دوازدهم: غذا
قبلاً حس میکردم غذا یک چیزی است که نباید زیاد وقت روزمرهام را بگیرد. الآن هم همین حس تلف شدن وقت را گاهی بهم میدهد. حال اینکه تمام روز درگیر غذاییم. از تلاشهایمان برای یک لقمۀ حلال (!) گرفته تا رژیمی بودن غذا. زیادی شکر نداشته باشد، زیادی روغنی نباشد، مهمتر از همه خوشمزه باشد. مهمتر از آن قبلی اصلا غذایی در کار باشد. کسی قرار است بپزد؟ یا خودت باید وقت بگذاری؟
محدود به 15 سالگی و 19 سالگی و 25 سالگی هم نیست. هنوز در پادکست علی سخاوتی به مونولوگهایش در «به راه بادیه» که گوش میدهم، حرف از غذا زیاد است. مرد چهل و چند سالهای که تنها زندگی میکند. دستورهای زیادی در پادکستهایش توضیح داده که من تقریباً هیچکدام را امتحان نکردهام. غالبا به این دلیل که گیاهی نیستند و البته حوصله نداشتم جایگزین کنم. کمی هم که به دنیای تحرک داشتن برگردی مجبوری به این فکر کنی که چه بخوری و چه نخوری و چگونه آن چربیها را کم کنی.
غذا اصلیترین و پایهایترین چیز زندگی است. چیزهای ساده هم زود فراموش میشوند. شاید در خانۀ ما اینطور باشد، زندگی شما را نمیدانم.