از ساعت 6 که رسماً زمان فکر کردن به پست و آپدیت
کردن وبلاگ شروع شد، چیز خاصی به ذهنم نرسید. یکساعتی که هر شنبه و چهارشنبه به
آپدیت کردن وبلاگ اختصاص میدهم بدون نتیجه دقیقی گذشت و نوبتکار با فتوشاپ روزانهای
که حدوداً یک ساعت ونیم-دو ساعت است رسید. آن را یک ربع زودتر جمع کردم و بازهم به
موضوع نوشتهام اندیشیدم. اولش نوشتم وقتی از این عینکهایی که مخصوص محافظت کردن
از چشم موقع پشت سیستم نشستن است میزنم، حس میکنم که جلوی فکر کردنم را میگیرد.
برای همین وقتی یک مشکلی پیش میآید، عینک را مثل عینک آفتابی میزنم بالا و چند
ثانیه عمیق به صفحه نگاه میکنم! بعد راهحل به ذهنم میرسد و وقتی میخواهم عینک
را بگذارم روی چشمهایم، لای موهایم گیر میکند و اعصابم خرد میشود. اما ازآنجاییکه
این موضوع زیاد کش نمیآید، آن را با یک پیشنهاد آهنگ ترکیب کردم و بازهم نتیجه
خوبی به دست نیامد. و بالاخره یک ربع گذشت و من نوشتههایم را پاک کردم.
حالا یک ربع از زمانی که باید به شام و آزادم اختصاص بدهم میگذرد و
تنها مشوق من برای نوشتن این پست، حس 'برنامه داشتن'ی است که برای مدتی کوتاه
احساسش میکنم. این حس که میدانم فردا همین ساعت چهکارهام، یا اینکه هفتهٔ بعد
همین روز وظایف اصلیِ روزانهام چیست، حالم را بهتر میکند. نه اینکه این حس خیلی
پررنگ باشد، نه. تقریباً میتوانم بگویم که تازه در حال جان گرفتن است. هفتهٔ اول
-طبق برنامه هفتگی- تقریباً یک یا دو کار را انجام میدادم که معمولاً هم -طبق
برنامه روزانه- در زمان تعیینشدهاش نبود. هفتهٔ دوم تعداد کارها بیشتر شد اما
مشکل بینظمی در ترتیب کارهایم هنوز وجود داشت و حتی تا اوایل این هفته هم ادامه
پیدا کرد (هفتههای برنامههای من از جمعه شروع میشوند، چون روزی که شروع کردم این برنامهها را بچینم تصمیم گرفتم بیخود و بیجهت منتظر شنبه نمانم.) اما از
پریروز اجبار خودم به پایبند بودن به برنامهها کمی از نتایجش را نشان داد و میشود
گفت آن نتیجهٔ کوچک و این حس برنامه داشتن کمابیش ادامه دارد و مهمترین کار این
روزهای من بعد از مطالعه دروس امتحانی، تنظیم زمان بدن و ذهن خودم با این برنامهها
و در حقیقت با "انجام دهنده" بودن است.
به قول آقای Steve Chandler :
Do it badly; do it
slowly; do it fearfully; do it any way you have to, but do it.