مدتی است که از بسیاری امور لذت نمیبرم. البته اگر شما حال مرا جویا شوید حتماً میگویم خوبم اما این بهخاطر این است که حوصلهی آدمها و توضیح احوالاتم به آنها را ندارم. کافی است مثل امروز که برای تعطیلات به شمال آمدهام، چند ساعتی تنها باشم تا خودخوری مرا زجرکش کند. تمام افکاری که علاقهای به آنها ندارم به سراغم میآیند و سؤالهایی که پاسخی برایشان ندارم مرور میشوند: چرا من حتی از فکر کردن به علایقم میترسم؟ چرا ترجیح میدهم یک جا بنشینم و از هیچچیز حتی یک فیلم لذت نبرم؟ چرا همیشه چیزهای خوشحالکننده را فراموش میکنم؟ انگار همیشه تقلا میکنم بفهمم کدام کارها روحیهام را بالا میبرند. انگار باید مهندسی کنم و در معرض کارهایی قرار بگیرم که دیگران را خوشحال میکند تا شاید بر من هم اثر کند و گاهی جواب میدهد؛ گاهی هم نه. در اعماق وجودم به هیچ چیزی اعتماد ندارم. بیش از هر زمانی در حال از دست دادن خصلت مهربانی بی چون و چرایی هستم که احتمالاً از مادر به ارث بردهام. بزرگترین دلیلش احتمالاً احترام بیشتری است که در سالهای اخیر برای خودم قائل میشوم. زمان زیادی از موقعی که دیگران را ارزشمندتر از خود میدانستم نمیگذرد. شاید بهتر است بگویم زمانی که خودم را بیارزش میدانستم. خود را ملزم میکردم که قبل از هر واکنش آزارندهای که ممکن است طرف مقابل را ناراحت کند، مدتها فکر کنم. باید تمام احتمالات را درنظر میگرفتم تا مبادا واکنشی بدهم که طرف مقابلم را بیازارد. آخرینبار چند روز پیش بود که این شرایط برایم تکرار شد. در خانهام میزبان سه نفر بودم. گمان میکردم قرار است از صفای دوستان لذت ببرم اما دو نفر از آنها بدنم و اضافهوزنم را به سخره گرفتند و من در آن لحظه به «بهترین واکنش» فکر میکردم؛ میخواستم بدانم چه چیزی گفتهام که لایق این حرفها هستم؟ درنهایت چیزی نگفتم.
مدت زیادی است که سعی میکنم دست از این جنس سکوتها بردارم اما برایم اصلاً آسان نیست. بهنظر میرسد فکر کردن به اینکه «من همه کاری را که باید، کردم و اگر او بد واکنش دهد، آدم بده است» مرا ارضا میکرد. جدای از اینکه کجا این افکار یافتن مقصر در من نهادینه شد، طی زمان متوجه شدم که کمکی به من نمیکند. شاید او مقصر باشد اما تا بخواهم به خودم و تمام اطرافیان اثبات کنم که او آدم بده است، ممکن است روان خودم را خدشهدار کند. میخواهم آستانهی تحملم را پایین بیاورم. خوشبینیام را مسموم کنم و با نگاهی آغشته به تاریکی و بدبینی به استقبال زندگی روزمره بروم و دست از میزبانی از آدمهای بیادب بردارم.