وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۵ مطلب با موضوع «کولۀ دیدنی‌ها» ثبت شده است

من از دوره‌ی TAMED این را یاد گرفتم که چطور عادت بسازم. البته این را پیش‌تر از کتاب قدرت عادت چارلز دوهینگ یاد گرفته بودم ولی عملی‌اش نکردم. دوره‌ی کانال یوتیوب improvement pill با اینکه از روش مشابه کتاب برای ساخت عادت استفاده می‌کند، بهتر از کتاب عمل کرد. چون اولا محتوایش ویدئویی و گیرا است و ثانیا صرفا روش شکل‌گیری عادت را توضیح نمی‌دهد.

 

Rabbit or Habit?

مقدمه‌اش از چطور از بین بردن اعتیاد هست تا اینکه آخر دوره عادت‌ها را با توجه به اهمیت‌شان اولویت‌بندی هم کند. با این پس‌وپیش‌ها علاوه بر خود عادت‌سازی، اثرگذارتر می‌شود. اینکه دست‌ساخته improvement pill هست هم مزید علت است البته‌. از این یارو خیلی خوشم می‌آید. می‌رقصد. این خیلی مهم است. مدیتیشن می‌کند. هر روز کتاب می‌خواند. بیشتر کتاب صوتی. طراحی‌اش عالی است. (این در ویدئوهای قدیمی‌اش مشخص نیست) در یوتیوب ‌معروف ولی کسی چهره‌اش را ندیده است. ویدئوهایش چیزی بهت اضافه می‌کند. از این ابایی ندارد که دوست ندارد کتاب بنویسید. ترجیح می‌دهد ویدئویی محتوا تولید کند. از تبلیغ کردن لای ویدئوهایش نمی‌ترسد.

 

Internet Guru

 

شبیه یک مرشد اینترنتی است. من چندتا مرشد اینترنتی دارم. الان که بهشان فکر می‌کنم چهارتا هستند. آدم‌های الهام‌بخش زندگی من‌اند که باعث شدند از جایم بلند شوم و کاری کنم. درواقع دچار الهام‌شدن برای من چیزی بیشتر از تحت‌تاثیر قرار گرفتن افکارم ا‌ست. شاید برای کس دیگری همین قلقلک افکار باشد ولی خب شخصا وقتی با افکار کس دیگری به عمل برسم، یعنی واقعا طرف برایم الهام‌بخش بوده. الهام به گمانم از یک رابطه‌ی شخصی می‌گذرد. آدم‌های زیادی در دنیا حرف‌های مشابه می‌زنند. تقریبا تمام حرف‌های ما قبلا زده شده است. ولی شما همه‌ حرف‌های گفته شده را باور نمی‌کنید. به همه‌شان تا انتها گوش نمی‌دهید. نوشته‌های همه را تا آخر نمی‌خوانید. الهام گرفتن مسأله‌ای بسیار شخصی‌ است. بخاطر همین وبلاگ یک نفر برای‌تان خاص می‌شود. شاید چون از اول تمام مطالب‌ش را خوانده بودید و حالا احساس نزدیکی می‌کنید. یا شاید یکی از آن روزهایی که واقعا از زمین و زمان کلافه شده بودید، یک نوشته از آن شخص شما را آرام کرده. بنابراین شروع کردید به شخم زدن وبلاگش. تا پنج روز بعد که حرف‌هایشان را درو کردید، دیگر او چیزی بیشتر از یک وبلاگ‌نویس معمولی برای‌تان است. یک جور دوست. حتی اگر تابه‌حال نظری برایش نگذاشتید. شما نزدیکید. چون در لحظه‌های مناسب به این وبلاگ، کانال یوتیوب، کانال تلگرام یا لیست موسیقی آن فرد در SoundCloud برخوردید. در این نقطه است که اگر به عنوان یک آدم بی‌خبر از مدیتیشن، از او بشنوید که مدیتیشن حال آدم را خوب عوض می‌کند، مکث سراغ‌تان می‌آید. سوال ایجاد می‌شود. واقعا؟ باید بیشتر درموردش بخوانم. باید ببینم این مدیتیشن چیست که این رفیق نادیده ازش صحبت می‌کند. باید ببینم کار کردن در دانشجویی واقعا اینقدری که ازش صحبت می‌کند مرا قوی خواهد کرد یا نه؟ چرا اینقدر تاکید می‌کند که از حالا بروم دنبال کار؟ چه اثری قرار است در من بگذارد؟

حالا برای بعضی‌ها این نقطه، نقطه‌ی برانگیختگی و الهام گرفتن است. برای من نه. من باید آنقدر در شرایط ذهنی مناسب و در مواجهه با محتوای درست بوده باشم که واقعا کاری برای این دغدغه‌های ایجاد شده انجام دهم. وقتی کتابی که می‌گوید مهم است را بخرم و بخوانم، کار تمام است. وقتی واقعا شروع می‌کنم به عادت‌سازی براساس حرف‌هایش، می‌فهمم منبع الهام جدیدی یافته‌ام. شاید اسم مرشد برایش زیادی باشد. شاید مرشد باید یک‌جورهایی رابطه خصوصی و مستقیمی هم با من داشته باشد. مطمئن نیستم. سخت‌ش نکنیم: یک سالی است که از این فرد به من الهام می‌شود. 
همان‌طور که گفتم این حس الهام‌گرفتن را به طور زیادی به ۴ ۵ نفر دارم در اینترنت. به خیلی‌های دیگه هم دارم. اما نه اینقدر. چرا کم و زیاد؟ شاید چون یکی دیگر از ملاک‌های الهام‌بخشی شخص می‌تواند این باشد که به‌طور مرتب یا نامرتب از طرف او محتوا دریافت کنید. یعنی کانال یوتیوب‌ش بسته نشده باشد. وبلاگش هنوز گهگداری به‌روز شود. در کانال تلگرامش هر چند هفته یکبار با خواننده‌ها گپ‌وگفت کند. باز هم پادکست جدید بسازد. جریان داشتن به قوی شدن الهام‌هایی که دریافت می‌کنم کمک می‌کند. می دانم که هنوز حواسش هست. چه به‌دلیل درآمد یا دوری از پوچی زندگی شخصی‌اش یا اعتلای سطح فرهنگ جوانان یا ... بالاخره هنوز محتوا می‌سازد. الهام می‌تواند یک چیز یک دفعه‌ای باشد. شاید دوستان‌تان گاهی برای‌تان الهام‌بخش باشند. ایده تازه‌ای در سرتان ایجاد کنند. ولی مرشد شدن اینطور نیست. یک‌باره نیست. مرشد شدن یعنی الهام پیوسته دادن و گرفتن.

 


یکی از محتواهای محبوب این یوتیوبر در الهام‌بخشی پیوسته‌اش دوره tamed است. اطلاعات بسیار کمک‌کننده‌ای داشت. دلایلی برای ساخت عادت، توضیحاتی درمورد نحوه کارکرد ما آدم‌ها و نهایتا یک روش عملی برای عادت‌سازی.

سرفصل‌های دوره به این ترتیب‌اند:

چطور هر اعتیادی را ترک کنیم
عادت‌ها واقعا چطور کار می‌کنند
دو باور غلط درمورد عادت‌ها
سه عادت که زندگی شما را تغییر می‌دهند
چطور به‌صورت صحیح عادت بسازید (مهم‌ترین درس دوره)
چطور با استفاده از نیروی اراده‌ تصمیم بد نگیریم
راز باانگیزه ماندن - استفاده بهینه از نیروی اراده
چطور نیروی اراده‌تان را مجدد شارژ کنید

پنج ترفند که برای انجام هرکاری پرانگیزه‌تان می‌کند
چطور نظم شخصی‌ ایجاد کنید
شش چیز که باید در زندگی داشته باشید
رده‌بندی عادت‌ها - ۳۲ عادت
(عادت بعدی که باید بسازید چیست؟)

 

از کجا بفهمید که این دوره بدردتان می‌خورد؟

اگر با هشتگ گشادی درد بی‌درمان گشادی وبلاگ علی‌ سخاوتی همذات‌پنداری می‌کنید

اگر عادتی تاثیرگذار دارید که از ۲ سال پیش یا بیشتر قصد دارید به آن به صورت هفتگی بپردازید ولی هنوز هرچند ماه یکبار بهش فکر می‌کنید

اگر قابلیت‌های شما در یک مهارت درحال یادگیری مثل سال پیش‌تان باقی مانده است

اگر در آزمون MBTI آخرین حرف از ۴ عبارت تایپ‌ شخصیتی‌تان P شده است 

اگر از دیدن ویدئوهای مفید به قصد انجام ندادن لذت می‌برید

و در نهایت اگر وقت اضافه دارید و زبان انگلیسی را تا حدی بلدید،

این دوره به درد شما می‌خورد 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۴۱
فاطمه .ح

 

حس خوبی نداشت فیلم؛ برای صحنه‌های ترسناکش که اصلا آماده نبودم و حالم را بد می‌کرد. صحنه‌های سکس و لذات مادی هم حالم را بهم می‌زد. بعضی وقت‌ها از سرتاسر سینما متنفر می‌شوم. ایده‌های هیجان‌انگیز با غافلگیری و درآمیختن لذات انسانی و تخیلات نویسنده و داستان‌های دینی و بووم، یک اثر هنری زاده می‌شود. یک فیلم. شیطان درمیان انسان‌ها زندگی می‌کند. نطفه‌اش را می‌کارد و حالا موقع درو کردن است. چطور جذبش می‌کند؟ غرور، پول، قدرت. و چه چیز را دور می‌اندازد؟ عشق، سادگی زندگی در شهری کوچک و ... تنفس فکر. می‌دانی، از این فیلم نیست که متنفرم. از این جامعه‌ای است که فیلم از آن زاده می‌شود. جامعه‌ای که به هیجان نیاز دارد. به غافلگیری آخر فیلم. به صحنه‌های سکسی. به جذابیت شیطان و اجرای فوق‌العاده‌ی آل‌پاچینو در نقش آن. دوپامین. دوپامین. دوپامین. و تلاش تلاش تلاش برای این دوپامین‌ها. مسأله‌ی پول چشمان آن مردک و زنش را پر می‌کند. و خانه‌ی بزرگ گولشان می‌زند. سیستم. سیستم. سیستم. آه چه سیستم زشتی.

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۴ فروردين ۰۰ ، ۰۸:۵۸
فاطمه .ح

*خطر لو رفتن فیلم*

 

فیلم با صدای صحبت‌ کردن آدم‌های مختلف از اسلو شروع می‌شود. خیلی‌هایشان به این اشاره می‌کنند که شهر کوچکی است ولی انگار آنقدر بزرگ هست که بتوان این همه خاطره در آن ساخت. شروع فیلم پر سر و صداست... و ناگهان سکوت! آندرس با دختری است که فکر می‌کرد وقتی ببیندش، ذوق بیشتری می‌کرد ولی حالا تمام چیزی که ذهنش را در بر گرفته یک سکوت سنگین است. دختر دستان او را لمس می‌کند ولی او حس خاصی ندارد. از خانه بیرون می‌زند. به آب که می‌رسد، هیجان زده می‌شود و اقدام می‌کند به یک خودکشی عجیب‌. سنگ بزرگی را بغل می‌گیرد تا با آن به اعماق آب فرو رود. صحنه‌ی زیبای اینجا این بود که وقتی کم کم غرق می‌شد، درست مقابل باریکه نور خورشید قرار داشت. انگار که نور زندگی‌اش رو به اتمام باشد. اما نشد. راه احمقانه‌ای بود و چند ثانیه‌ای طول نکشید که تمام شد. در طول فیلم، تقابل سکوت و سروصداها درست بنظرم مثل شروع فیلم تقابلی بین احساس کردن زندگی و بی‌حسی بود. هر گاه با دوستش صحبت می‌کرد، کمی زندگی حس می‌شد یا وقتی وسط کافه نشسته بود، زندگی‌های متفاوت و آمال و آرزوهای دیگران را می‌شنید. فکر می‌کنم آنچه تمام وجود آندرس را در برگرفته بود، یک افسردگی عظیم و ناامیدی بزرگ بود که نمی‌توانست از شرش خلاص شود. گذشته‌اش را مایه‌ی عذاب پدرومادر و فروختن خانه‌شان می‌دید، حال فعلی‌اش را دوست نداشت و در گفت‌وگو با دوستش گفت به آینده امیدی ندارد چون نمی‌تواند از صفر شروع کند. با این‌حال، او در تاریکی مطلق نبود. امیدهای کوچک یا دست‌اندازی‌های خودش در حاشیه‌ی کارها به او سوسو می‌زدند. مثل دیدن دختری در مهمانی که حس خوبی به او می‌داد یا نیرویی از درون که وادارش کرد به معشوقه سابقش زنگ بزند و حتی یکبار به او بگوید که دوست دارد دوباره با هم باشند و مجدد شروع کنند. این‌ها بود ولی... ناامیدی عمیقی زیرپوستش اجازه نمی‌داد که به این خوشی‌ها دل ببند. به دختر مهمانی گفت که در زندگی، همه‌چیز را فراموش خواهی کرد. چرا؟ چون این قانون طبیعت است... بنظر آندرس تمام این خوشی‌ها گذرا بود. شادی‌ها، تلاش‌ها برای شغل گیر آوردن یا جستن لذت در روابط جنسی. تمام این‌ها رنگ باخته بود. با این‌حال برایم جالب بود که چهار نفری به آن مکان خاص در اسلو رفتند که در آن صداها منعکس می‌شد. او و دختر مهمانی به همره زوج دیگری آن‌جا بودند. آندرس گفت که باید به دختران یاد بدهیم از اینجا استفاده کنند. باید داد می‌زدی تا منعکس شود. آن‌جا دختر سروصدا می‌کرد و ما انعکاس خوشی‌اش را می‌شنیدیم. آریوس در سکوت بود. در بی‌حسی نسبت به زندگی.
نمی‌دانم در نقطه‌ای مشخص از روز تصمیمش را گرفت یا در مسیر این اتفاقات روزانه بود که مصمم شد خودکشی کند. بنظرم ترکیبی از این دو بود. فکر می‌کنم یکی از صحنه‌های مهمانی خیلی بر روحیه‌اش تأثیر گذاشته باشد. جایی که آن مرد که سابقا با معشوقه‌اش خوابیده بود به او گفت مشکل تو از معتاد بودنت نیست؛ دوستان معتادتری دارم که اینقدر عوضی نیستند. من حس کردم آندرس اینجا عمیقا از خودش ناامیدتر شد. از اینکه شاید واقعا خودش اینقدر عوضی باشد... به هرحال او تصمیم گرفت با هروئین اوردوز کند. آن هم در خانه‌ی خودش، بعد از نواختن پیانو: پیوندی مجدد به یکی از خوشی‌های دیگر زندگی. اما از آن هم بایستی دست می‌کشید و جایی می‌رفت که تا ابد همه‌چیز را فراموش کند. جایی که سکوت کامل حکم فرما می‌شد. مرگ.
آیا او حق داشت این کار را بکند؟ شاید.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۱ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۴۹
فاطمه .ح

*خطر لو رفتن فیلم*

 

 

خب... امشب این فیلم را دیدم. وقتی قسمت سوم از فصل اول رادیو راه را گوش می‌کردم، اسم این فیلم به گوشم خورد. از یک چیز پادکست‌ها که بدم می‌آید، این است که فیلم‌ها و کتاب‌های خوبی در آن لو می‌روند. از طرفی خوب هم هست چون لااقل به پست آن کتاب‌ها و فیلم‌ها خوب خورده‌ای. من غالبا آن بخش‌های پادکست‌ها را می‌زنم جلو و خودم فیلم را می‌بینم.

شروع این فیلم با حرف‌های راوی شروع می‌شود. اینکه بازیگر اصلی ما، سرطان معده دارد. رئیس بخش است و سی سال است که غیبت در محل کار نداشته. فقط کار و کار و کار. می‌شود گفت او زندگی نمی‌کند یا حتی مرده است! بعد از درد معده، به دکتر می‌رود و می‌فهمد که سرطان معده دارد و حداکثر ۶ ماه دیگر زنده است. می‌ترسد. خیلی می‌ترسد. شب با گریه خوابش می‌برد و تا چهار یا پنج روز آینده، سر کار نمی‌رود. یک شب می‌رود بیرون برای خوردن الکل... برای اینکه همه‌چیز را فراموش کند شاید یا آن روزهایی را که برای خودش الکل نمی‌خرید تلافی کند. آن‌جا نویسنده‌ی جوانی او را می‌بیند و سعی می‌کند او را به جاهایی ببرد که لذت‌بخش باشند. مثلا در جشن‌های رقص یا دختربازی و چیزهای دیگر... اما این جواب دردی نیست که او ازش رنج می‌برد. پسر جوان از او می‌پرسد، الکل که خوردی، معده‌ات درد نگرفت؟ او گفت نه. سپس به قلبش اشاره کرد و گفت آنجاست که دردش می‌آید... اما الکل، رقص و دختران جوان و زیبا راه‌حل این خلأ نبودند. زندگی را نمی‌شد آن‌جا یافت؛ نهایت کاری که می‌شد کرد، بالا آوردن غذاهایی بود که آن شب خورده بود. در راه برگشت به خانه، با دختر همکار رو به رو شد. دختر خندانی که می‌خواست استعفا بدهد چون فضای کار را دوست نداشت. فضایی بس بی‌روح و جدی و بدون تغییر. پسر و عروس پیرمرد خیال می‌کردند که او با این دختر رابطه دارد ولی درواقع اینطور نبود. آن چیزی که پیرمرد در جشن‌های مجلل و گران نتوانست پیدا کند، در خنده‌های دخترک دیده می‌شد. یک جور شادی عمیق از بودن، از خوردن، از کار کردن. شاد بودن در تمام لحظات. و به نوعی غنی بودن از لحظات.


 To be content with whatever you have.


 ‏حتی وقتی پیرمرد از دختر پرسید که چطور اینگونه زندگی می‌کنی، دختر خودش نمی‌دانست. او به سادگی جواب داد: من فقط می‌خورم و کار می‌کنم. همین. فکر کنم همه‌چیز تو همین کارام خلاصه می‌شه.
کمی بعد از این حرف زد که با ساختن آن عروسک‌ها برای بچه‌ها، حس می‌کند درحال بازی با کودکان ژاپنی است. به پیرمرد گفت شاید تو هم باید چیزی بسازی. پیرمرد گفت اما چیزی برای ساختن در اداره من وجود ندارد. دخترک به او گفت می‌تواند آن‌جا را رها کند. اما پیرمرد بعد از فکر کردن به این نتیجه رسید که هنوز کاری برای انجام دادن در اداره دارد. او تصمیم گرفت پارکی که قرار به ساختنش بود را تکمیل کند. من روند داستان را خیلی دوست داشتم. کاملا خطی نبود. اول از وضعیت فعلی شروع شد و ادامه پیدا کرد و بعد از ۵ ماه، پارک ساخته شد و پیرمرد فوت شده بود. حالا وقت این بود که در مراسم عزاداری‌اش، کم کم معمای چیزی که ساخته بود کشف شود. اول تقریبا همه در حال انکار این مسأله بودند اما یکی دو نفر و مخصوصا یک نفر روی این اصرار داشتند که پارک را پیرمرد ساخته است. بقیه هر چه بیشتر مست می‌شدند و هر چه بیشتر خاطرات متفاوت از پیرمرد را برای یکدیگر بازگو می‌کردند، بیشتر به این باور پیدا می‌کردند که او پارک را ساخته بود. حتی آخرش همه‌شان بلند بلند داد می‌زدند که راه او را ادامه خواهند. اینجا مراسم تمام می‌شود. صحنه‌ی جدیدی را می‌بینیم از اداره با مدیریت جدید... دوباره سکوت است و روند عادی کارها می‌گذرد. یک مشکل ایجاد شده است و مدیریت ارجاعش می‌دهد برای نخودسیاه‌ها. همان یک نفر که از کارهای پیرمرد خیلی متحول شده بود، بلند شد که اعتراض کند اما از نگاه معنادار دیگران ساکت ماند و نشست. دوربین تپه زیادی از پرونده‌های رو به رویش را در قاب گرفت. مثل اینکه بین این همه کار، میل برای زیستن تقلیل یافت. با این‌حال او بعد از کار، رفت روی پلی که بر روی پارک واقع شده بود و به بچه‌ها نگاه کرد. این منظره اثری عمیق روی او می‌گذاشت...
یک نکته‌ی جالب این است که آن دختر جوان، دلیلی برای این احوالات شاد و لذتش از زندگی نداشت. فکر کنم این ذات بی‌عدالتی دنیاست که بعضی‌ها با ژن خوب و شاد هستند و دیگران نه.


What does it mean to live?
To be content with whatever you have.
To create sth in your area of work... I'm not sure if creating is the answer. I mostly prefer being still. Just being. But I know that as humans, creating makes us feel better. Understandable.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۲
فاطمه .ح

به‌روز کردنِ اینجا به بهانۀ چندتا فیلم و سریال که اخیراً دیدم:

بروکلین بی‌مادر

ذوق داشتم اثری که ادوارد نورتون سال‌ها روی‌ش وقت گذاشته را ببینم و بنظرم ارزش دیدن داشت. نمی‌دانم چرا با این شکست تجاری در باجه‌ها مواجه شد.

فیلم از رمانی به همین نام اقتباس شده است. داستان مردی به نام لیونل که قرار است معمای قتل دوستش را حل کند.

 

دانلود کل آهنگ های فیلم Requiem For A Dream مرثیه ای برای یک رویا - Mp3  Lyrics

 

مرثیه‌ای برای یک رویا

این یکی قاعدتاً نیازی به معرفی من ندارد. خیلی دیر دیدم‌ش. تکرار زندگی‌ را بدجوری خوب نشان داد. آن احساسات منزجرکننده‌ای که در فیلم بهم دست می‌داد را در زندگی گاهی تجربه می‌کنم. راستش این آینۀ زندگی بود؛ از رویِ حال‌بهم‌زن‌ش.

 

Shoplifters (film) - Wikipedia

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فیلم ژاپنی دله‌دزدها

یک چیزی درمورد خانواده در فرهنگ ژاپن وجود دارد که حالم را خوب می‌کند. تصویرگری‌ آن‌ها از خانواده در فیلم‌ها راستش واقعاً دیدنی است. بی‌شیله پیله؛ حتی وقتی پیله‌ای دارد و ریگی به کفش خانواده‌ است! مثل همین فیلم.

the untamed poster - Google Search | Untamed, Fiction film, Film base

 

سریال چینی رام‌نشده 

The untamed

پنجاه قسمتِ چهل دقیقه‌ای

 

راستش وقتی دوستم این را معرفی کرد دلم نمی‌خواست ببینمش. فکر می‌کردم خوشم نیاید یا داستانش به‌اندازه کافی خوب نباشد و حوصله نکنم این همه قسمت را ببینم. 

برخلاف تصورم، داستان خیلی خوب بود. بازی نقش اصلی‌ها را دوست داشتم ولی کلاً آن حس بازیِ مصنوعی که وقتی سریال کره‌ای می‌دیدم از سایر بازیگران خیلی بهم دست می‌داد!

به‌هرحال، از قسمت بیست که رد شود، می‌فهمید در دل داستان یک چیزهایی قلقک‌تان می‌دهد. مرا که قلقلک داد. همان بحث قدیمیِ خوبی‌ و بدی. خوبی کدام است و بدی کدام؟ اگر یک طرف این خط بایستی، واقعاً فقط داخل همان خط هستی؟ اصلاً خطی وجود دارد؟!

 بعضی‌ها فکر می‌کنند طرف خوبی‌اند ولی وقتی دوربین زوایایِ بیشتری را نشان می‌دهد، می‌بینی که نه. گاهی کارهای آن‌ها هم می‌لنگد، خیلی هم می‌لنگد.

راستش رام‌نشده را بیشتر بخاطر این دوست داشتم که نوید یافتن خوبی -حتی اگر درست ازش مطمئن نباشی- را به من می‌داد. چیزی که زیادی بهش شک می‌کنم.

بخش مهم ولی کم دیالوگی از داستان هم به رابطۀ عاطفی لان ژان و وی ویینگ برمی‌گردد (عکس بالا) که بخاطر محدودیت‌های چین در به تصویر کشیدنِ شخصیت‌های هم‌جنسگرا، به‌جای یک رابطۀ واقعی (داستان براساس رمانی به نامِ استاد تعالیم شیطانی است) به رابطۀ دوستانۀ خیلی صمیمی تبدیل شده. 

 

MONEY HEİST WALLPAPER - Wallpaper Sun

 

سریال اسپانیایی خانۀ اسکناس

 

من تا اوایل فصل دومش دیده‌ام و سریال پنج فصل دارد.

فصل اول عالی بود؛ از عالی هم عالی تر! قشنگ میخکوب تصمیمات و فضای جدید سریال می‌شدم. این سریال، داستان یک دزدی‌ است. از تمام دزدی‌هایی که تابه‌حال دیدید هم متفاوت‌تر.

راستش شروع فصل دوم زیاد به من نچسبید. منظورم دیالوگ‌های فمنیستی است که ناگهانی سرازیر شد. می‌گویم ناگهانی چون در فصل اول خبری ازشان نبود و من که تخته‌گاز سریال را می‌دیدم، خورد توی ذوقم. کار درست این است که تا آخر فصل/سریال ببینم تا خوب متوجه دلیل تغییرات بعضی شخصیت‌ها شوم ولی خب نمی‌دانم چرا اینقدر اذیت شدم آن موقع. ول‌ش کردم تا دوباره بهش برگردم و حالا فکر می‌کنم وقت‌ش رسیده.

 

Lupin the 3rd: Castle of Cagliostro (1979) - IMDb

 

انیمۀ لوپین سوم: قلعۀ کاگلیسترو

این انیمه اولین کارِ هایائو میازاکی است. روایت دزدی به اسم لوپین که اتفاقی سر راه شاهزاده خانمی فراری قرار می‌گیرد و می‌فهمد به ازدواجی مجبور شده است. در مسیر نجات این شاهزاده خانم اتفاقات جالبی می‌افتد. سیر داستان و تصاویر روان و گیراست هرچند ابداً خسته‌کننده نیست.

انیمیشن به‌پیش

قبلاً دنیایی از جادو وجود داشت و جادوگرها با جادوی‌شان به مردم عادی کمک می‌کردند ولی کم کم سروکلۀ دنیای مدرن پیدا شد. وقتی هر کسی می‌توانست با یک لامپ و برق و کلید، نور به خانه بدهد، چه نیازی بود به یک جادوگر زپرتی که با چوب‌دستی‌اش آتش راه بیندازد؟ اینگونه شد که جادو از زندگی رخت بر بست.

به‌پیش، داستان دو برادر (به گویندگی تام هالند و کریس پرت) است که برای هدف بزرگ‌شان به جادوی از یاد رفته دست دوستی می‌دهند. یک انیمیشن حال‌خوب‌کن.

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۹ ، ۲۲:۱۱
فاطمه .ح