وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۱۱ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

دیروز شروع کلاس‌های دانشگاه بود. خوشبختانه برنامه‌ریزی مدیر گروهمان خوب بود و کلاس‌ها را بدون اذیت کردن از شنبه تا دوشنبه جمع کردند. این خانم مدیر گروه، استاد دو تا از درس‌هایمان هم است. در مکالمه با دوستان او را خانم ندانم‌گرا خطاب می‌کنیم. سطح 《من هیچ نمی‌دانم》اش از منظور سقراط فراتر رفته و پرچم سفید را در قله برافراشته... تمام قد تسلیم.

زیاد و راحت می‌گوید نمی‌دانم. این ایرادی ندارد. من اگر دانشجوی روانشناسی‌ام، چه ایرادی دارد که درمورد تاریخ هنر بگویم نمی‌دانم؟ هیچ. وقتی استاد درس تخصصی باشی و سؤال‌های کمی سطح بالاتر از پاورپوینتت را هی بگویی نمی‌دانم خب داستان دیگری ست. آنجا قله توخالی دانایی‌ای که هدف گرفتی با سوزن سوزن کردن‌های دانشجو سوراخ می‌شود و می‌افتد پایین. برای باد کردن اعتماد دانشجو البته می‌توانی به او راحت ۲۰ بدهی ولی خب بیشتر آبروی خودت را برده‌ای. البته من واقعا خوشحالم استادی که آنقدرها درس خاصی نمی‌دهد، لااقل راحت نمره می‌دهد و اذیت نمی‌کند. 

حائز اهمیت است که‌ از نظر من، خانم ندانم‌گرا سگش به استاد روانشناسی دین که ناف نیم‌نمره‌هایش را به حدیث پرسیدن بسته می‌ارزد. خیلی هم می‌ارزد. حالا از آن طرف استاد روش تحقیق که جلسه اول می‌گوید من علاقه‌ای به پژوهش ندارم ولی طبق روش تحقیق انجمن روانشناسی آمریکا درس می‌دهم از این دو تا بهتر است. بله، بله. در ذهنم کمدی سیاهی را ترتیب می‌دهم که ماهیت حضور استاد بی‌علاقه به پژوهش سر کلاس روش تحقیق را از ریشه به ریشخند بگیرد. در ذهنم خندان اما واقعا باید با او مهربان باشم. چون واقعا خوشحالم که دست کم سواد دارد و می‌خواهد از منبع به‌روز دنیا درس بدهد. تا ببینیم چه می‌شود و چقدر طبق ادعایش می‌رود.

کورسوی نور این آش شعله‌قلم‌کار اساتید درب‌وداغان و نیمه‌باسواد، استاد روانسنجی است. ترم قبلی با اون درس مباحث اساسی در روانشناسی داشتیم. مغمومم که آن ترم با بی‌توجهی سر کلاس‌ها رفتم. از این ترم باید از همین نیمچه مخلفات سر سفره گروه روانشناسی‌مان خوب استفاده کنم. حیف است.

باید درس بخوانیم. 

انگار تازه فهمیدم آدم باید واقعا در دانشگاه درس بخواند. نمی‌دانم شاید چون حضور در دانشگاه یک حالت از قبل تعیین شده در سیستم زندگی ماست، کمتر به نفس خودش دقت کرده بودم. فکر می‌کردم دقت کرده‌ام اما درواقع نه‌. وقتی کتاب امکان علی سخاوتی را خواندم که از ۳۰ کار به جای دانشگاه رفتن و مسافرکشی حرف می‌زد، خودم را پیرو علم می‌دانستم. بله، مشخص است که من جزو دسته‌ای‌ام که برای علم می‌رود دانشگاه. 

But really? Hmm... nah.

اولش فکر می‌کنی باسن شفاف‌اندیشی و خودشناسی در کارهایت را پاره‌ کرده‌ای. بااین‌حال فقط به اندازه‌ی زمان آن کار طول می‌کشد که بفهمی دقیقا چه‌کار کردی. می‌روی داخل رابطه و تازه می‌فهمی چه اتفاقی افتاد، گیاهخوار می‌شوی و اهمیت داشتن یا نداشتن آن اصول اخلاقی تازه برایت روشن می‌شود. زندگی می‌کنی و تهش می‌بینی چه شد و چه نشد. تا وارد نشوی نمی‌فهمی دقیقا چه می‌خواستی و تا خارج نشوی هم نمی‌فهمی چه غلطی می‌کردی.

شاید راه‌حلش این باشد که برای خودم زمان چکاپ بگذارم. مثل همین ابتدای ترم سوم که از خودم می‌پرسم حالا واقعا چرا آمدم دانشگاه؟ بعد می‌گویم خب چرا ادامه دهم؟ چرا این جواب‌های خاص به ذهنم خطور می‌کند؟ فعلا در کدام تفکر دست‌وپا بزنم که بعدا از همان بکشم بیرون؟ این یکی امن‌تر بنظر می‌رسد. شیرجه بزنیم در این یکی. از آن‌جا بپریم در آن یکی و سرما بخوریم. تهش فین و فین اشتباهاتمان را از تمام مجاری برون‌ریز خارج کنیم. خوبی‌اش این است که وسط راهی. مثلا ترم سه‌ام و با یک بینش جدید تا ترم شش می‌روم جلو. خوشبختانه دو سه ترم وقت داشتم که سرما بخورم و بفهمم چه غلطی کرده‌ام. اینطوری احتمالا ارشد آسان‌تر می‌شود. چرا ارشد؟ به همان دلیل که کارشناسی. 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۱۰
فاطمه .ح

اگر از من می‌پرسیدی آخرین روزی که بیدار شدی و حس کردی بهترین خواب دنیا را داشتی کی بود، یادم نمی‌آمد‌. یادم نمی‌آمد کی از خواب سیر سیر شدم. یادم نمی‌آمد آخرین بار کی دلم خواست بوی صبح را نفس بکشم و از ته دل حس کنم زندگی چه زیباست.

دیروز اتفاق افتاد. راز این اتفاق هم احتمالا یک هفته‌ی شلوغ و پر از کار بود که باعث شد خواب صبح پنج‌شنبه‌ام هم طولانی شود و هم سیرکننده. البته یادم نرود که همان هفته میزان استفاده از تلگرامم از میانگین روزی ۵ و نیم ساعت به ۳ ساعت و نیم رسید. تصمیم‌ گرفته بودم وقتی به سمت گوشی می‌روم هدف داشته باشم. مثلا قرار است بروم به تعاملات اجتماعی‌ام برسم و چت کنم. یا قرار است بروم پادکست گوش کنم یا اطلاعاتی جست‌وجو کنم که در حیطه دانش است. قرار است بروم یک قسمت سیت کام ببینم (حوصله ندارم برای سیت‌کام‌های کوتاه لپ‌تاپ را روشن کنم) و سرگرمی باشد. این شد که بعد از این هفته بیدار شدم، صبح را بو کشیدم، نسیم را حس کردم. رنگ سبز برگ‌ها را از قاب پنجره در دیده ثبت کردم و حس کردم زندگی چه زیباست. 

راستش بی‌هدف در گوشی بودن باعث می‌شود حس کنم وای فلان کتاب را هنوز نخواندم، فلان مسأله تاریخی را هنوز نمی‌دانم پشتش چیست، فلان چیز را نخریده‌ام و ... . منشا نگرانی هاست. 

باید کاری هم داشت که جای این نگرانی‌ها انجام دهی. فعلا تا دو ماه آینده کاری دارم که درگیرم کند. یکی که تولیدمحتواست و دیگری یک کارآموزی دیجیتال مارکتینگ که اخیرا شروع کرده‌ام. امیدوارم چیزهای جالبی یاد بگیرم. 

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۶
فاطمه .ح

قبلاً حس می‌کردم غذا یک چیزی است که نباید زیاد وقت روزمره‌ام را بگیرد. الآن هم همین حس تلف شدن وقت را گاهی بهم می‌دهد. حال اینکه تمام روز درگیر غذاییم. از تلاش‌هایمان برای یک لقمۀ حلال (!) گرفته تا رژیمی بودن غذا. زیادی شکر نداشته باشد، زیادی روغنی نباشد، مهم‌تر از همه خوشمزه باشد. مهم‌تر از آن قبلی اصلا غذایی در کار باشد. کسی قرار است بپزد؟ یا خودت باید وقت بگذاری؟

محدود به 15 سالگی و 19 سالگی و 25 سالگی هم نیست. هنوز در پادکست علی سخاوتی به مونولوگ‌هایش در «به راه بادیه» که گوش می‌دهم، حرف از غذا زیاد است. مرد چهل و چند ساله‌ای که تنها زندگی می‌کند. دستورهای زیادی در پادکست‌هایش توضیح داده که من تقریباً هیچ‌کدام را امتحان نکرده‌ام. غالبا به این دلیل که گیاهی نیستند و البته حوصله نداشتم جایگزین کنم. کمی هم که به دنیای تحرک داشتن برگردی مجبوری به این فکر کنی که چه بخوری و چه نخوری و چگونه آن چربی‌ها را کم کنی.

غذا اصلی‌ترین و پایه‌ای‌ترین چیز زندگی است. چیزهای ساده هم زود فراموش می‌شوند. شاید در خانۀ ما اینطور باشد، زندگی شما را نمی‌دانم.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۱۷
فاطمه .ح

آن اوایل که دویدن را شروع کردم چندتا انگیزه داشتم. اول اینکه می‌شد با دویدن خشم را تخلیه کرد. من در برخوردهایم با دیگران خیلی عصبی نیستم ولی درکل زیاد خشم دارم بخاطر شرایطم. کلا هم که اهل ورزش نبودم و از ورزش‌های گروهی لذت نمی‌برم؛ بنابراین دویدن راه خوبی بود. هم تنهایی و هم نیاز نیست وسیله‌ی خاصی جز کفش دو یا مهارت خاصی داشته باشی. 

دلیل دیگرم تناسب اندام بود. فکر نکنم هیچ‌ دونده‌ای حتی در سطح حرفه‌ای باشد که هر روز با نهایت اشتیاق برود بدود. این را موراکامی هم می‌گفت. کلا هر دفعه تا حدی مجبوری به قدرت اراده هم متوسل شوی. گاهی برای پرانگیزه کردن خودم، کلیپ‌هایی از تلاش ملت با ورزش برای کاهش وزن می‌دیدم. این بی‌تأثیر‌ترین انگیزه در ورزش است. 

الان چند هفته است دومین تلاشم برای تکمیل برنامه‌ی ۱۳ هفته‌ای دویدن هم تا هفته چهارم رفته و بدلیل هورمون‌ها و امتحانات رها شده. بعد از امتحانات از سر نگرفتم. یعنی یک بشکن کافی است تا من از تحرک داشتن به سیب‌زمینی بودن تبدیل شوم. وقتی بچه‌هایتان را از بچگی به ورزش عادت ندهید اینگونه می‌شوند؛ درس عبرت. 

آره خلاصه ... دوباره این ماه به جای اینکه سراغ دویدن بروم، در یک باشگاه آنلاین ثبت‌نام کردم. شاید با گروه حس بهتری بگیرم و بتوانم مجدد شروع کنم و دویدن را هم اضافه کنم. انگیزه سومی که این روزها برای شرکت در جلسات ورزش دارم، قوی‌تر شدن است. یعنی تصور اینکه آن بدن ضعیف قبلی نباشم. یکم محکم‌تر، یکم پرانرژی‌تر، یکم قوی‌تر. قوی‌تر بودن به طرز عجیبی حال‌خوب‌کن است. فکر اینکه با این تمرینات قدرتی قوی می‌شوم را دوست دارم. فانتزی قوی‌تر شدن دارم... مثلا یکی بهت حمله کند جلوی‌ش می‌ایستی :))) یا مثلا با یک نیروی امنیتی:))) فانتزی‌ها را نگاه...

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۲
فاطمه .ح

زندگی در ایران مساوی است با دردهای زیاد و متفاوت. بعضی وقت‌ها واقعا دلم می‌خواهد یک کاری کنم. هم باید درمورد خوزستان نگران باشم هم سیستان هم اعتراضاتی که در آن اینترنت را قطع می‌کنند هم کلی چیزهای دیگر. مثلا سر انتخابات هم نگران زیادی شدن رای دهندگان می‌شدم. یا مثلا مساله‌ی حجاب. یا مثلا مشکلات نوجوانان و کودکان و سیستم آموزشی مزخرف. مساله زندانیان سیاسی. چیزهای ریز و درشتی که حس می‌کنم باید در برابرشان موضع‌گیری کنم‌. چیزهایی که سالی یکباری نیستند بلکه به طور مداوم در بحث‌ها تکرار می‌شوند. در کنار این‌ها مشکلات و عقاید شخصی‌تر یا مدرن‌تر هم هست. مشکلات دنیای جدید. مثلا همان مسائل گیاهخواری. مسائل محیط‌زیستی در ابعاد جهانی. مسائل اخلاقی در شغل و زندگی. یا کنکاش در بحث‌ خدا. بحث تاریخ. 

آدم فکر می‌کند نیاز نیست درمورد همه‌ی این‌ها اظهارنظر کرد. نظر شما را نمی‌دانم ولی همه‌اش در طول زندگی حس کردم بقیه یک نظری درموردش دارند‌. خودم شخصا نمی‌دانم‌هایم در این مسائل خیلی زیاد است و این مرا به نگرانی‌هایی وا می‌دارد. مثلا همین حالا درمورد خوزستان و مشکل آب‌ش چقدر اطلاعات دارم؟ اطلاعات به کنار، چقدر می‌توانم در عمل به ماجرا کمک کنم؟ 

این هم درد دیگر است. همه‌‌اش فشار این را حس می‌کنم که اگر برای چیزی اهمیت قائلم، باید در عمل خود کاری برایش کنم. این عمل می‌تواند همان کسب اطلاعات باشد؛ بعد اشاعه‌اش؛ بعد کاری جدی‌تر. یکی از این‌ها. 

دامنه این موضوعات خیلی زیاد است‌. بعد بحث علایق شخصی و محتوای درسی و آموزش‌های شغلی هم می‌آید وسط. نمی‌دانم شما چقدر این اضطراب را برای نرسیدن داشتید ولی من هربار که یکی از این مشکلات داخل سر بر می‌آورد، به این می‌رسم که چقدر در آن اطلاعات ندارم. چرا باید داشته باشم؟ نمی‌دانم، انگار دلایل محکمی هست: مهم‌ترینش میل شدید خودم برای فهمیدن اینکه ماجرا از چه قرار است. 

بعد از آن، خب این میل شدید از اهمیت موضوع در کشور و در زندگی‌مان می‌آید. بعد اینکه هر جایی می‌نشینی یا بین رفقا یا در مطالب کتاب‌ها یا جاهای متفاوت مجبور به اظهارنظر می‌شوی. یعنی انگار پیش می‌آید که مجبور باشی نظر دهی. باز هم بخاطر اهمیت‌اش. 

حالا چطور می‌شود درمورد همه این‌ها نظر داد و مطالعه کرد؟ نمی‌دانم، برای من که حجم‌شان ترسناک است. الان بیشتر از روی نیم تا یک ساعت مطالعه نمی‌کنم. تازه خیلی وقت‌ها رمان می‌خوانم. اصلا... استرس این نکردن و نرسیدن به موضوعات اذیتم می‌کند و مشکلات هی می‌آیند و می‌روند. دلم می‌خواهد آنقدر مطلع باشم که بتوانم کمی دیگران را کمک کنم. با این حال برای رسیدن به زندگی شخصی هم زمان نیاز است. تنبلی هم که ریشه دارد. ترکیب‌ش می‌شود زیادی آهسته پیش رفتن و غالبا بدون برنامه ... آیا باید درمورد همه‌چیز در حدی دانست؟ نیازش که حس می‌شود و پدر آدم را در می‌آورد. به این‌ آدم‌هایی که در مشکلات کشور راحت موضع‌گیری می‌کنند و انگار کارشان از سر اطلاع است حسودی می‌کنم.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۰ ، ۰۹:۱۱
فاطمه .ح