احتمالا یادتان است گهگداری بین وبلاگنویسان بحثهایی درمورد معنا و مفهوم و رسالت وبلاگنویسی پیش میآمد. اینکه این روزها در گوشه کناری از وب در جریان است را نمیدانم. من معمولا زیاد از ماجراهای وب خبر ندارم. یعنی معمولا حسش نبود. آخر وقتی تعداد خیلی بالایی را دنبال کنی، نمیتوانی تمام ستارههای روشن را بخوانی. تازه همین جوری هم آدم گاهی عقب میاندازد. برای همین ماجراها تمام و کمال دستم نیست.
حالا بگذریم. داشتم میگفتم جنجالیترین این بحثها با حضور نویسندهی ویار تکلم رقم خورد. اگر اسمش را اشتباه نکرده باشم. تا جایی که یادم است حرفهای بدی نمیزد اما خیلی رک و گاهی بیادبانه بود و عفت کلام را در انتقاد حفظ نمیکرد. نگاهش به زنها هم گمانم یک ایرادی داشت.
حالا از آن چیزهایی منفیاش که بگذریم، حرف اصلیش فکر کنم این بود که اواخر دهه هشتاد (که بنده تازه به کلاس سوم دبستان میرفتم)، فضای وب با افرادی پر شده بود که جدیتر مینوشتند. حالا واقعا حرفهایش را مو به مو یادم نیست. اما مثلا میگفت محتوای سیاسی اجتماعی در وب بیشتر بود. یا سطح نگارش و ادبی نوشتن در آن بالاتر بود و اینحرفها. مثلا یادم است به یکی وبلاگنویسان روزمرهنویس تیکه میانداخت که از غذا و رفتوآمد و هر جزئیاتی در زندگیاش مینویسد. من خودم آن وبلاگنویس را میخوانم و وبلاگش را هم دوست دارم. اسمش را نمیآورم. الان قصدم بیاحترامی به کسی نیست، بیشتر میخواهم سیر مشاهدات و افکاری فعلیام را بنویسم. آن وبلاگنویس فکر کنم در جواب بیتی شبیه چون با کودک سر و کارت فتاد، پس زبان کودکی باید گشاد را نوشته بود. یعنی حرفش این بود که اینگونه از روزمرههایم مینویسم تا لا به لای آن نکات مهمی را قرار بدهم. یک همچین چیزی. حالا من این شخص خاص را اصلا کار ندارم. خودم میخوانمش و از حرفهای روزمرهاش هم استفادههایی کردهام. تازه اصلا مگر همه متون باید با خطکش قابل استفاده بودن سنجیده شوند؟ بعضی وبلاگها کلا ویژگی روایتگری قویای دارند و این به مخاطب میچسبد. اما خب راستش را بخواهید استدلالش را نمیپسندم. همان موقع حرفش را دوست نداشتم و هنوز هم ندارم. اگر تمرکز کسی روی زندگی روزمره و مثلا اشاعه اطلاعات درمورد رشتهی دانشگاهیاش است (که این خودش کاری فرهنگی ست) ایرادی ندارد بنظرم. دلیلتراشی برایش است که ایراد دارد. آدم اگر بخواهد یکجوری بنویسد بالاخره مینویسد. ما بخاطر مخاطبهایمان کل محتوا و سبک نوشتاری را نباید تغییر دهیم. زبان کودک که کسی انتخاب میکند، چیزی است که دوست دارد با آن بنویسد. نه چیزی که بخاطر سلیقه مخاطب مجبور شده باشد.
اینها به کنار. مدتی است دارم فکر میکنم ویار تکلم زیاد بیراه نمیگفت. ببینید ما دغدغههایمان را اینجا مینویسیم. نمیگویم حرف اجتماعی اینجا کم است اما واقعا زیاد هم نیست. خود من وقتی مطلبی بخوانم که مرتبط با مسائل فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی باشد، کمی ذهنم را درگیر میکند. برای پرورش دادنش باید با بقیه به اشتراکش گذاشت. برای درست فکر کردن باید همان حرفهل و دغدغهها را انتقال داد. این را زیاد در وبلاگنویسی امروز نمیتوان دید. آیا کسی که از اینچیزها نمینویسد وبلاگنویس واقعی نیست؟ خب احتمالا هست اما چیزهای مهمی تولید نمیکند. نمیدانم چطور اینها را بنویسم که دگم و بیشعور بنظرتان نیایم.
اصلا خود مطالب من مگر چقدر از این حرفها در دلشان دارند؟ واقعا نه زیاد. خیلی خیلی کم. این انتقاد به خود من هم وارد است. چرا من اینطور مطالبم کم است؟ شخصا چون مطالعه و فکر کردن را به طور مداوم ادامه ندادم. مثلا یک کتاب میخواندم یا درمورد مسألهای در حد عمق ۵ سانت چیزهایی میفهمیدم. مطالعه مداوم نبود. یادگیری هم. منظورم از مطالعه چیزهای درسی نیست. رشتهی دبیرستان و دانشگاه نیست. کتابخواندن بنظرم باید فراتر از اینها برود. مخصوصا وقتی در کشوری زندگی میکنیم که از تحولات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی گستردهای سخن به میان است. چیزهایی است که باید خواند. ذهنهایمان اگر خالی باشد نمیتواند برای این شرایط تاریخی که درش گیر کردهایم تصمیم مهم بگیرد. تصمیمی به اندازهی خودش البته؛ نه فراتر. آگاهی خودش... ذهنی که همهاش درگیر باشد، باید جایی خودش را پس بدهد بیرون. یا با چند نفر صحبت کند و حرفهایش را انتقال دهد و بازخورد بگیرد یا بیشتر کتاب بخواند تا خلأها را پر کند. همچنین میتواند بنویسد و بازخورد بگیرد. آیا دلیل اینکه کم بدین صورت مینویسیم، این نیست که کم میخوانیم؟
شاید من دارم مسأله را بزرگ میکنم ولی بزرگ است. وبلاگنویسی گیر کرده چون چوب لای تفکر کردنمان افتاده. به دام زندگی افتادهایم و صبح تا شب نگرانیم. تنها چیزی که برای ما میماند این کلمههاست. این کلمهها... باید بخوانیم و بعد از خودمان بنویسیم و خارجش کنیم. سکون ما را خواهد کشت. سکون مغز ما را به لجن میکشد.
پ.ن: بحث اشتباه بودن روزمرهنویسی نیست. بحث خالی شدن وبلاگ فارسی از آنهایی است که جدیتر مینوشتند. خالی شدن این آدمها در خیابان، زندگی، همهجا. مغزم را باید پس بگیرم.