من عاشق فیلمهای زندگینامهای هستم. خیلیهایشان تابحال با روح و روانم بازی کردهاند. این فیلمها واقعیت را به شکلی هنری روایت میکنند. گاهی هنری بودنشان به اغراق کشیده میشود ولی برای من خیلی مسألهای نیست. بههرحال اینکه بهجای مستند، فیلم میبینم، اندکی توجیهش میکند.
نقطۀ مشترک فیلمهای زندگینامهای برای من همیشه همین بود که گفتم: وقتی تمام میشدند و فردِ واقعیِ پشتِ اغراقهای کم یا زیاد را میجستم، شخصیتی خاکستریتری پیدا میشد.
گاهی این خاکستری بودن در قیافۀشان بود. بازیگرها خوشقیافهتر و جذابتر از خودِ واقعی نشانداده میشدند. در همان نگاهِ اول «خوب» بودنشان را به رخ میکشیدند. مثلاً این را بعد از فیلم فورد دربرابرِ فِراری خوب حس کردم. چهرۀ کریستین بِل از همان اول بهت میگفت که کارش درست است. کافی بود منتظر بمانم که قهرمان، فیلم را به دست بگیرد و من هم حظ کنم.
گاهی هم واقعاً شخصیتِ خاکستریتری داشتند. شاید کلی کارِ فوقالعاده برای انسانهای کرۀ زمین انجام داده بودند ولی در زندگی شخصیشان که کنکاش میکردی، ترجیح میدادی ازشان کمتر بدانی و به خودت بگویی «به من چه؟».
A beautiful day in the neighborhood
بعد از دیدن فیلمِ یک روز زیبا در محله -که باید اعتراف کنم بارِ اول دستِ کم گرفتمش-، عبارت فرد راجرز را در اینترنت جستوجو کردم. منتظر بودم که ببینم اینبار تام هنکس بهجایِ کدام چهره بازی کرده است. حدس میزدم تام هنکس جذابتر از خودِ آن آدم است. اینطور نبود. آقای راجرزِ واقعی در همان نگاهِ اول دوستداشتنیتر از نسخۀ فیلم بود. نگاهِ خیلی عمیقی داشت. وقتی خودش را دیدم متوجه شدم چطور توانست آن روزنامهنگارِ داخل فیلم را تحتتأثیر قرار دهد.