وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه‌ام.

...

علاقه‌مند به مانترایِ

به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه، بادیه
به راه، به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل، باطل
مراد، مراد


چقدر خوشحالم ستاره‌های روشن اینجا رو می‌بینم؛ حتی بعضیاشون تاریخ دیروزه. چقدر خوبه که بلاگ رو زنده نگه می‌دارید.

مغزم از هیاهوی زندگی خسته‌ست. آخرین باری که صفحه بیان رو وا کردم یادم نمیاد. رمز عبورم روی لپتاپ ذخیره شده و با گوشی نمی‌تونستم بیام بیان. درهرصورت... یکم از زندگی بگم؟ زندگی خیلی عجیبه. هنوز نقش خودمو اینجا نمی‌فهمم. فقط دارم می‌رم جلو. در مرحله بعدی از زندگی شغل گیرم اومد. روزی سه ساعت تو راهم و هشت ساعت سرکار و تازه یه چشمه جدید از خستگی تو زندگی دیدم. کارشناس محتوای یه فروشگاه اینترنتی شدم و الان فکر کنم ۶ ماهه سرکارم. بزرگسالی رسماً شروع شده؛ چون نگران رهن سال آینده‌م. یعنی چقدر گرون می‌شه؟ خوشحالم که خانواده حامی هستن وگرنه تا اینجا رو تنهایی عمراً می‌تونستم بیام و سال بعد هم دوام آوردن ممکن نبود. زندگی همینه، نه؟‌ بده بستون. خانواده روابط گفتگوی سالم‌طور ندارن. فقط سر هم داد می‌زنن. وقتی بهشون ماهی یکبار سر می‌زنم روزی حداقل دو سه تا دعوا می‌بینم. خودشون رو ایزوله کردن از فامیل و از دنیا و از محیط و من مجبور بودم دنیا رو خودم یاد بگیرم. نوجوان که بودم فکر می‌کردم بابام حواسش هست؛ بابام واسه بزرگ شدن ما برنامه داره. کافی بود بزرگ شم که بفهمم این خیالات کودکی بوده. ما هم دیمی رشد کردیم. مثل خیلی‌های دیگه. اما خب... درعوض حامی‌ان. تو همین دنیای ایزوله‌شون هوامو دارن.

بِدِه.

بستون.

بِده.

بستون.

همینطوری پینگ پنگی بخوام بالا پایین‌های زندگی رو بشمارم، می‌تونم خوب جلو برم. خودآگاهی اون لحظه‌ایه که مثل تماشاچی بازی پینگ پنگی و به حرکت توپ‌ها نگاه می‌کنی. آره، پینگ پنگ زندگی خیلی کُنده، عذابت می‌ده تا از یه مرحله رد شی ولی بیا بیرون! بشین یه جایی بین تماشاچی‌ها. این ضربه هم می‌گذره. اگه بیرون زدی ایرادی نداره. یکیشو می‌زنی به هدف. می‌ره و میاد. تا وقتی زمان بازی تموم شه.

 

آپدیت بعدی چی قراره باشه خدا می‌دونه. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۴۳
فاطمه .ح

تو اولی همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت و به مرحله مصاحبه با مدیرعامل رسیده بودم که چون ایشون ایران نبود، مجازی برگزار می‌شد. علی‌رغم تمام تلاش‌هایی که کردم که تو روز و ساعت مصاحبه تو مکان مناسب و آروم باشم، نبودم. واقعاً تمام زورم رو زدم ولی واقعاً نشد. کل ماجرا رو توضیح نمی‌دم چون داستان زیاد داره.

این در مکان نامناسب و پرسروصدا بودن، این سیگنالِ منطقی رو به مدیرعامل داد که من برای شغلم به‌اندازه کافی مشتاق نیستم. جزئیاتشو نمی‌گم چون واقعاً برام ناراحت‌کننده بود.
در توصیف اولی فقط می‌تونم بگم نشد که بشه. همین.

 

دومی و سومی ولی می‌شد که بشه، اما من به‌اندازه کافی تلاش نکردم.

اثر دانینگ کروگر (Dunning Kruger effect) چیست؟


این نمودار رو چقدر می‌شناسین؟
اگه کتاب «دوباره فکر کن» آدام گرنت رو خونده باشین، احتمالاً یه چیزایی یادتونه.
با اینکه این کتاب رو خونده بودم اما در یه هفته اخیر هیچوقت اینقدر عمیق درکش نکرده بودم.
اثر دانینگ-کروگر درواقع یه خطای شناختیه که ما آدما درمورد میزان دانش خودمون از یه حوزه‌ی درحال یادگیری داریم.
لب کلام ساده‌سازی‌شده‌ی این خطای شناختی رو اگه بخوام بهتون بگم، اینه:
اگه چیزی رو بلد نیستید، احتمالاً توانایی تشخیص اینکه اون چیز رو بلد نیستید رو هم ندارید! پس ممکنه فکر کنید بلدید. 


دانینگ و کروگر اومدن میزان اعتمادبه‌نفس دو گروه با توانایی بالا و پایین رو تو یه حوزه مشخص سنجیدن.
جزئیات آزمایش‌هایی که دانینگ و کروگر انجام دادن رو می‌تونین از اینجا بخونین.

نتیجه این بود که افراد با توانایی پایین، تمایل بیشتری به این داشتن که فکر کنن توانایی‌شون بالاست و نسبت به مهارت‌هاشون اعتماد خیلی بیشتری داشتن.

 دلیلش احتمالاً اینه که شما وقتی تو یه چیزی خوبید، می‌دونید چطور باید خوب یا بد بودن رو بسنجید؛ درحالیکه وقتی دانش یا مهارت کافی ندارید، اساساً ابزار مناسبِ ارزیابی خودتون و دیگران رو ندارید؛ پس ممکنه درمورد میزان دانش یا مهارتتون ارزیابی خوش‌بینانه داشته باشید.

 آزمایش‌های دانینگ کروگر نشون داد تعداد زیادی از افراد با توانایی پایین، این خوشبینی رو درمورد توانایی‌هاشون دارن، اونقدر که از نظر آماری معنادار بود.

عوامل مختلفی روش تأثیر می‌ذاره، تو همون لینک بالایی اجمالی نوشته؛ اگه دوست داشتید بخونید.

البته ناگفته نماند، این یه یافته صددرصد درست نمی‌تونه تلقی بشه چون بعضی‌ها خروجی آماری این آزمایش‌ها رو به چالش کشیدن.

 

واسه من اون نگاهی که بهم می‌ده الان مهمه، نه واکاوی ریزبینانه علمی‌ش و بخاطر همینم می‌خوام بگم چه ربطی به من داشت اصلا‌👇

  • در نمودار، تو محور عمودی، اعتمادبه‌نفس و تو محور افقی، توانایی‌/دانش رو داریم.
  • طبق این نمودار، اغلب کسایی که توانایی/دانش کافی ندارن، فکر می‌کنن دارن و نسبت به میزان توانایی/دانش خودشون، خطا دارن.
  • در طی زمان و با کسب تجربه، اون خط میاد پایین. یعنی طرف متوجه می‌شه که من واقعاً اون توانایی/دانشی رو نداشتم که فکر می‌کردم دارم.
  • درنهایت یه جا هست که با سر می‌خوره زمین و بهش می‌گن قعر ناامیدی. اینجا فرد با خودش می‌گه من اصلاً نمی‌تونم یاد بگیرم اینو! در توان من نیست! اینجا پایین‌ترین میزان اعتمادبه‌نفس نسبت به مهارت رو داریم.
  • این بازه‌ای که طرف متوجه می‌شه «شاید من بلدش نیستم؟» و «من هرگز نمی‌تونم یاد بگیرم»، بازه‌ایه که اغلب آدما یادگیری اون توانایی/دانش رو رها می‌کنن.
  • در ادامه، فرد اگه رها نکرده باشه، تلاش می‌کنه خودشو بهتر کنه و سوارِ شیبِ آگاهی می‌شه.
  • بعضی از افرادی که در توانایی/دانش خیلی‌ بالا رفتن، ممکنه میزان توانایی‌شون رو از چیزی که هست کمتر تخمین بزنن! سندروم ایمپاستر رو اگه شنیده باشین، منظورش همون تیکه آخر همین نموداره.

شرکت‌های دوم و سوم که باهاشون جدی شدم رو بخاطر اینکه هنوز با مخ نرفته بودم تو قعر ناامیدی، از دست دادم
و الان رفتم.

نمی‌خوام بگم من تواناییم با یه تازه‌کاری که اعتمادبه‌نفس زیادی داره برابر بود، نه، درون حد هم نبودم چون سنجه‌هایی برای اثبات توانایی خودم دارم. درواقع من با توجه به تجربه‌ در کارم، تو قلۀ «توهم دانش» در نمودار نبودم. اما همچنان توانایی و اعتمادبه‌نفسم متعادل نبودن.

آره من خودمو در همین لحظه «کارشناس محتوا» می‌دونم ولی به‌اندازه کافی درمورد توانایی‌هام واقع‌بین نبودم و این درکنار روحیه‌ی سهل‌گیری که کلاً در من هست، باعث شده بود تو نمونه‌کارهایی که برای شرکت دوم و سوم نوشتم از جون و دل مایه نذارم. جالبه بدونید حتی بعد از ارسالش تازه شروع می‌کردم به ایراد گرفتن از خودم ولی یه صدایِ «نه، حتماً خودشون متوجه می‌شن بلدی»، آرومم می‌کرد.

نمونه‌های من داغون و بد نبودا ولی به‌نسبت چیزی که ادعا کردم نبود.

و وقتی دقیقاً بخاطر نمونه‌م رد شدم، افتادم تو قعر ناامیدی: من که بلد بودم، اگه اونا ردم کردن، یعنی من هیچی بلد نیستم و قرار هم نیست بهتر از این بشم.

 

چی شد که اینطور شد؟

 

حالا که سعی کردم با یه خط‌کش سخت‌گیرانه‌تر محتواهای آزمایشی‌مو بررسی کنم، می‌بینم دانش تئوریم تو حوزه‌م خیلی بیشتر از مهارت عملی‌مه.

 آره فاطمه جان،
می‌دونم باید فلان‌چیزو تو محتواها بیاریم یا نباید اون کارو کرد ولی آیا تو هر ۵ تا مقاله که می‌نویسی در حد حرفه‌ای رعایتش می‌کنی؟ آیا باید و نبایدها در خروجی تو رعایت می‌شن؟

خب نه من واقعاً بعضی چیزا واسم تئوری بود یا شلخته رعایتشون می‌کردم.

بنظرم این نکات حرفه‌ای واسه یه آدم ماهر، عادی شده (به قول خارجیا second nature شده) و از دستش در نمی‌ره یا لااقل یه سیستم بازبینی واسه خودش ساخته که همیشه کیفیت محتواشو عالی نگه داره، حتی اگه حواسش نبود.

خب من هنوز اینطور رو کار سوار نیستم و فکر کنم بخاطر نمونه‌های آزمایشیم هم از دو جا که دوستشون داشتم رد شدم.

تجربه تلخ ولی خوبی بود چون بهم نشون داد باید در عمل مقاله عالی بنویسم تا میزان اعتمادبه‌نفسم با میزان خروجیم و میزان طبیعی شدنِ خروجیِ عالی دادن، هماهنگ بشه.

 

خب، برنامه‌م چیه؟

 

بعد خروج از شرکت سوم برنامه‌م این بود که لذت لحظه‌ای به خودم بدم D: کروسان شکلاتی با میوه سفارش دادم و پولامو به یه سمت از گاو هواله دادم.

بعدش غمگین شدم. با پارتنر و دوستام درد دل کردم.

الانم اشتراک یه ماهه سایت یار رشد (آموزش بازاریابی محتوایی تحت‌نظر یاور مشیرفر) رو خریدم که نوت بردارم و تمرین کنم.

غیر اونم، دو تا سناریو آزمایشی که دیروز برای یه آژانس نوشتم رو خیلی بیشتر از قبل روشون وقت گذاشتم.

تصمیم دارم چندتا مقاله بنویسم تو این هفته و از چندتا همکار بازخورد بگیرم که به «سنجش توانایی» عینیت بیشتری ببخشم.

هرچی سنجه‌ها ملموس‌تر باشن، فکر می‌کنم خطای شناختی کمتری رخ بده.

یه درس مهم دیگه گرفتم که اونو بعداً می‌گم. فعلاً همین کلی درگیرم می‌کنه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۳ ، ۱۲:۴۷
فاطمه .ح

من هنوز میام پُست‌های بعضیا رو می‌خونم تو بیان.

امروز دلم خواست پست جدید رو وا کنم و یه چیزی بنویسم.

1. همزمان هم احساس می‌کنم زمان زیادی از سال 99 و قبولی در کنکور گذشته، هم انگار در چشم‌برهمزدنی گذشت!

چون فردا من و بابا داریم می‌ریم به تهران تا به فصل جدیدِ زندگیم یه قدم نزدیک‌تر بشیم: کار و زندگی تو تهران که با اجارۀ خونه شروع می‌شه.

2. این مدت که مصاحبه کاری رفتم احساس کردم اصلاً خودمم نمی‌دونم چیکاره‌م. واسه یه موقعیت‌هایی درخواست شغلی فرستاده بودم که عملاً کارم واقعاً اون نبود؛ دوست داشتم که اون بشه و در خودم می‌دیدم. الان فراتر از یه «کارشناس محتوا» نیستم ولی آگهی‌هایی که با این اسم بودن نهایت حقوق وزارت کار می‌دادن. نمی‌تونم به خودم بگم «کپی‌رایتر» یا «بازاریاب شبکه‌های اجتماعی» ولی واسه این آگهی‌ها از همه بیشتر رزومه فرستادم.

3. مصاحبه‌هایی که رفتم واقعاً هرکدوم یه مُدلی بود. بعد اصلاً تازه داشتم درمورد مصاحبه رفتن چیزمیز یاد می‌گرفتم. اول بهم یه فرم دو-سه صفحه‌ای می‌دادن که هر مجموعه فرمش فرق داشت. یکیشون دو تا سؤال محاسباتی ریاضی داشت :)) یکی‌شون تاریخ تولد تمام اعضای خانواده رو داشت! و بقیه‌شونم چیزای استانداردی مثلِ شهر محل تولد، کدملی و سوابق کاری و دلیل قطع همکاری با شرکت‌های قبلی و از این دست.

دوتاشون باتوجه به فرهنگ کاریشون، سؤالات اختصاصی شخصیتی‌طور هم داشتن. یکیش یه مدرسه بود. نوشته بود تو کمک به کار خونه، کاری که شما معمولاً حاضر نیستین انجامش بدین چیه؟ خدا شاهده می‌خواستم بنویسم همه‌کارا. درعوض نوشتم کارایی که به توان جسمانی بالا نیاز داره. سؤال دیگه‌شم این بود که دوست داری شبیه کدوم آدم معروف بشی؟ (الگوهات رو بنویس، درواقع)

4. یه شرکت تبلیغاتی که رفتم و بعد دو تا مصاحبه حسِ قبولی بهم داد، با مصاحبه منابع انسانی‌شون غافلگیرم کرد. 

تو چندتا ویدئو یوتیوب که درمورد مصاحبه تماشا کردم، می‌گفتن اگه منابع انسانی داشته باشه، مرحله اوله معمولاً ولی این شرکت تو مرحله اول از بُعد فنی و مرحله دوم بُعد منابع انسانی به خدمتم رسید.

سناریوهای عجیبی می‌گفت. فکر کن وسط جنگل‌های گیلانی تو یه روز تعطیل و یه کار فوری پیش اومده که مدیرت مجبور شده زنگ بزنه که یه پُستی رو بنویسی. چیکار می‌کنی؟ :))

5. حس می‌کنم نیاز دارم یه سال از نظر مالی کارمند بشم که یکم ثبات داشته باشم و بعد اگه راضی نبودم مجدد دلمو بزنم به دریایِ فریلنسری.

فریلنسری همزمان با دانشجویی ترکیب سمی بود واسه منی که همه‌ش تو رسیدن به ددلاین‌ها اضطراب می‌گرفتم و مدیریت زمان خوبی نداشتم.

حالا زندگی طوری شده که ببینم واقعاً کارمندی رو بچسبم یا فریلنسری یا حین کارمندی کار شخصی راه انداختن یا کلاً راهی دیگر بیندیشم؟

6. ذوقِ اینو دارم که از سر کار برگردم، دوش بگیرم. کتاب وا کنم بخونم. چای بذارم. حداقل دو ساعت بنویسم. با دوست صمیمیم که قراره همخونه‌م بشه شام بخورم و حرف بزنم و یه سال بعد گربه به سرپرستی بگیرم.

فقط نمی‌دونم بعد روز کاری چقدر جون می‌مونه واسم. برنامه‌های قدیمیم می‌گه نه خیلی. باید دید.

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۱۹
فاطمه .ح

1. یکی از وبلاگ‌هایی که دو سال پیش پیوسته سراغش می‌رفتم، وبلاگ تراویس بیکل در بلاگ‌اسکای بود. گاه از قصه‌هایی که برایم خواندنی تلقی می‌شوند، به شگفت می‌آیم. تراویس بیکل نام مستعار وبلاگنویسی است که از همسر شمالی روستایی خود طلاق گرفته است. اگر خود بارها ویژگی روستایی بودن همسرش را در وبلاگش ذکر نمی‌کرد، من هم نیازی نمی‌دیدم اینجا ذکر کنم اما گویی بخشی از قصۀ تراویس است. این مرد مطلقه که دوران مجردی و سپس تأهل خود را نیز در وبلاگش به رشتۀ تحریر درآورده بود، می‌گساری می‌کند و دنبال یافتن همدم‌هایی جدید است؛ برای تنهایی جسمی و روحی. از معدود کسانی است که پیوسته وبلاگش را به‌روز می‌کند و این اواخر که بعد از مدت‌ها به وبلاگ‌ها سر می‌زدم، خبرهای جدیدی درمورد زندگی‌اش خواندم. تراویس عادت جالب توجهی دارد. تقریباً 90 درصد اوقات عناوین پست‌هایش گزین‌گویه‌هایی‌اند که اغلب گوینده نیز مشخص نیست. بامداد امروز که پست پیشین را می‌نوشتم، ضرورت انتخاب یک عنوان دوباره مثل قدیم‌ها پریشانم کرد. از اندیشیدن دست کشیدم، به سراغ منبعی رفتم و از آن‌جا نقل قولی از نیچه برای عنوان برگزیدم. آسوده شدم.

 

2. پیِ قصۀ آدم‌ها را گرفتن فقط در این فضای نیمه‌ناشناس وبلاگی است که حس خوبی دارد. در دنیای واقعی پیِ قصۀ کسی را نمی‌گیرم. اگر بخواهم صادق باشم، گاهی به سناریوهای پیش‌روی افراد دوروبرم فکر می‌کنم و به قصۀ شان می‌اندیشم اما نیازی به پیِ آن را گرفتن نیست. نظم بیش از حد سادۀ روزها، قصه‌ها را آشکار می‌کند؛ چه از خلال طنازی و دست انداختن یکدیگر و چه از راه دردِ دل. کسانی که برایم ارزشمندند، خود برای بازگویی قصه به سراغم می‌آیند و آن‌ها که اهمیتی ندارند را به دست خبرهایی می‌سپارم که در آمدوشد اند.

 

3. اشتباهات زیادی در نوشتن و در افکارم داشته‌ام اما برجسته‌ترینشان باید دست کم گرفتن قدرت بازگویی قصه‌ها باشد. حتی ارزش فی‌نفسۀ قصه هم نزد من متزلزل بود. رویدادهایی در زندگی شخصی‌ام نیاز بود تا متوجه شوم چه گران‌اند قصه‌ها و چه قیمتی‌اند آن‌ها که به‌ظرافت قصه‌ها را می‌سرایند. محاسبات به سنگ خوردۀ من در روزهای دور بر ارزش فحوای کلام متمرکز بود. گمان می‌کردم به محض آنکه احساساتی همه‌جانبه و ویژه را از فیلمی چون Midnight in Paris در خود یافتم، رسالتم تمام شده است. گویی جهان، هرگز تجربۀ چنین عمیق درک شدن در لحظه‌ای کوتاه را به خود ندیده است. این خیالِ کودکانه زمانی به سنگ خورد که پی‌درپی در به واژه آوردن آنچه روانم را تسخیر کرده بود، شکست خوردم. واژه‌ها گران بودند و واژه‌های خوب‌تراشیده، نشان از مهارت سخنور داشت و من این را یک بازی تلقی می‌کردم. بازی واژه‌ها که آدم‌بزرگ‌ها سخت به آن مشغولند و من با کودکی خالصانه‌ام می‌توانم از این لعب عبث بیرون بزنم. به نظرم می‌آمد آن انسان‌هایی که درخور دانستن‌اند، خود از کمان ابروی من و اشارۀ چشمی به ژرفای درونم راه خواهند یافت. عبث بود، عبث! هیچ بزرگمردی در دنیا نبوده است که در غل‌وزنجیر واژگان نبوده باشد. 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۲۹
فاطمه .ح