌کنید. به همه‌شان تا انتها گوش نمی‌دهید. نوشته‌های همه را تا آخر نمی‌خوانید. الهام گرفتن مسأله‌ای بسیار شخصی‌ است. بخاطر همین وبلاگ یک نفر برای‌تان خاص می‌شود. شاید چون از اول تمام مطالب‌ش را خوانده بودید و حالا احساس نزدیکی می‌کنید. یا شاید یکی از آن روزهایی که واقعا از زمین و زمان کلافه شده بودید، یک نوشته از آن شخص شما را آرام کرده. بنابراین شروع کردید به شخم زدن وبلاگش. تا پنج روز بعد که حرف‌هایشان را درو کردید، دیگر او چیزی بیشتر از یک وبلاگ‌نویس معمولی برای‌تان است. یک جور دوست. حتی اگر تابه‌حال نظری برایش نگذاشتید. شما نزدیکید. چون در لحظه‌های مناسب به این وبلاگ، کانال یوتیوب، کانال تلگرام یا لیست موسیقی آن فرد در SoundCloud برخوردید. در این نقطه است که اگر به عنوان یک آدم بی‌خبر از مدیتیشن، از او بشنوید که مدیتیشن حال آدم را خوب عوض می‌کند، مکث سراغ‌تان می‌آید. سوال ایجاد می‌شود. واقعا؟ باید بیشتر درموردش بخوانم. باید ببینم این مدیتیشن چیست که این رفیق نادیده ازش صحبت می‌کند. باید ببینم کار کردن در دانشجویی واقعا اینقدری که ازش صحبت می‌کند مرا قوی خواهد کرد یا نه؟ چرا اینقدر تاکید می‌کند که از حالا بروم دنبال کار؟ چه اثری قرار است در من بگذارد؟

حالا برای بعضی‌ها این نقطه، نقطه‌ی برانگیختگی و الهام گرفتن است. برای من نه. من باید آنقدر در شرایط ذهنی مناسب و در مواجهه با محتوای درست بوده باشم که واقعا کاری برای این دغدغه‌های ایجاد شده انجام دهم. وقتی کتابی که می‌گوید مهم است را بخرم و بخوانم، کار تمام است. وقتی واقعا شروع می‌کنم به عادت‌سازی براساس حرف‌هایش، می‌فهمم منبع الهام جدیدی یافته‌ام. شاید اسم مرشد برایش زیادی باشد. شاید مرشد باید یک‌جورهایی رابطه خصوصی و مستقیمی هم با من داشته باشد. مطمئن نیستم. سخت‌ش نکنیم: یک سالی است که از این فرد به من الهام می‌شود. 
همان‌طور که گفتم این حس الهام‌گرفتن را به طور زیادی به ۴ ۵ نفر دارم در اینترنت. به خیلی‌های دیگه هم دارم. اما نه اینقدر. چرا کم و زیاد؟ شاید چون یکی دیگر از ملاک‌های الهام‌بخشی شخص می‌تواند این باشد که به‌طور مرتب یا نامرتب از طرف او محتوا دریافت کنید. یعنی کانال یوتیوب‌ش بسته نشده باشد. وبلاگش هنوز گهگداری به‌روز شود. در کانال تلگرامش هر چند هفته یکبار با خواننده‌ها گپ‌وگفت کند. باز هم پادکست جدید بسازد. جریان داشتن به قوی شدن الهام‌هایی که دریافت می‌کنم کمک می‌کند. می دانم که هنوز حواسش هست. چه به‌دلیل درآمد یا دوری از پوچی زندگی شخصی‌اش یا اعتلای سطح فرهنگ جوانان یا ... بالاخره هنوز محتوا می‌سازد. الهام می‌تواند یک چیز یک دفعه‌ای باشد. شاید دوستان‌تان گاهی برای‌تان الهام‌بخش باشند. ایده تازه‌ای در سرتان ایجاد کنند. ولی مرشد شدن اینطور نیست. یک‌باره نیست. مرشد شدن یعنی الهام پیوسته دادن و گرفتن.

 


یکی از محتواهای محبوب این یوتیوبر در الهام‌بخشی پیوسته‌اش دوره tamed است. اطلاعات بسیار کمک‌کننده‌ای داشت. دلایلی برای ساخت عادت، توضیحاتی درمورد نحوه کارکرد ما آدم‌ها و نهایتا یک روش عملی برای عادت‌سازی.

سرفصل‌های دوره به این ترتیب‌اند:

چطور هر اعتیادی را ترک کنیم
عادت‌ها واقعا چطور کار می‌کنند
دو باور غلط درمورد عادت‌ها
سه عادت که زندگی شما را تغییر می‌دهند
چطور به‌صورت صحیح عادت بسازید (مهم‌ترین درس دوره)
چطور با استفاده از نیروی اراده‌ تصمیم بد نگیریم
راز باانگیزه ماندن - استفاده بهینه از نیروی اراده
چطور نیروی اراده‌تان را مجدد شارژ کنید

پنج ترفند که برای انجام هرکاری پرانگیزه‌تان می‌کند
چطور نظم شخصی‌ ایجاد کنید
شش چیز که باید در زندگی داشته باشید
رده‌بندی عادت‌ها - ۳۲ عادت
(عادت بعدی که باید بسازید چیست؟)

 

از کجا بفهمید که این دوره بدردتان می‌خورد؟

اگر با هشتگ گشادی درد بی‌درمان گشادی وبلاگ علی‌ سخاوتی همذات‌پنداری می‌کنید

اگر عادتی تاثیرگذار دارید که از ۲ سال پیش یا بیشتر قصد دارید به آن به صورت هفتگی بپردازید ولی هنوز هرچند ماه یکبار بهش فکر می‌کنید

اگر قابلیت‌های شما در یک مهارت درحال یادگیری مثل سال پیش‌تان باقی مانده است

اگر در آزمون MBTI آخرین حرف از ۴ عبارت تایپ‌ شخصیتی‌تان P شده است 

اگر از دیدن ویدئوهای مفید به قصد انجام ندادن لذت می‌برید

و در نهایت اگر وقت اضافه دارید و زبان انگلیسی را تا حدی بلدید،

این دوره به درد شما می‌خورد 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۴۱
فاطمه .ح

 

حس خوبی نداشت فیلم؛ برای صحنه‌های ترسناکش که اصلا آماده نبودم و حالم را بد می‌کرد. صحنه‌های سکس و لذات مادی هم حالم را بهم می‌زد. بعضی وقت‌ها از سرتاسر سینما متنفر می‌شوم. ایده‌های هیجان‌انگیز با غافلگیری و درآمیختن لذات انسانی و تخیلات نویسنده و داستان‌های دینی و بووم، یک اثر هنری زاده می‌شود. یک فیلم. شیطان درمیان انسان‌ها زندگی می‌کند. نطفه‌اش را می‌کارد و حالا موقع درو کردن است. چطور جذبش می‌کند؟ غرور، پول، قدرت. و چه چیز را دور می‌اندازد؟ عشق، سادگی زندگی در شهری کوچک و ... تنفس فکر. می‌دانی، از این فیلم نیست که متنفرم. از این جامعه‌ای است که فیلم از آن زاده می‌شود. جامعه‌ای که به هیجان نیاز دارد. به غافلگیری آخر فیلم. به صحنه‌های سکسی. به جذابیت شیطان و اجرای فوق‌العاده‌ی آل‌پاچینو در نقش آن. دوپامین. دوپامین. دوپامین. و تلاش تلاش تلاش برای این دوپامین‌ها. مسأله‌ی پول چشمان آن مردک و زنش را پر می‌کند. و خانه‌ی بزرگ گولشان می‌زند. سیستم. سیستم. سیستم. آه چه سیستم زشتی.

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۴ فروردين ۰۰ ، ۰۸:۵۸
فاطمه .ح