مغزم درحال ترکیدن است. از دیروز در ذهنم دارم با شخصی صحبت میکنم. هی صحبت میکنم، هی صحبت میکنم و صحبتهایم تمامی ندارند. دیشب خوابم نبرد، چون با او حرف میزدم. صبح که بیدار شدم، هر لحظه جملاتی در ذهنم ساخته میشد. یک مکالمهی ذهنی را مینوشتم، حس میکردم، یک مکالمه را زندگی میکردم و دوباره از اول. دوباره با کسی در ذهنم حرف میزدم. حرفهایی که مدتها بود پوسیده بودند. حرفهایی که حالا فقط در یک روز خاص میتوانستم تخلیهشان کنم. و در سایر روزها، باید در ذهنم آنها را تحمل کنم. خسته شدم. حتی الان که دوباره و دوباره درحال مکالمه ذهنیام، خسته شدهام. دلم میخواست همان بار اول به ذهنم بگویم دست از سرم بردار! اینقدر حرف نزن! کارهایی در زندگی دارم که توجه مرا طلب میکنند. ولم کن...