وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

زندگیِ کوتاه

يكشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۱۲ ق.ظ

واکنش واقعی من به ماجراهای این روزها، بعد از ناراحت شدن و افسوس خوردن، نادیده‌گرفتن بوده است. حقیقت را بخواهید، به این نتیجه رسیده‌ام که تصمیم‌ سیاسی گرفتن و جبهه‌گیری، انگاری کار من یکی نیست. سال قبل، به مدت کوتاهی فکر می‌کردم با بیشتر خواندن و بیشتر گوش کردن و بیشتر دیدن می‌توانم جبهه‌ای برای خودم پیدا کنم اما متوجه شده‌ام این کار در هر حوزه‌ای برای من جواب بدهد، در سیاست جواب نمی‌دهد. در سیاست نمی‌توانم مثل فلسفه به دنبال «حقیقت» باشم. چون هیچکسی آن‌جا به دنبال آن نیست و این جست‌وجو فقط زندگی را نفرت‌انگیزتر خواهد کرد. علاوه براین اگر طرفی را بگیرم و اطمینان نداشته باشم و بعدها از طرفداری‌ام، به خیلی‌ها آسیب بزنم، خب... مسئولیت سنگینی است!

 البته بی‌طرف بودن از نظر خودم مسخره‌ترین کارِ ممکن است؛ زیرا جهت‌گیری لااقل به پیشرفت قدمی برمی‌دارد. اما بی‌طرفی یعنی سکون. اما چرا راه منطقی‌تری به‌نظرِ من نمی‌آید؟

شاید چون زندگی برای من خیلی ساده‌تر از پیش شده. زندگی بدون عقاید دین‌دارانه، ندانم‌گرایانه، بی‌معنی‌انگاریِ متولد شدن و مرگ، همه‌چیز را برای من ساده‌تر کرده. دربارۀ خواسته‌هایم با خودم روراست‌تر شده‌ام. من نه می‌خواهم غرور ملی‌ای داشته باشم که زندگی‌ام را سخت کند، نه در پیِ اصلاحِ اجتماعی باشم که خودویرانگر است؛ نه می‌خواهم به حالِ زارِ این روزها گریه کنم و نه می‌خواهم قهرمان مردم شوم. دوست دارم زندگی کنم. تا زمانی که زندگیِ بی‌معنی‌ام تمام شود. یک جای خوب و یک جای دور از این سرزمین. جایی که آن‌چیز‌هایی که دوست دارم را داشته باشم.

شاید این نوشته‌ها آن جنس نوشته‌های به هم‌نزدیک‌کننده‌ای نباشد که این‌روزها انتظارش را داریم ولی حقیقت است. حقیقتِ یک هدفِ واقعی برای زندگی‌ام. اول، فرار از این سرزمین و بعد یک زندگی معمولی. البته نه اینکه خودِ این هم در این شرایط کارِ آسانی باشد؛ اما لابد خیلی آسان‌گیرانه‌تر از چیزی است که هم‌وطنان از من انتظار دارند.

چه کنم؟ حقیقت این است که تصمیم‌ گرفتم همان شخصیتی از فیلم‌ها باشم که زندگی معمولی‌اش را می‌چسبد. زندگی برای من همین‌قدر می‌ارزد.

فکر کنم نیاز به توضیح نباشد که قرار نیست دست از شنیدن اخبار و تلاش‌ برای کارهای خوب بردارم. فقط کارِ زیادی از دستم برنمی‌‌آید. بیشترین لطفی که می‌توانم به خودم بکنم، یک زندگی خوب و معمولی است. و این هدفِ آینده است. مدت‌هاست هدفم به این تبدیل شده؛ و انگار این روزهای کرخت برای یادآوری خواسته‌های سطحی‌ام خوب بود...

موافقین ۷ مخالفین ۲ ۹۸/۱۰/۲۲
فاطمه .ح

نظرات  (۷)

۲۲ دی ۹۸ ، ۰۲:۴۱ دامنِ گلدار

من تحسینت میکنم.

پاسخ:
ممنونم.
۲۲ دی ۹۸ ، ۰۹:۳۰ زهرا طلائی

بهترین کار ممکن رو می‌کنی عزیزم

لطفا خوب باش و تلاش کن و امیدوارم هر روز هدفت نزدیک‌تر بشه

پاسخ:
ممنونم؛ امیدوارم تو هم به هدف‌هات نزدیک شی.
۲۲ دی ۹۸ ، ۱۶:۴۱ مــاهان (ف.چ)

لازم نیست غرور ملی داشته باشی، اما بریدنِ بند خودت از متن خودت، خیلی سخت خواهد بود. بعضی‌ها ناچار میشن دربرابر تحقیرها بایستن تا یک ملت زنده بمونه، اگرنه، همه ما خواهان یک زندگی معمولی هستیم.

چیزی که نوشتی تاثیرگذار بود اما متاسفانه لااقل امروز معتقدم فقط یک رویاست. من و تو و هرآن‌کسی مثل ما، هیچوقت اون خاطرات جمعی تحقیرشدگی رو هیچ‌جای دنیا فراموش نخواهد کرد.

سرزمینت عوض میشه و احتمالا ساده‌تر می‌تونی به ساینس بپردازی، به رشته‌هایی که در ایران هیچ پولی ازشون در نمیاد، راحت‌تر کفش خوب خواهی خرید، ماشین خوب، و احتمالا چیزهای زشت بسیار کمتر خواهی دید. اما متاسفانه، حقیقت احتمالی اینه که، اون چیز زشت درون ماست.

دقیقا درون ما.

سخت بتونی، اگر هرگز بتونی، این تحقیرشدن رو فراموش کنی. سخت بتونی، اگر هرگز بتونی، خودت رو با ملت دیگری پیوند بزنی. این‌ها رو من نمیگم، حرف‌های چندتا از استادام بود که یک "زیستن معمولی" و شاد خارج از کشور رو رها کردن چون نمی‌تونستن پیوندی با "اون"ها برقرار کنند.

سخت بتونی، اما از آنجا که این سرزمین بیش از وُسع دست‌های ناتوان و فکرهای ویران من و تو و ما منحطه، آرزو می‌کنم بتونی‌.

پاسخ:
سلام. حقیقت اینه که نمی‌خوام منجیِ ملتی باشم به هزینه‌ی اینکه زندگیم رو خراب کنم یا فرصت‌هام رو از دست بدم. اتفاقاً نیازی هم نیست چیزی رو فراموش کنم. نیازِ رد شم. اصلا برای همین تحقیرهاست که می‌خوام فرار کنم. امیدوارم به اون نتیجه‌ای که اون استادهات بهش رسیدن، نرسم؛ واقعاً امیدوارم چون اینجا چیزی برای زندگی کردن نیست.
ممنونم.
۲۷ دی ۹۸ ، ۲۰:۴۸ محمود بنائی

خوبه که چیزی را که خیلی ها دیر بهش میرسن را زود بهش رسیدی. توی سیاست کثیف هیچکس دنبال حقیقت نیست، شیره ای هست که به سر مردم میمالن.

 

پاسخ:
آره درسته.
 من اون‌هایی که با وجود این مسأله باز هم کنکاش می‌کنن رو خیلی دوست دارم، کار طاقت‌فرساییه.
۲۷ دی ۹۸ ، ۲۲:۲۶ محمود بنائی

این کار طاقت فرسا شاید برای اونها نون داشته باشه اما برای ما آب هم نداره.

پاسخ:
نه منظورم اونایی بود که فارق از نون و آب انجامش می‌دن. چون وقتی نون و آب داره فکر کنم از طاقت فرساییش کم می‌شه

طبق عادت قشنگ و قدیمی خودتون، سلام :)

خوب، من هیچ وقت اطلاعات زیادی برای به رخ کشیدن نداشتم. و هر جا هم که سرک کشیدم، سعی کردم هوش و دقتم رو به جای اون اطلاعات نداشته به رخ نویسنده بکشم. و البته هر دفعه که گذارم به اینجا افتاده، با علم بر تیزهوش بودن نویسندۀ وب، همون هوش و دقت رو هم مستحق فخر فروشی نمی دونم :D

برای همین اکثرا ترجیح میدم بدون حرف، بعد خوندن پست آخر و یاد گرفتن یکی دو سه چارتا نکتۀ جدید، صحنه رو ترک کنم ;)

در مورد پست: خوب 20 سال اختلاف سنی داریم تقریبا. برای همین من سعی می کنم هم با توجه به الان، هم با توجه به 20 سال قبل خودم جمع بندی کنم: بعضی مواضعتون موضع تغییر یافتۀ الان منِ 31 ساله بعد از 20 سال هست (یعنی از این نظر اقلا 20 سال از من جلوترین :دی). بعضی مواضعتون هم من آرزو داشتم که موضع 20 سال پیش من باشه (توی این مورد که من جای جبران ندارم، یک عمر از من جلوترین).

مثلا؟ مثلا من چندسالیه متوجه شدم زندگی بدون عقاید دیندارانه بیشتر به منِ نوعی کمک می کنه تا چسبیدن به اون عقایدی که دوران دبیرستانم یه بهمن شدید فکریِ جمع شده طی 18 سال زندگی دینی روی سرم ریخته بود و چیزی جز عذاب وجدان ناشی از گناه به من القا نکرده بود. البته فعلا برای این بخش درمانی پیدا نکردم که اکثر رواندرمانگرها میگن آدم به اون لنگر اعتقادی توی حوادث زندگی نیاز داره. من در حال حاضر خلا اون لنگر رو حس می کنم و حدس می زنم یک روز دوباره به سمت دین برگردم. ولی فقط الان میدونم لازم بوده یک مدت از اون سایۀ سنگین دین و محدودیتهاش روی زندگیم که بیچارم کرد خارج بشم.

یک مثلا دیگه؟ خوب مثلا من هم دیدم دوستای بیطرفم که خیلی برای حوادث مختلف به آب و آتیش عملی نزدن (هرچند تئوری خیلی خودشون رو مخالف یا موافق نشون میدادن) الان در زندگی شخصی خیلی خیلی موفقترن تا مایی که مثلا سال 88 بدون هیچ منفعت شخصی چسبیدیم به اینکه بگیم تقلب شده یا نشده (اون سال سال کنکور ارشد ما بود و باعث شد من یک سال پشت کنکور ارشد بمونم). در این مورد یک نکتۀ جانبی هم بد نیست بگم. اینکه ما امید بیش از حد به حوادث اطراف (و دنیای بیرون در مقابل دنیای درون خودمون) نبندیم.

مثلا همون سال 88، وقتی بچه ها خودشون رو برای ستاد رنگ بنفش کروبی جر وا جر می کردن، یکی از بچه های تبریز به اسم مسعود بود، یه غروب کنارم روی سکوی جلوی در دانشکده نشسته بود، با هم تکاپوی اکبر، یه تبریزی دیگه رو میدیدیم که شب امتحان یکی از درسها داشت با تکاپو با پوستر کروبی این ور و اون ور می دوید. تماما ماجرا برای قبل از انتخاباته اینی که میگم. مسعود، که پسر فوق العاده کم حرفیه، در جواب یک حرف من گفت: اینا زیادی امید بستن شهاب. گاهی اگر بیش از حد به یک مسئله امید ببندی، فقط باعث میشه اگر جواب مطلوب نگیری، ضربۀ جبران ناپذیرتری از قضیه بخوری توی زندگیت.

این حرف مسعود کاملا درسته به نظرم. الان که بعد از 10 سال به اون سال 88 و اونچه که بعدش اتفاق افتاده نگاه می کنم، میبینم نه نظام نه حکومت نه اسلام نه فلان شخص نه فلان نامزد نه فلان رهبر، هیچ کس نیومده که ما رو نجات بده. هر کس این ده سال تونست خودش و زندگیش رو نجات بده، فقط و فقط نتیجه تلاشهای خودش بوده و بس. و برعکسش هم هست، هر کس تلاش داشت زندگیشو به مقصد برسونه، تمام این موانع (نظام و فلان نامزد و فلان رییس جمهور و فلان حکومت و ....) نتونستن جلوی موفقیتش رو بگیرن.

یه جورایی شبیه داستان The Truman's Show با بازی جیم کری هست. که حتی اگه خدا و همۀ کارگردانهای داستان نخوان که بشه، میشه اگر و فقط اگر خودت بخوای :)

پس منتظر کمک هیچ کس نمونید. برید از این سرزمین و اون قصۀ قشنگ و آرومی رو که دوست دارید برای زندگیتون بسازید :)

پاسخ:
سلام :))
لطف داری، ممنونم.
راستش اتفاقاً یکی از چیزهایی که بعد از نوشتن این متن پشیمونم کرد از ارسال، همین مسأله‌ست که بنظر برسه بی‌تفاوت بودن خوبه. نمی‌دونم چطوری بگم. بنظر خودمم خوب نیست و شاید عرضه‌شو ندارم که اهمیت نمی‌دم ولی خب اون‌هایی که اهمیت می‌دن واقعاً دمشون گرم... درواقع خودمم یه حس تناقضی دارم بین این اهمیت دادن و ندادن. نوشته‌ی این‌جا هم حاصل سر و کله زدنِ این دو بخش وجودیم بوده که بالاخره اهمیت ندادن و چسبیدن به زندگیم تا جایی که یه گوشه امن بتونم خوب فکر کنم، حاصل شده.
البته این جدال هنوز درون من ادامه داره :))

حرف دوستت خیلی خوب بود، ممنون برای بازگویی. فکر کنم مهم‌ترین نکته هم همینه که تو اتفاقات اطراف غرق نشیم؛ به هرجال ما یه چیزی مستقل از این کشور و اطرافمون هم هستیم. یه منِ درونیه که اجازه نمی‌ده تو این شرایط باقی بمونم.

البته درمورد دین، نمیدونم خوبه یا نه؛ بنظرم مسیرت اینطور بوده و لزوماً مسیر بدی نیست. به‌هرحال خیلی وقت‌ها من تکیه‌گاه معنوی ندارم و شما داشتی.

ممنون:)
۰۷ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۵۲ قاسم صفایی نژاد

یه بخش‌هایی از حرفاتون درسته و یه بخش‌هایی نه. 

شهید بهشتی یه کتابی داره در مورد دکتر شریعتی. اسم کتاب اینه: «شریعتی؛ جستجوگری در مسیر شدن». یاد این عنوان افتادم وقتی پستتون رو خوندم. به نظرم به جستجو ادامه بدید که ان شالله راه درست رو پیدا کنید.

پاسخ:
ممنون :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">