1. یکی از وبلاگهایی که دو سال پیش پیوسته سراغش میرفتم، وبلاگ تراویس بیکل در بلاگاسکای بود. گاه از قصههایی که برایم خواندنی تلقی میشوند، به شگفت میآیم. تراویس بیکل نام مستعار وبلاگنویسی است که از همسر شمالی روستایی خود طلاق گرفته است. اگر خود بارها ویژگی روستایی بودن همسرش را در وبلاگش ذکر نمیکرد، من هم نیازی نمیدیدم اینجا ذکر کنم اما گویی بخشی از قصۀ تراویس است. این مرد مطلقه که دوران مجردی و سپس تأهل خود را نیز در وبلاگش به رشتۀ تحریر درآورده بود، میگساری میکند و دنبال یافتن همدمهایی جدید است؛ برای تنهایی جسمی و روحی. از معدود کسانی است که پیوسته وبلاگش را بهروز میکند و این اواخر که بعد از مدتها به وبلاگها سر میزدم، خبرهای جدیدی درمورد زندگیاش خواندم. تراویس عادت جالب توجهی دارد. تقریباً 90 درصد اوقات عناوین پستهایش گزینگویههاییاند که اغلب گوینده نیز مشخص نیست. بامداد امروز که پست پیشین را مینوشتم، ضرورت انتخاب یک عنوان دوباره مثل قدیمها پریشانم کرد. از اندیشیدن دست کشیدم، به سراغ منبعی رفتم و از آنجا نقل قولی از نیچه برای عنوان برگزیدم. آسوده شدم.
2. پیِ قصۀ آدمها را گرفتن فقط در این فضای نیمهناشناس وبلاگی است که حس خوبی دارد. در دنیای واقعی پیِ قصۀ کسی را نمیگیرم. اگر بخواهم صادق باشم، گاهی به سناریوهای پیشروی افراد دوروبرم فکر میکنم و به قصۀ شان میاندیشم اما نیازی به پیِ آن را گرفتن نیست. نظم بیش از حد سادۀ روزها، قصهها را آشکار میکند؛ چه از خلال طنازی و دست انداختن یکدیگر و چه از راه دردِ دل. کسانی که برایم ارزشمندند، خود برای بازگویی قصه به سراغم میآیند و آنها که اهمیتی ندارند را به دست خبرهایی میسپارم که در آمدوشد اند.
3. اشتباهات زیادی در نوشتن و در افکارم داشتهام اما برجستهترینشان باید دست کم گرفتن قدرت بازگویی قصهها باشد. حتی ارزش فینفسۀ قصه هم نزد من متزلزل بود. رویدادهایی در زندگی شخصیام نیاز بود تا متوجه شوم چه گراناند قصهها و چه قیمتیاند آنها که بهظرافت قصهها را میسرایند. محاسبات به سنگ خوردۀ من در روزهای دور بر ارزش فحوای کلام متمرکز بود. گمان میکردم به محض آنکه احساساتی همهجانبه و ویژه را از فیلمی چون Midnight in Paris در خود یافتم، رسالتم تمام شده است. گویی جهان، هرگز تجربۀ چنین عمیق درک شدن در لحظهای کوتاه را به خود ندیده است. این خیالِ کودکانه زمانی به سنگ خورد که پیدرپی در به واژه آوردن آنچه روانم را تسخیر کرده بود، شکست خوردم. واژهها گران بودند و واژههای خوبتراشیده، نشان از مهارت سخنور داشت و من این را یک بازی تلقی میکردم. بازی واژهها که آدمبزرگها سخت به آن مشغولند و من با کودکی خالصانهام میتوانم از این لعب عبث بیرون بزنم. به نظرم میآمد آن انسانهایی که درخور دانستناند، خود از کمان ابروی من و اشارۀ چشمی به ژرفای درونم راه خواهند یافت. عبث بود، عبث! هیچ بزرگمردی در دنیا نبوده است که در غلوزنجیر واژگان نبوده باشد.