تو اولی همهچیز داشت خوب پیش میرفت و به مرحله مصاحبه با مدیرعامل رسیده بودم که چون ایشون ایران نبود، مجازی برگزار میشد. علیرغم تمام تلاشهایی که کردم که تو روز و ساعت مصاحبه تو مکان مناسب و آروم باشم، نبودم. واقعاً تمام زورم رو زدم ولی واقعاً نشد. کل ماجرا رو توضیح نمیدم چون داستان زیاد داره.
این در مکان نامناسب و پرسروصدا بودن، این سیگنالِ منطقی رو به مدیرعامل داد که من برای شغلم بهاندازه کافی مشتاق نیستم. جزئیاتشو نمیگم چون واقعاً برام ناراحتکننده بود.
در توصیف اولی فقط میتونم بگم نشد که بشه. همین.
دومی و سومی ولی میشد که بشه، اما من بهاندازه کافی تلاش نکردم.
این نمودار رو چقدر میشناسین؟
اگه کتاب «دوباره فکر کن» آدام گرنت رو خونده باشین، احتمالاً یه چیزایی یادتونه.
با اینکه این کتاب رو خونده بودم اما در یه هفته اخیر هیچوقت اینقدر عمیق درکش نکرده بودم.
اثر دانینگ-کروگر درواقع یه خطای شناختیه که ما آدما درمورد میزان دانش خودمون از یه حوزهی درحال یادگیری داریم.
لب کلام سادهسازیشدهی این خطای شناختی رو اگه بخوام بهتون بگم، اینه:
اگه چیزی رو بلد نیستید، احتمالاً توانایی تشخیص اینکه اون چیز رو بلد نیستید رو هم ندارید! پس ممکنه فکر کنید بلدید.
دانینگ و کروگر اومدن میزان اعتمادبهنفس دو گروه با توانایی بالا و پایین رو تو یه حوزه مشخص سنجیدن.
جزئیات آزمایشهایی که دانینگ و کروگر انجام دادن رو میتونین از اینجا بخونین.
نتیجه این بود که افراد با توانایی پایین، تمایل بیشتری به این داشتن که فکر کنن تواناییشون بالاست و نسبت به مهارتهاشون اعتماد خیلی بیشتری داشتن.
دلیلش احتمالاً اینه که شما وقتی تو یه چیزی خوبید، میدونید چطور باید خوب یا بد بودن رو بسنجید؛ درحالیکه وقتی دانش یا مهارت کافی ندارید، اساساً ابزار مناسبِ ارزیابی خودتون و دیگران رو ندارید؛ پس ممکنه درمورد میزان دانش یا مهارتتون ارزیابی خوشبینانه داشته باشید.
آزمایشهای دانینگ کروگر نشون داد تعداد زیادی از افراد با توانایی پایین، این خوشبینی رو درمورد تواناییهاشون دارن، اونقدر که از نظر آماری معنادار بود.
عوامل مختلفی روش تأثیر میذاره، تو همون لینک بالایی اجمالی نوشته؛ اگه دوست داشتید بخونید.
البته ناگفته نماند، این یه یافته صددرصد درست نمیتونه تلقی بشه چون بعضیها خروجی آماری این آزمایشها رو به چالش کشیدن.
واسه من اون نگاهی که بهم میده الان مهمه، نه واکاوی ریزبینانه علمیش و بخاطر همینم میخوام بگم چه ربطی به من داشت اصلا👇
- در نمودار، تو محور عمودی، اعتمادبهنفس و تو محور افقی، توانایی/دانش رو داریم.
- طبق این نمودار، اغلب کسایی که توانایی/دانش کافی ندارن، فکر میکنن دارن و نسبت به میزان توانایی/دانش خودشون، خطا دارن.
- در طی زمان و با کسب تجربه، اون خط میاد پایین. یعنی طرف متوجه میشه که من واقعاً اون توانایی/دانشی رو نداشتم که فکر میکردم دارم.
- درنهایت یه جا هست که با سر میخوره زمین و بهش میگن قعر ناامیدی. اینجا فرد با خودش میگه من اصلاً نمیتونم یاد بگیرم اینو! در توان من نیست! اینجا پایینترین میزان اعتمادبهنفس نسبت به مهارت رو داریم.
- این بازهای که طرف متوجه میشه «شاید من بلدش نیستم؟» و «من هرگز نمیتونم یاد بگیرم»، بازهایه که اغلب آدما یادگیری اون توانایی/دانش رو رها میکنن.
- در ادامه، فرد اگه رها نکرده باشه، تلاش میکنه خودشو بهتر کنه و سوارِ شیبِ آگاهی میشه.
- بعضی از افرادی که در توانایی/دانش خیلی بالا رفتن، ممکنه میزان تواناییشون رو از چیزی که هست کمتر تخمین بزنن! سندروم ایمپاستر رو اگه شنیده باشین، منظورش همون تیکه آخر همین نموداره.
شرکتهای دوم و سوم که باهاشون جدی شدم رو بخاطر اینکه هنوز با مخ نرفته بودم تو قعر ناامیدی، از دست دادم
و الان رفتم.
نمیخوام بگم من تواناییم با یه تازهکاری که اعتمادبهنفس زیادی داره برابر بود، نه، درون حد هم نبودم چون سنجههایی برای اثبات توانایی خودم دارم. درواقع من با توجه به تجربه در کارم، تو قلۀ «توهم دانش» در نمودار نبودم. اما همچنان توانایی و اعتمادبهنفسم متعادل نبودن.
آره من خودمو در همین لحظه «کارشناس محتوا» میدونم ولی بهاندازه کافی درمورد تواناییهام واقعبین نبودم و این درکنار روحیهی سهلگیری که کلاً در من هست، باعث شده بود تو نمونهکارهایی که برای شرکت دوم و سوم نوشتم از جون و دل مایه نذارم. جالبه بدونید حتی بعد از ارسالش تازه شروع میکردم به ایراد گرفتن از خودم ولی یه صدایِ «نه، حتماً خودشون متوجه میشن بلدی»، آرومم میکرد.
نمونههای من داغون و بد نبودا ولی بهنسبت چیزی که ادعا کردم نبود.
و وقتی دقیقاً بخاطر نمونهم رد شدم، افتادم تو قعر ناامیدی: من که بلد بودم، اگه اونا ردم کردن، یعنی من هیچی بلد نیستم و قرار هم نیست بهتر از این بشم.
چی شد که اینطور شد؟
حالا که سعی کردم با یه خطکش سختگیرانهتر محتواهای آزمایشیمو بررسی کنم، میبینم دانش تئوریم تو حوزهم خیلی بیشتر از مهارت عملیمه.
آره فاطمه جان،
میدونم باید فلانچیزو تو محتواها بیاریم یا نباید اون کارو کرد ولی آیا تو هر ۵ تا مقاله که مینویسی در حد حرفهای رعایتش میکنی؟ آیا باید و نبایدها در خروجی تو رعایت میشن؟
خب نه من واقعاً بعضی چیزا واسم تئوری بود یا شلخته رعایتشون میکردم.
بنظرم این نکات حرفهای واسه یه آدم ماهر، عادی شده (به قول خارجیا second nature شده) و از دستش در نمیره یا لااقل یه سیستم بازبینی واسه خودش ساخته که همیشه کیفیت محتواشو عالی نگه داره، حتی اگه حواسش نبود.
خب من هنوز اینطور رو کار سوار نیستم و فکر کنم بخاطر نمونههای آزمایشیم هم از دو جا که دوستشون داشتم رد شدم.
تجربه تلخ ولی خوبی بود چون بهم نشون داد باید در عمل مقاله عالی بنویسم تا میزان اعتمادبهنفسم با میزان خروجیم و میزان طبیعی شدنِ خروجیِ عالی دادن، هماهنگ بشه.
خب، برنامهم چیه؟
بعد خروج از شرکت سوم برنامهم این بود که لذت لحظهای به خودم بدم D: کروسان شکلاتی با میوه سفارش دادم و پولامو به یه سمت از گاو هواله دادم.
بعدش غمگین شدم. با پارتنر و دوستام درد دل کردم.
الانم اشتراک یه ماهه سایت یار رشد (آموزش بازاریابی محتوایی تحتنظر یاور مشیرفر) رو خریدم که نوت بردارم و تمرین کنم.
غیر اونم، دو تا سناریو آزمایشی که دیروز برای یه آژانس نوشتم رو خیلی بیشتر از قبل روشون وقت گذاشتم.
تصمیم دارم چندتا مقاله بنویسم تو این هفته و از چندتا همکار بازخورد بگیرم که به «سنجش توانایی» عینیت بیشتری ببخشم.
هرچی سنجهها ملموستر باشن، فکر میکنم خطای شناختی کمتری رخ بده.
یه درس مهم دیگه گرفتم که اونو بعداً میگم. فعلاً همین کلی درگیرم میکنه.