چیزی از من نمیگوید، آواز خروس صبحدم
گوش، چیزهایی از بیداری صبحبهصبح میشنود
چشم، تکرار باز شدنِ دَر هنگام غروب میبیند
ردی از پای عظیم فکر در برفها نیست
طوفانِ این عمر
هرچه از کولهی افکار اینجا بود را
کرده پنهان انگار
و من اینجا نیستم
و من اینجا نبودم،
هرگز
آواز خروس میخوانَد
نیستم...
او از من هیچ، هیچ نمیدانَد